گزارشگر:عبـدالحفیظ منصور/ شنبه 4 دلو 1393 - ۰۳ دلو ۱۳۹۳
گاهی که با احمدولی مسعود به گفتوگو مینشینم، حرف و قصه ما مضمونِ خاصی نمیشناسد؛ از هر گوشه سخن میرود و روی هر نکته تبصره میشود. چند روز قبل، آقای مسعود تازه «نیایش» اثر مهماتما گاندی رهبر معاصر هند را خوانده بود و شیفته دیدگاههای او گشته بود، نکتههایی در آنباره گفت و سپس از من پرسید: تو چهگونه دعا میکنی؟ و چهسان نیایش پروردگار را بهجا میآوری؟
در پاسخ به وی گفتم: نوع دعا و نیایش به چهگونهگی اعتقاد و باور انسان نسبت به خدا تعلق میگیرد، نوعیتِ دعا را نوع تصور انسان از پروردگار معین میسازد. تا جایی که من به یاد دارم، از کودکی تا اکنون که پنجاهساله شدهام، ایمان من نسبت به خدای متعال چند بار تحول یافته و چهره دیگری به خود گرفته است و هر یک از آن تحولات، راز و نیازِ مرا شکل و صورت بخشیدهاند.
حالت نخستین
از آن صبحی که کودکی سهروزه بودم و پدرم گوش مرا با اذان آشنا کرد، از یکتایی خدا گفت و از حقانیت محمد در گوش من نواخت، چیزی به خاطر ندارم؛ اما حلاوتِ روزهایی که مادرم مرا با «الله الله» گفتن نوازش میداد تا به خواب بروم، در ذهن و ضمیرم نقش بسته است. مادرم پیوسته تأکید میکرد که با بسمالله و لا اله الا الله … به خواب بروم و با بسمالله و لا اله الا الله … از خواب برخیزم. شستن روی هم همراهِ نام خدا و کلمه طیبه بود و آغاز غذا خوردن نیز. در آن ایام خدایی که در ذهن داشتم، بسیار مهربان بود، بغض و عداوتی با کس نداشت، آن تذکارهایی که از مادر آموخته بودم و در آن رنگ و ریایی نبود، دعا و تضرعِ من بودند، اما آن روزها دیری نپایید.
تحول اول
همین که توان راه رفتن یافتم، مادرم چند کلوله روغنجوشی و چارمغز در دستمال گل سیب بست و صبحِ وقت مرا به مسجد نزد ملا فرستاد، در آنجا بود که آرام بنشین، شوخی نکن را شنیدم. ملا گوشِ مرا به کلمات گناه و ثواب آشنا گردانید، از بهشت و دوزخ سخن راند، از کرامالکاتبین گفت. عذاب قبر را شرح داد. پاره عم، کل قرآن مجید، پنج گنج، دیوان حافظ شیرازی را یکی پیِ دیگری در چنین فضایی خواندم. به یاد دارم که در آن زمان، خدا در ذهن من، بهسانِ مردی درشتهیکل با ریش انبوه به تصویر میآمد که بر مسندی بلند تکیه زده است، عمامه بزرگ و سپید به سر دارد، در دستش شلاق و جبینش پُرچین است، سمت راستش باغ پرمیوه بزرگی قرار دارد و در سمت چپش، گودالیست که در آن آتش زبانه میکشد. این خدا، کسی را که میبخشد به آن باغ میفرستد که بهشت نام دارد، کسی را که نمیبخشد به قعر آتش می اندازد که دوزخش یاد کنند. در آن سالها چهره مخوف و سهمگینِ خدا همهجا را پر کرده بود. خدا در طبقه هفتم آسمان قرار داشت و از ترس جز برای دعا و نیایش، رو به بالا نمیکردم. دعا کردن در آن سالها ساده و آسان بود، به من یاد داده بودند تا رو به سوی کعبه (قبله) نموده، دستها را به سوی آسمان بلند داشته، از خدا بخواهم: خدایا گناهان مرا ببخش، خدایا عبادات مرا قبول گردان، خدایا مادر و پدر و استادانِ مرا ببخش، خدایا همۀ مسلمانان اعم از زنان و مردان را بیامرز، خدایا بیماران را شفا بده، خدایا قرضداران را از قرض خلاص گردان، خدایا مسافران را بخیر و عافیت به خانۀشان برگردان… .
تحول دوم
در دهسالهگی رساله «فقه اکبر» را که به امام ابوحنیفه منسوب است، به خوانش گرفتم، این رساله در علم کلام است و در پی آن نوبتِ سلسله گفتارهایی از امام ابومنصور ماتریدی موسوم به «ابوالمنتهی» رسید و سپس شرح فقه اکبر اثر «ملاعلی قاری هروی» را مرور کردم. هرسه رساله یاد شده، در حقیقت یکیاند، با این تفاوت که اولی خیلی مختصر و سومی با اندکی شرح و حواشی است. در همه آنها خداوند دارای صفات ثبوتی و سلبی است، دارای «ید»، «وجه» و «نفس» است، این ذات متعالی دارای «عرش»، «کرسی»، «لوح» و «قلم» نیز میباشد؛ اما «بلاکیف». این خدا بیشتر به مدیر مکتبِ ما میمانست که هم دارای هیبت بود و در حضورش شاگردان لب تر کرده نمیتوانستند و همه از ترس در برابرش چون بید میلرزیدند و هم قلمهای رنگارنگ در سر جیب خود داشت. این مدیر دارای میز و چوکی مجللی نیز بود، نگهبابان (چپراسیها) بیچون و چرا دستور او را بهجا میآوردند و غیرحاضران را از منازلشان به مکتب فرا میخواندند.
