احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:11 قوس 1393 - ۱۰ قوس ۱۳۹۳
ترجمه: امیرفریدون گرگانی
شب سردی بود، مرد خدمتکار در زیر راشومون به انتظار بند آمدنِ باران ایستاده بود. کسِ دیگری در زیرِ این دروازۀ بزرگ نبود. روی ستونهای ضخیم و صیقلخوردۀ ارغوانیِ آنجا که در بعضی جاها پریده و جویدهشده بود، سوسکهایی دیده میشدند. از آنجایی که راشومون در خیابان سوجاکو بود، احتمال داشت که چند نفرِ دیگر با کلاه اشرافی یا سربند طبقۀ عادی به انتظار وقفهیی در باران در آنجا ایستاده باشند، ولی کسی آنجا نبود.
در چند سال گذشته، شهر کیوتو گرفتار مصایبِ بسیار از قبیل زلزله، گردباد و آتشسوزی شده بود و در نتیجه دستخوشِ خرابی گشته بود.
وقایعنگارانِ قدیم مینویسند که اشیای شکسته، تصاویر بودا، قابهای مطلا که برگهای نقرهییِ آن از بین رفته بود، همه را در کنار راه ریخته و به عنوان هیزم میفروختند. وقتی اوضاع کیوتو بدین قرار بود، دیگر چه جای بحث از تعمیر راشومون بود. روباهان و سایر حیوانات وحشی از این خرابی استفاده کرده بودند و در شکافهای این دروازۀ بزرگ برای خود لانه ساخته بودند. تبهکاران و راهزنان منزل و مأوایی در آنجا تهیه دیده بودند.
دیگر عادت شده بود که اجساد بیصاحب را نزدیکِ این دروازه بیاورند و روی زمین بیاندازند. پس از غروب آفتاب، این مکان آنقدر وحشتناک میشد که کسی یاری گذشتن از نزدیک آن را نداشت. معلوم نبود که دستههای کلاغ از کجا میآید. هنگام روز این پرندهگانِ پُرسروصدا در اطراف دروازۀ بزرگ میپریدند. و در هنگام غروب که آسمان بعد از فرو رفتن خورشید قرمزرنگ میشد، آنها شبیه دانههای کنجدییی میشدند که بالای دیوارهای دروازه پاشیده شده باشند.
ولی در آنروز حتا یک کلاغ هم دیده نمیشد. شاید دیر وقت بود. پلههای سنگی در همهجا رو به خرابی گذارده بود و از خلال شکافهایشان علف در آمده بود. خدمتکاری که کیمونوی بلند آبیرنگ بر تن داشت، روی پلۀ هفتم، بلندترین پلهها، نشسته بود و بیاراده باران را تماشا میکرد.
بیشتر متوجه جوش بزرگی بود که روی گونۀ راستش زده بود و ناراحتش میکرد.
گفتیم که خدمتکار منتظر بند آمدن باران بود، ولی نقشهیی نداشت و نمیدانست پس از پایان باران چه کند. معمولاً به خانۀ اربابش میرفت، ولی آن روز درست پیش از شروع باران وی را از خدمت رانده بودند. ثروت شهر کیوتو بهسرعت رو به فنا میرفت و اربابش فقط به علت بدی وضعِ اقتصادی پس از سالها خدمتگزاری مجبور به اخراجِ او شده بود.
اکنون گرفتار باران شده و گیج مانده بود که به کجا رود. هوا هم به حال افسردهاش توجهی نمیکرد. باران خیال بند آمدن نداشت و او متحیر و متفکر بود که معاش فردا را چهگونه تأمین کند. افکار متشتتِ او همه از سرنوشتِ سختی خبر میداد. بدون مقصود به صدای قطرات باران که روی خیابان سوجاکو فرو میریخت، گوش میداد.
باران که راشومون را احاطه کرده بود، اکنون شدیدتر شده بود و با صدای ضربهداری فرو میریخت چنانکه از دور نیز شنیده میشد. مرد خدمتکار وقتی به بالا نگریست، ابر سیاه بزرگی را دید که خود را تا نوک سفالهای برآمدۀ سقف کشانده بود.
