گزارشگر:شنبه 22 قوس 1393 - ۲۱ قوس ۱۳۹۳
بخش دوم
زهره روحی
فمینیسم معتقد است چه آن زمان که زنی را بهدلیل عملی که از نظر عرفِ جامعۀ مردسالار قبیح است سرزنش میکنیم، و یا زمانی که وی را فیالمثل به دلیل صبوری و وفاداریاش نسبت به بیوفایی و بیاعتنایی همسرش مورد تحسین قرار میدهیم، همۀ این اعمال در ناآگاهی نسبت به دوکسای فرهنگی صورت میگیرد. بنابراین از آنجا که پیشاپیش درگیر مسایل فمینیستی هستیم، به محض افشاگریهایی از ایندست (به عنوان مشارکتکننده) به افزایش و همراهی با قدرتی عمل کردهایم که در قلمرو عمومی از چهره و صدای خاصِ خود برخوردار است و همچون تمامی کنشگران سیاسی، در انتظار سهمِ خود از قدرت به سر میبرد. هرچند که ناگفته نماند، تنها خود میتواند این سهم را کسب کند، آنهم فقط از راه حضور فعال و تولید کدهایی نوین از سبک زندهگی، تفکر و در نتیجه ادراکی جدید از جهان و چیزها، تا به اصطلاح، فرهنگ را از وجوه مردسالاریاش بزداید.
اما پرسشی که هماکنون شکل میگیرد این است که آیا ممکن است این عمل به موقعیت رقابت با مردان منجر گردد؟ یا شکلگیری تمایلات جایگزین مردسالاری؟ منظور شکل گرفتنِ فرهنگی است که در آن باز ناگزیر باشیم با موقعیتهای سلسلهمراتبی و یا تبعیضِ جنسی مواجه شویم…؛ در هر حال از نظر «سنت» آنچه قبل از هر چیز، فمینیسم را تعریف و چارچوبهایش را تعیین میکند، ویژهگیهای سیاسیِ آن است: آزادی زنان از اسارت فرهنگ مردسالار، و برابری حقوق اجتماعی و سیاسی آنها در جامعه؛ از این لحاظ به یقین میتوان گفت امروزه تمامی زنان از هر ملیت و نژادی که باشند، به دلیل مطالبۀ برابریِ حقوق اجتماعی و سیاسی و محو تمایزات جنسی، پیشاپیش حضوری سیاسی و مطمیناً موضعدار در قلمرو عمومی دارند. و از قضا همین نحوۀ حضور زنان است که مردان و یا بهتر است بگوییم جامعهیی که قدرت در آن به انحصار مردان درآمده را درگیر مسالۀ فمینیسم میکند؛ البته به عنوان مسألهیی سیاسی.
اما مسألهیی که در اینجا مطرح میشود این است که ظاهراً همین شیوۀ موضعگیریِ انتقادی، از آنجا که ملاک «برابری» و «تساوی» خود را بر اساس حقوق اجتماعی، و سیاسی «مردان» نهاده است، به لحاظ فلسفی بدونِ پارادوکس نیست. به بیانی، با تناقضی روبهروست که به نظر میرسد خلاصی از آن نیاز به تجدید نظر در بازخوانیِ مطالبات و یا تجدید نظر در تفسیر «نابرابری» دارد. در غیر این صورت، فمینیسم را دچار نقطهضعفی میکند که گذر از آن چندان راحت نیست: اینکه قصد و هدفش، صرفاً برابری با مردان است. تصاحب و یا برابری موقعیت اجتماعی و سیاسی جنسیتِ مردانهیی که به عنوان وضعیتی مطلوب برای زندهگی خصوصی و هستی اجتماعی زنان، در حکم معیار قرار گرفته است؛ که همین امر تأیید پنهانِ این نحوۀ تلقی است که زنان مایلاند به همان تجاربی دست یابند که مردان تجربه کردهاند. پا جا پای آنها گذارند و به عنوان زن، خود را به سطح و جایگاه مردان بالا کشند.
از دیدگاههای ضد فمینیستی، این نحوۀ تلقی حتا از سوی خود زنان، مهر تأییدی است بر جنس دوم بودنشان. زیرا خواستش تصرف قلمرو «مردانه» است؛ ناگفته نماند که در تفسیر مورد بحث، صرفِ همین تلقی (دستیافتن به جایگاه مردانه، به منزله جایگاه برتر) به گره کوری میماند که گویی تا ابد به دست مردان زده شده است.
اما آیا بهراستی با ضعف نگرشی و تفسیری مواجهایم و یا با مخمصهیی زبانی؛ همان دامهای برخاسته از لغزش زبانی که همواره میل به آشفتن اندیشه و تصور دارد؟ هر چه که هست، به نظر میرسد در تحلیل و تفسیرِ فمینیستهای مارکسیست، این مسأله تا حد بسیار زیادی از شدتش کاسته شده است. در روایت آنها، با بازخوانی بنیانِ سیاسی فمینیسم مواجهایم؛ چرا که با عطف توجه به مباحث ساختاری، به فرهنگ بورژوایی میرسند؛ فرهنگی که تبعیض در هر شکلش، بنیانِ آن محسوب میشود. بدین ترتیب، فمینیستهای مارکسیست، مطالبات سیاسیِ خود را قسمتی از برنامۀ مبارزاتی با نظام سرمایهداری تفسیر میکنند. به طوری که تبعیض جنسی، ضدیتِ جنسی و رقابتهای ناسالم در جوامع کنونی (که معمولاً به دلیل قدمت جوامع طبقاتی قبلاً هم بوده، اما مدرنیته امکان آشکار شدنِ آنها را فراهم ساخته) به شرایط بورژوازی ارجاع مییابد (حتا اگر این شرایط در قالب فرهنگهای سنتی و بهظاهر غیرسرمایهداری بروز کند)؛ به هرحال از نظر فمینیسمِ مارکسیستی، دیگر مسألۀ برابری یک جنس با جنس دیگر مطرح نیست؛ بلکه اساساً برابری حقوق اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مطرح است. هرچند ممکن است این انتقاد وارد شود که چنین نگرشی هر آن امکان دارد انسانها را فاقد بدن و جنسیت کند.
حال اگر در نظر گیریم برخی از جریاناتِ فمینیستی در صدد برآیند تا (برای رهایی از چنین معضلاتی؟) خود را از بنیان وجودیِ خویش که همانا مطالبات نخستین و سیاسی است بزداید، و به جای آن برای خود مبنایی تمایزاتی جنسی برگزیند، آن زمان با چه پدیدهیی روبهرو خواهیم بود؟ این پرسش از اینرو مهم است که توجه به ماهیتِ اجتماعی موقعیت و رابطه را در معرض دید قرار میدهد که در عینِ بازتاب نحوۀ وجودی هر فرد در جهان، ترسیمکنندۀ جغرافیای هستی اجتماعی و شرایط آن نیز هست. قرار دادن هر دو بُعدِ رابطۀ «کنشِ فردی» و «شرایط اجتماعی»؛ به بیانی «موقعیتِ کنشگری» و «کنشِ موقعیتساز».
Comments are closed.