احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مازیار رازی/ 3 قوس 1393 - ۰۲ قوس ۱۳۹۳
بخش پنجم
به زعم مارکس، برخورد فوئرباخ دو ایراد اساسی دارد:
اول، با عدم درک صحیح از روند تاریخ و انتزاع کردن انسان از روابط اجتماعیاش، تحت عنوان «روح دینی»، شییی برای خود و در خود (مستقل از انسان)، اختراع میکند. در صورتی که پدیدهیی تحت این عنوان وجود ندارد. «روح دینی» زایدۀ روابط اجتماعی انسانهاست و نه چیزی در «خود».
دوم، ذات انسان را به «نوع بشر» تقلیل میدهد. جوهر بشر تبدیل به «کلیت درونی گنگ» میگردد.
تز هفتم:
بنابراین فوئرباخ توجه نمیکند که «روح دینی» خود محصول اجتماعی است و خرد انسانی مجردی که وی تحلیل میکند، در واقع به یک شکل اجتماعی معین تعلق دارد.
مارکس تأکید میکند که فوئرباخ توجه نمیکند که «روح دینی» خود محصول اجتماعی است و ارتباطی به انسانهای مجرد و منفرد ندارد. آن خرد انسانی خود به جامعه تعلق دارد. در واقع انسان از دیدگاه ماتریالیسم فوئرباخ، یک پدیدۀ آسمانی است و نه یک بشر زمینی که روابطی با سایر انسانها دارد.
تز هشتم:
هرگونه زندهگی اجتماعی، ذاتاً پراتیک است. راهحل عقلانی همۀ رموزی که تیوری را به رازپنداری میکشاند، در پراتیک انسانی و در درکِ این پراتیک نهفته است.
مارکس مجدداً بر این تز تأکید میکند که زندهگی اجتماعی بشر، ذاتاً «پراتیک» یا عملی است. به سخن دیگر، زندهگی اجتماعی از ترکیب پیچیدهیی از فعالیتهای بشری و روابط بین آنها، تشکیل گشته است. این امر به این مفهوم است که در مورد زندهگی اجتماعی تنها نمیتوان «تأمل» کرد.
راه حلِ معقولِ تمام رازپنداریها و اسراری که منجر به رازپنداریها میگردند، در پراتیک انسانی و درک از آن پراتیک نهفته است. پاسخ همۀ نظریات و مسایل تیوریک در سطح فلسفی در تحلیل نهایی در پراتیک انسانی و درک از آن پراتیک خلاصه میشود. پراتیک انسانی به مفهوم فعالیت اجتماعی انسان [رجوع شود به تز ششم]. پراتیکی است که توسط انسان قابل درک است.
تز نهم:
بالاترین نتیجهیی که ماتریالیسم نگرشی [متأمل]، یعنی ماتریالیسمی که فعالیت حواس را فعالیتی پراتیک نمییابد، بدان میرسد، همانا نگرش [تأمل] دربارۀ افراد جدا از هم در جامعۀ مدنی است.
مارکس بر این اعتقاد استوار است که ماتریالیسم فوئرباخ (ماتریالیسم کسانی که بر شیء خارج از خودشان تنها تأمل میکنند و هیچ نقشی برای پراتیک انسان قایل نیستند) همانا قایل نشدن نقش «سیاسی» برای افراد در جامعۀ «جامعۀ مدنی»(۳۳) میگردد.
تز دهم:
دیدگاه ماتریالیسم کهن، جامعۀ «مدنی» است. دیدگاه ماتریالیسم نو، جامعۀ بشری یا بشریت اجتماعی است.
از دیدگاه مارکس، ماتریالیسم نوین، خواهان «جامعۀ بشری» (جامعهیی که در آن سیاست، دولت و طبقات وجود دارند) است. او «جامعۀ مدنی» ماتریالیسم کهن را به علت اینکه نقش دولت و سیاست در آن نفی میگردد، مردود اعلام میکند.
تز یازدهم:
فیلسوفان، تنها جهان را به شیوههای گوناگون تعبیر کردهاند. اما مسأله بر سر دگرگون کردن جهان است.
تز آخر، به عنوان جمعبندی تزهای پیش است(۳۴). مارکس در این تز اساس شیوۀ فیلسوفان قدیمی را در مورد سوال قرار میدهد. او میگوید که فیلسوفان (چه ماتریالیست و چه ایدهآلیست) تنها جهان را تفسیر کردهاند. آنها تنها تیوری ارایه داده و حرفهای شیرین زدهاند. آنها مسالۀ مرکزی را نادیده گرفتهاند. مسالۀ اساسی «تغییر» و «دگرگون کردن» جهان است. اما نه «دگرگونی» بهخاطر دگرگونی کردن. بشر از طریق «پراتیک» و فعالیت «حسی» خود در ارتباط با سایرین، از جامعه «شناخت» پیدا کرده، موقعیت خود را «درک» کرده، و به فعالیت انتقادی ـ انقلابی در راستای تغییر و «دگرگون کردن» محیط خود اقدام میکند.