برای انتخاب وسیلۀ معاش، چه بد و چه خوب، به علت وضعِ اندوهبارش اختیار زیادی نداشت. اگر میخواست کار شریفِ آبرومندانهیی پیدا کند، مسلماً میبایست در کنار دیوار و یا در یکی از چالههای سوجاکو از گرسنهگی بمیرد و عاقبت او را به همین دروازه بیاورند و به نزد سگان گرسنهاش بیاندازند. ولی اگر تصمیم بگیرد دزدی کند؟… پس از آنکه مدتی در اینباره اندیشید، به این نتیجه رسید که باید دزد شود.
ولی تردید هر دم با شدتِ بیشتری به او روی میآورد. اگر چه مصمم شده بود و میدید که دیگر راهی ندارد، ولی هنوز از جمع آوردنِ نیروی کافی برای تن دادن به دزدی ناتوان بود.
پس از مقداری عطسه کردن، آهسته از جای برخاست. سرمای غروب کیوتو وادارش کرده بود تا آرزوی گرمای منقلی را داشته باشد. باد شبانه، در میان ستونهای راشومون زوزه میکشید. سوسکها که بر روی ستونهای صیقلی ارغوانیرنگ مینشستند، دیگر رفته بودند.
مرد خدمتکار گردن کشید و به اطرافِ دروازه نظر انداخت و با شانه کیمونویی که بر تن داشت، زیر جامۀ نازکش را پوشاند. تصمیم گرفت تا شب را آنجا بگذراند. کاش میتوانست کنج خلوتی که از باد و باران مصون باشد، پیدا کند. راهپلۀ عریضی که به طرف برج روی دروازه میرفت، پیدا کرد. هیچ چیز جز اجساد مردهگان، آنهم اگر جسدی یافت میشد، ممکن نبود آنجا باشد. سپس با اطمینان شمشیری که به کمر بسته بود و اکنون آن را از جلد بیرون کشیده بود، بر روی کوتاهترین پله پا نهاد.
چند لحظه بعد در سایۀ راهپله حرکتی احساس کرد. نفس را حبس کرد و گربهوار در وسط پلهها که به سمت برج میرفت زانو زد و در انتظار ماند و مراقب شد. نوری که از بالای برج میتابید، بهطور ملایم روی گونۀ راستِ او تابیده بود. این گونه بود که جوش بزرگی رویش قرار داشت که حتا از زیر ریش نیز پیدا بود. انتظار داشت که در این برج جز اجساد مردهگان چیز دیگر نباشد. ولی چند گامی که بالاتر رفت، دید که آنجا آتشی روشن است و بر فراز آن آتش چیزی حرکت میکند. این نور، نوری زرد و لرزان بود که تار عنکبوتهای آویختۀ سقف را به طرز وحشتناکی نمودار میساخت. چه گونه آدمی در راشومون آتش میافروزد؟… آنهم در این طوفان؟… این معما، این عفریت وی را هراسناک کرد.
به آرامی سوسمار خود را به بالای پلکانِ لغزنده رسانید با دست و پا بر زمین نشست و گردن را تا آخرین حد امکان دراز کرد و به داخل برج نظر انداخت. همانطور که شایع بود، چندین جسد مشاهده کرد که بدون ترتیب در اطراف پراکنده بود و چون روشنایی ضعیف بود، قادر به شمارش آنها نشد. فقط دید که بعضی از آنها برهنهاند و چند تای دیگر کفن دارند. عدهیی از آنها زن بودند و همه به زمین لم داده بودند. دهانشان گشوده و بازوانشان گسترده بود و هیچ نشانهیی از حیات در آنان دیده نمیشد و به عروسکهای گلی شبیه بودند. انسان به شک میافتاد آیا اینان که چنین در سکوت ابدی بسر میبرند، زمانی گرمای زندهگی در تن داشتهاند؟ شانههاشان، سینههاشان و یا پیکرهای بیسر و دستشان همه در آن نور کم نمایان بود ولی بقیۀ اعضا در تاریکی محو بود. چنان بوی نفرتآوری از بدنهای فاسد شدۀ آنان برمیخاست که مرد خدمتکار بیاختیار دست به بینی برد.
