گزارشگر:نظری پریانی - ۰۸ میزان ۱۳۹۱
بچه بودم که دیدم داکتر نجیب را به دار آویزان کردهاند. اکنون شانزده سال از آن روزگار میگذرد. آنشب با صدای ترانههای طالبان که با موترهای داتسنِ خود مستانه وارد کابل شده بودند و بر جادههای بیکسِ پایتخت میتاختند، با هزار تیرهتری سپری شد. فردای آن روز که خیلی هم ترسآور بود، همراهِ «کاکا احمدخان» یکی از خویشاوندان ـ که حالا به رحمت حق پیوسته ـ با یک بایسکل به سوی چهارصد بستر حرکت کردیم. زیرا پیش از وارد شدن طالبان به کابل، برادرم که در آنزمان در خط اول جبهه ضد آنان قرار داشت، زخمی شده بود و او را به آن شفاخانه انتقال داده بودند.
به چهارراهی پشتونستان رسیدیم و تازه وارد سرک ارگ شدیم که دیدیم کسی مزاحمت نمیکند و راه به روی همه باز است. پیشتر رفتیم. کاکا احمدخان گفت: این «ارگ» است و از اینپس، «ملاعمر» اینجا میباشد. هنوز به دروازه ارگ که بسیار در نظرم مهم جلوه مینمود، نگاه میکردم که صدای عابری به گوش رسید: «این پدرلعنتها نجیب را اعدام کردند؛ چرا گلبدین را اعدام نکردند؟ چرا…؟». او اینها را گفت و رفت.
نمیدانستیم «نجیب» کجا اعدام شده است. کاکا احمدخان که مرا با بایسکل حمل میکرد، گلویش را بغض گرفت و گریست. از او پرسیدم: «کاکا! نجیب را کی کشته است؟» گفت: «همین پدرلعنتها! دیگه چب باش!». فهمیدم که منظورش طالبان است. پس از دو دقیقه سکوت، به سرعت به چهارراهی آریانا رسیدیم و متوجه دو مردی شدم که بر سر چهارراه، به دار آویخته شدهاند. گمان کنم از پنجره یک اتاق پهرهداری به دار آویخته شده بودند. کاکا احمدخان گفت: یکی از آنها آن نجیب است و دیگرش را نمیشناسم. بعد کس دیگری گفت: «برادرش است». من که در آن دم داشتم آهسته به طالبان بدوبیراه میگفتم، متوجه شدم که کاکا احمدخان آهسته به من میگوید: «باید دم نزنیم».
لحظاتی آنجا ایستادیم و جمع انبوهی ایستاده بودند. قطارهای طالبان هم آهستهآهسته در آنجا توقف میکردند و میگذشتند. موترهای کلان باربری هم از آنجا به آهستهگی از میان جمعیت عبور میکردند. همه چشمها جسدهای آویزانِ نجیب و برادرش را میدیدند که خونآلود و شکنجهشده آویزان بودند. به این ترتیب، برای نخستینبار من «طالب» را در آنجا دیدم.
پس از شاید بیست دقیقه توقف و تماشای جسد داکتر نجیب و برادرش، به سوی چهارصد بستر حرکت کردیم. طالبان اجازه ورود به آن بیمارستان را نمیدادند و به شماری از کسانی که برای دیدن بیمارهایشان آمده بودند، دشنام نثار میکردند. وحشت سراپای همه را فرا گرفته بود. به هر صورت، بعد از یک ساعت انتظار، برگشتیم و بازهم به چهارراهی آریانا آمدیم. دیدم که همچنان مردم ایستادهاند و یک طالب دارد اجساد آویزانشده را تکان میدهد. صدایی را آهسته از کنارم شنیدم که میگفت: «طالبان رویش (روی نجیب) را از قبله گشتاندند…» کاکا احمدخان اینبار خلاف قصه قبلیاش، گفت که داکتر نجیب دهها تن را کشت و خودش هم کشته شد و یک بیت شعر را ـ که حالا در ذهنم نیست ـ درباره کسی که کسی را کشته و خودش نیز کشته شده است، خواند.
شاید نیمساعت دیگر همانجا ماندیم که متوجه شدم کسی که عمامهیی مثل طالبان بر سر دارد یا خود طالب است، پهلوی ما ایستاده و به کسی ناسزا میگوید. شاید آن کس برای نجیب اشک ریخته بود، نمیدانم. آهسته از پهلویش دور شدم، ترسیده بودم.
سرانجام از میان مردم برآمدیم و با بایسکل به سوی دهافغانان حرکت کردیم. هر رهگذری تبصرهیی داشت. این گرمترین خبری بود که همزمان با ورود طالبان به کابل، نشر میشد. بعدها تبصرههای مختلفی را در مورد اینکه چرا نجیب را اعدام کردند، شنیدم و خواندم.
Comments are closed.