گزارشگر:پیام حیدرقزوینی the_time('j F Y');?>
«ماکسیم گورکی» بیش از هر نویسنده و روشنفکر روسی دیگری، در شرایط بعد از انقلاب ۱۹۱۷ دچار وضعیتی تراژیک بوده است؛ تراژیک در معنای واقعی کلمه؛ گیر افتادن در مخصمهیی که مجبور به انتخاب یکی از دو گزینه پیش رو هستی، اما هر دو انتخاب به یک اندازه غیرممکن و همراه با آثار و تبعات جبراننشدنی خواهند بود. گورکی تمام هستی خود را برای تحقق آرمانهای جمعی انقلاب وقف کرد و به یک معنا «تاریخ زنده عصر خویش» به شمار میرفت، اما در عین حال سوسیالیسم واقعاً موجود و شرایط پس از انقلاب، فاصله زیادی با آرمانهای پیش از آن داشتند. در این شرایط بود که گورکی در میان دو گزینه وفاداری به حزب برآمده از انقلاب و وفاداری به سویه انتقادی روشنفکرانهاش گیر میافتد و به دشواری میتواند یکی را به نفع دیگری کنار گذارد.
مساله تنها یک درگیری ذهنی نبود، بلکه وضعیت عینییی که او به آن دچار بود نیز بسیار وخیم بود. گورکی نه تنها تاثیرگذارترین چهره ادبیات و هنر انقلابی، بلکه یکی از شناختهشدهترین چهرههای روسیه بعد از انقلاب است و بخش بزرگی از بار انقلاب بر دوش اوست. حجم نامههایی که از سراسر روسیه به گورکی میرسید، باورنکردنی است. به قول کنستانتن فدین، «همه روسیه، پیر و جوان، همه اتحاد شوروی به گورکی نامه مینوشتند.» در بایگانی گورکی فقط ۱۳هزار نامه از نویسندهگان شوروی بر جای مانده و این نشاندهنده اهمیت گورکی در آن جامعه است. اما شرایط بعد از انقلاب، وضعیت او را بحرانی کرده و یک دوگانهگی حل ناشدنی برایش بهوجود آورده است. شاید این دوگانهگی را بتوان به بهترین شکلی در آخرین رمان او با نام «کلیم سامگین» مشاهده کرد؛ رمانی نیمهتمام که در آن گورکی به نوعی به جدال و انتقاد از خود برمیخیزد. او در یادداشتهایی که درباره این رمان و قهرمان آن کلیم سامگین برای مطبوعات نوشت، از «شخصیتی انسانی که احساس میکند قربانی تاریخ شده است» یاد میکند. در واقع گورکی با این رمان، بر مساله دوران دست میگذارد: «درغلتیدن در مسیر مشترک همهگانی به سوی نابودی محتوم، همچون دانه تیره و فاقد شخصیت خاویار به نظرش حقارتبار و هولناک مینمود. هنوز با توده مردم همراه نشده بود، کنار ایستاده بود، ولی به نظرش میرسید که انگار مردم او را به میان توده متراکم خود میکشند و با خود میبرند. بعد به یاد آورد که چهطور دیوار پادگان فروریخت و مردم به زیر غلتیدند و در همان حال او که گمان میکرد از دیوار پادگان فاصله میگیرد، به گونهیی درک نکردنی کاملاً به آن نزدیک شده بود. در چنین ساعاتی سامگین احساس میکرد که انگار باد اسفبارِ کینه نسبت به همه آدمها و حتی تا اندازهیی نسبت به خودش، درونش را میانبارد و پر میکند.» این دوگانهگی و تضاد در سراسر رمان کشیده میشود تا وضعیت دوران به تصویر درآید.
گورکی که روزگاری با جنبش نارودنیکی روسیه که سوژههای انقلاب را در میان دهقانان میجستند، نزدیک بود، و با پیروزی انقلاب بلشویکی به سویههای روشنفکرانه درونش نزدیکتر میشود و با مشی حزب کنار نمیآید. بعد از انقلاب حتا رابطه او با لنین نیز دیگر تعریفی ندارد. گورکی مخالف تقلیل انقلاب به حزب و نیز مخالف خشونتهای کور پیشآمده بود. او در خاطرات خود مینویسد: «من با کمونیستها در مورد نقشی که میبایست روشنفکران در انقلاب بازی میکردند، اختلاف نظر داشتم؛ انقلابی که به راستی همین روشنفکران زمینهچینی کرده بودند و البته تمام بلشویکهایی هم که صدها کارگر را با روحیهیی حاکی از جانفشانی اجتماعی و آزاداندیشی پرورش داده بودند، جزیی از آنها محسوب میشدند. روشنفکران روسیه چه روشنفکران علمی و چه آنهایی که از محیطهای کارگری برخاسته بودند، تنها اسبی بودند و هستند و تا مدتها خواهند بود که به گاریِ سنگین تاریخ روسیه بسته شده است.» فدین در کتابش نقل میکند زمانی که جوانی بیش نبوده، به دیدار گورکی میرود و گورکی خطاب به او میگوید: «ایدیولوژی چیز باشکوهی است، اما اعتبار آن به خودی خود و به عنوان یک هدف محل تردید است… تصور میکنم وقت آن فرا رسیده باشد که فکر انهدام بورژواها را از سر بیرون کنیم. از شکنجه و آزار، به یقین حاصلی به بار نخواهد آمد.»
دور شدنِ گورکی از دولت بعد از انقلاب، نه نشانه بزدلی یا پشت کردنِ او به آرمانهای انقلاب، بلکه نتیجه عملکرد حزب و اتفاقات پیشآمده بود. او در سالهای پایانی عمرش سرخورده بود و فاصلهاش را کاملاً با استالین حفظ میکرد. اما با این حال تا پایان عمرش نقش تعیینکنندهیی در شکلگیری ادبیات و هنر و روسیه داشت و نسلی از نویسندهگان بعد از انقلاب، به پشتوانه او به عرصه ادبیات و هنر وارد شدند.
Comments are closed.