لحظهیی دیگر دستش به پایین افتاد و خیره نگریست. نظرش به هیکل عفریتمانندی افتاد که روی جسدی خم شده بود. این عفریت پیر زالی لاغر، بدقیافه، با موهای خاکستری بود که لباسی به شکل راهبهها پوشیده بود. مشعلی از چوب کاج در دست گرفته بود و به صورت جسدی که موهای دراز سیاه داشت، خیره مینگریست.
ترس چنان او را گرفت که کنجکاوی را از یاد برد و حتا دم بر آوردن را چند لحظهیی فراموش کرد. احساس کرد که موهای سر و تنِ او سیخ شده است. همانطور که مینگریست، دید که زن مشعلش را ما بینِ دو تختۀ آجر زمین قرار داد و دستِ خود را روی جسد گذارد. همچون عنتری که شپش بچهاش را بگیرد، شروع به کندن موهای جسد کرد. موها با حرکت دستِ او بهآرامی کنده میشد.
همانطور که موها ور میآمد، ترس نیز از دلِ آن مرد بیرون میرفت، ولی تنفرش نسبت به آن پیر زال افزوده میشد. این احساسِ نفرت از شخص گذشته و بهصورت نفرت از همۀ پلیدیها درآمده بود.
در آن لحظه اگر کسی از او میپرسید آیا دلش میخواهد که دزد شود و یا از گرسنهگی بمیرد، یعنی همان سوالی را که اندکی پیش از خود کرده بود، وی بدون درنگ و تردید شقِ دوم را انتخاب میکرد. نفرت از بدیها چنان در وی شعلهور شده بود که همچون شاخۀ کاجی که پیر و زال بههمراه داشت و اینک آن را در میان درزهای آجر گذارده بود، بر خود میسوخت.
نمیفهمید که چرا آن پیر زال موهای جسد را میکند و به همین سبب نمیدانست که کار او را باید بد بداند یا خوب. در نظر او، کندن موی مرده در راشومون در آن شبِ طوفانی گناهی نابخشودنی بود. البته این به فکرش هم خطور نمیکرد که لحظهیی پیش تصمیم به دزد شدن گرفته بود.
پس از آن، نیروی خود را در ساقها جمع کرد و بر روی پله بهپا خاست و ناگهان شمشیر در دست مقابلِ آن زن ایستاد. پیرزن سر بر داشت و با چشمان وحشتزده از زمین جهید و میلرزید. لحظۀ کوتاهی مکث کرد و سپس با فریادی به سمت راهپله دوید. «جادوگر کجا میروی؟» مرد فریادی کشید و مانع راه پیرزن که میکوشید تا از کنار او بگذرد، گردید. وی هنوز راه فرار میجست. زن را به عقب راند، به یکدیگر آویختند. در میان اجساد غلتیدند و گلاویز شدند. در لحظهیی زن را در میان دستان خود نگاهداشت. بازوانِ او لاغر و همه پوستِ استخوان بود و همچون استخوانی که از مطبخ بهدور میاندازند، بدون گوشت بود. چون پیر زال بهپا ایستاد، مرد شمشیر کشید و تیغۀ نقرهفامِ آن را در برابر بینی زن گرفت. زن ساکت شد و چونانکه گرفتار حملۀ عصبی شده باشد، به لرزه افتاد. دیدهگانش چنان گشاد شده بود که به نظر میرسید حالا از حدقه بیرون خواهد آمد. نفسش با صدا و و خشن بود. حیات این زن در دست او بود. از این فکر خشمِ خروشانش آرام شد و رضایتی جایگزین آن گردید. بدو نگریست و بهآرامی پرسید «ببین، من افسری از دستگاه کلانتر نیستم، مردی غریب و راهگذرم. تو را دو نیمه نمیکنم و کاری به کار تو ندارم، ولی باید به من بگویی که در اینجا چه میکردی؟»
پیرزن دیدهگان خود را بیشتر گشود و با چشمان قرمزرنگ و دهانِ گشاده بهصورت مرد با دقت بیشتری خیره شد. لبانش را که به دهان چسبیده بود، جنبشی داد. سیب آدم گلویش به حرکت درافتاد و صدایی که بیشتر به غارغارِ کلاغان شبیه بود، از او به گوش رسید:
«مو میکندم، مو میکندم تا کلاهگیس ببافم».