گرچه یازده تز یاد شده نکات اساسیِ نظریات مارکس در مورد فلسفۀ «عمل» را بیان کرد، اما بدون اتکا به کتاب «ایدیولوژی آلمانی»، جانمایۀ نظریات مارکس را انعکاس نمیداد.
«ایدیولوژی آلمانی» نقطۀ عطفی در تکامل نظریۀ «عمل»
تبدیل تیوری فلسفی از «ایدیولوژی» به «علم»، پیششرط ظهور «عمل» انقلابی را بنیاد گذاشت. از اینرو، کار تیوریک مارکس (و انگلس) نیز بر محور این موضوع، بین سال ۱۸۴۴ تا ۱۸۴۵، متمرکز شد. در واقع در سال ۱۸۴۵ با نگاشتن کتاب «ایدیولوژی آلمانی»، مارکس و انگلس بُرش اساسی با نوشتههای پیشین خود از جمله دستنوشتههای ۱۸۴۴ انجام دادند. در این کتاب، مارکس و انگلس (بنا بر گفتۀ خودشان) با پیشینۀ نظری خود (ایدهآلیسم هگلیهای جوان و ماتریالیسم فوئرباخ) تسویهحساب کردند. «ایدیولوژی آلمانی»، نقطۀ عطفی در روند تبدیل «سوسیالیسم» به «علم» به حساب آمد.
در این کتاب، مفاهیم اساسی، در مورد تفسیر تاریخ و تحلیل جامعۀ سرمایهداری متکی بر نظریۀ «عمل»، ارایه داده شد. بنیاد مفهوم ماتریالیستی تاریخ بشری در این کتاب توضیح داده شد. مسالۀ مرکزی توضیح تاریخ بشر، به مفهوم یک «علم» طرح گشت. بر خلاف نظریات پیشین فیلسوفان، «علم» و «طبیعت» به مفهوم انتزاعی آن، بدون ارتباط به «پراتیک انسانی» و «انقلاب»، بیاساس ارزیابی شد.
مارکس، در مقابل هِگلیهای جوان که «نقد» و «ایده» را موتور تکاملِ تاریخی بشری میپنداشتند، اعلام داشت که مسأله بر سر «توضیح اساس و پایۀ عقاید از طریق پراتیک مادی است و نه توضیح عمل توسط ایده» و اینکه: «نیروی محرکۀ تاریخ، مذهب و فلسفه و سایر تیوریها، “انقلاب” است و نه “نقد”».(۳۵)
در اینجا، مسالۀ مارکس پیش از هر چیز دیگری، دگرگون کردن «اوهام ایدیولوژیک» نظریهپردازان «ایدهآلیست» (هگلیهای جوان) و «ماتریالیست»های کهن (فوئرباخ) بود. زیرا که در هم شکستنِ این اوهام میتوانست راه را برای تکامل تیوری تغییر و تحول انقلابی «جامعۀ موجود»، هموار کند. برقرار کردن رابطه بین «اوهام» ایدهآلیستی و «وضعیت واقعی»، لازمهاش درک شرایط مادی و واقعیِ «بشر» بود. از یکسو، درک ایدههای «خود» بشر و از سوی دیگر، درک شرایط مادییی که قرار است بشر توسط فعالیت عملیاش آن را تغییر دهد.
این موضوعات، مارکس را به تحلیل نقش «تولید» در تاریخ و زندهگی اجتماعی بشر هدایت کرد. مارکس اشاره کرد که: «همانطور که محیط و مقتضیات بر شکلگیری و ساختن بشر تأثیر میگذارد، بشر نیز در ساختن محیط و مقتضیات تأثیر میگذارد»(۳۶)، در اینجا تمایز بشر و حیوان توضیح داده شد که: «بشر از حیوانها توسط آگاهیاش متمایز میگردد… آنها به محض آغاز تولید وسایل معیشت خود، آغاز به متمایز کردنِ خود از حیوانها میکنند… بشر با تولید وسایل معیشتش به شکل غیرمستقیم در حال تولید زندهگی مادی واقعی خود نیز هست…»(۳۷) در نتیجه از دیدگاه مارکس، نقش تولید «شرط اساسی تمام تاریخ» بشریت است.
پس از این توضیحات، مارکس به مفهوم ضرورت «انقلاب» پرولتری رسید.
Comments are closed.