پاسخِ وی همۀ مجهولات را روشن کرد و به جایش یأس قرار داد. ناگهان پیر زال به لرزه افتاد و خود را به پای او آویخت. دیگر عفریت نبود، بلکه پیرزن بیچارهیی بود که از سر مردهگان مو میکند تا با آن کلاهگیس بسازد و آن را بفروشد و لقمهنانی بهدست آورد. تحقیر سراپای مرد را فرا گرفت، ترس از قلبش بیرون شد و باز نفرتِ پیشین به دلش راه یافت. این احساسات را دیگران نیز میبایستی داشته باشند. پیر زال در حالی که هنوز موها را در دست داشت، با صدای خشن و کلمات شکسته گفت: «یقیناً درست کردن کلاه گیس از موی سر مردهگان در نظر شما گناه بزرگی است، ولی آنان که در اینجا هستند، شایستۀ رفتاری بهتر از این نیستند. این زنی که موهای قشنگ و سیاهش را میکندم، در نزدیکی دروازه گوشت مار خشک شده و یا تازه را بهجای گوشت ماهی به نگهبانان میفروخت. اگر از طاعون نمیمرد، اکنون نیز به فروش آن مشغول بود. سربازان دوست داشتند که از او چیز بخرند و میگفتند که غذایش بسیار لذیذ است. آنچه او میکرد عیب نداشت، زیرا اگر آن کار را نمیکرد، از گرسنگی میمرد. راه دیگری نداشت. اگر میدانست که من برای تأمین زندهگی مجبور خواهم شد تا چنین رفتاری با او بکنم، حتماً عیبی در آن نمیدید.
مرد خدمتکار شمشیرش را غلاف کرد و دست چپش را بروی آن نهاده و به حرفهای زن گوش داد. با دست راست با جوش بزرگِ صورتش بازی میکرد. همانطور که به سخنان آن زن گوش میداد، نیرو و تهوری در قلبِ او پدید آمد. این تهور را اندکی پیش هنگامی که در زیر دروازه نشسته بود، نداشت. نیروی عجیبی او را به جهت مخالفِ ترسی که پیر زال را فرا گرفته بود، میراند. دیگر او فکر مردن از گرسنهگی و یا دزدی کردن نبود. از گرسنهگی مردن مطلقاً در ذهنش نبود. بلکه این آخرین چیزی بود که شاید به فکرش خطور میکرد.
با صدایی که از آن تمسخر به گوش میرسید، گفت «آیا تو این را میدانی؟» چون پیر زال از سخن بازایستاد، دست راست را از گونهاش برداشت و به روی زن خم شد و گردن او را در دست گرفت و با خشونت گفت:
«پس اگر تو را لخت کنم، کار درستی کردهام. اگر تو را لخت نکنم، از گرسنهگی میمیرم.»
سپس جامۀ زن را پاره کرد و بیرون آورد. چون زن برای گرفتن البسۀ خود به پایش پیچید، لگد سختی بدو نواخت و او را میان اجساد مردهگان به گوشهیی انداخت. پس از پنج گام به بالای پلکان رسید. لباسهای زردرنگی را که از تن پیر زال کنده بود، در بغل داشت. در یک چشم بر هم زدن پلههای بلند را پیموده و در تاریکی شب ناپدید گردید. صدای رعدآسای قدمهای او که از پلهها پایین میرفت، در برج طنینافکن شده بود و پس از آن سکوتی برقرار گردید.
اندکی بعد پیر زال از میانِ اجساد برخاست. نالهکنان و غرغرکنان خود را به بالای پلکان رسانید و به کمک مشعلِ کاج که هنور اندک نوری از آن میتابید، از میانِ موهای خاکستری که روی صورتش ریخته بود، در روشنایی ضعیفِ مشعل به آخر پلهها نگریست.
در پسِ آن تاریکی بود که کسی از آن خبر نداشت و کسی آن را نمیشناخت.
Comments are closed.