(پروتاگوراس) سوفسطایی معروف پیش از میلاد میگوید، اگر اسپها توان اظهار نظر را میداشتند، بدون تردید خدایشان را به شکل و شمایل اسپ تعریف میکردند. مصداق این سخن را در آرا و نظریات کلامیهای سلفی دربارۀ خدا بهدرستی میتوان ملاحظه کرد.
در آن سالها، رساله کوچک «هزار و یک دلیل» به دستم رسید که در آن از اثبات وجود خدا سخن رفته بود. این رساله به جای آنکه پاسخی برایم بدهد، سوال هیبتانگیز دیگری را با من در میان نهاد و آن مساله وجود و عدم وجود خدا، بود که تا آن زمان نمیدانستم کسانی هم هستند، که وجود حق را باور ندارند. در همان سالها بود که «تجلی خدا در آفاق و انفس» نوشته علامه سلجوقی را گیر آوردم، این کتاب را اگرچه در آن سالها بهخوبی نمیفهمیدم، اما نکتههای شیرین و دلنشینی داشت که تا امروز آن نکات مرا به خود جذب کرده است. استاد سلجوقی با احاطهیی که به موضوع داشت، شهکاری در نوع خودش تهیه دیده است. این مباحث در آن ایام بهشدت مرا مجذوب کرد، به حدی که براهین و دلایل اثبات وجود خدا چنان پنداشته میشد که هیچ کار نیکویی با آن همسری کرده نمیتوانست. دانشآموز علم کلام، دفاع از مرزهای عقیده اسلامی را حد اعلای عبادت و جلب خشنودی پروردگار میشمارد، که من یکی از آن نوآموزان بودم. تعویذی دوخته شده در چرم در بازوی راست خود داشتم و باورم این بود که به گفته تغویذنویس بهوسیله آن از شر انواع تیغ و سنان در امان میباشم. تا سالهای آغازین جهاد، برداشت من از خدا و کارهای خدا اینچنین بود.
تحول سوم
با آغاز جهاد در برابر رژیم ترکی و سپس تجاوز شوروی به افغانستان، جهاد و مبارزه در رأس عبادات دینی قرار گرفت. اثبات وجود خدا و دلایلی در باب روز رستاخیز، دیگر چندان جای بحث نداشت، سخنها روی جایگاه جهاد در نزد خداوند و مقام شهید متمرکز بود. علمای دینی در پیوند با فضیلت جهاد و شهادت، آیات و احادیث را دستچین میکردند و به خورد مردم میدادند. بازار این کار چنان داغ و پُررونق بود که گمان میکردی در اسلام عبادتی به مرتبه جهاد وجود ندارد و رفیعتر از مقام شهید مقامی نیست. اندیشههای سید قطب، مودودی و شریعتی ترویجکننده این راه و رسم بودند. با توجه به وضعیتی که حکمفرما بود، ارزش اهتمام سیاسی و اجتماعی به تناسب عبادات انفرادی بهشدت فربه شده بودند؛ از اینرو نیایش من نیز مضمون و محتوای دیگری یافته بود: در آن حالوهوا باورم بر این بود که خدا کاری جز حضور در صحنههای نبرد ندارد و در آنجاها پیوسته «مجاهدین» را نصرت میبخشد و دشمنان آنها را مضمحل میگرداند، کسانی را هم از میان مجاهدین برمیگزیند و با کشته شدن در میدانهای جهاد، به نام شهید به مهمانی خویش فرا میخواند. عقیدهام بر آن بود که زاهدمنشی و صوفیگری دل خدا را بهدست نمیآورد، هرچه خیر است، در جهاد و رسیدهگی به امور مسلمانان است، بنابراین در دعای من، نکتههای زیر جا گرفته بود:
خدایا، اسلام و مسلمانان را نصرت بده، کفار و ملحدان را خوار و ذلیل بگردان، افغانستان سرزمینِ ما را آزاد بساز. مسلمانان را وحدت و یکپارچهگی عطا کن. قوت کفار را زایل بنما و جمعشان را متفرق بساز، چنان آنها را با هم درگیر کن که مسلمانان بهسلامت مانند و از اموال کفار غنیمت برگیرند.
در چهارچوب گفتمان حاکم در سالهای جهاد، بهترین وسیله تقرب به خدا، جهاد و مبارزه در راه او بود؛ بنابراین انسانهای وارسته کسانی بودند که تفنگ داشتند و علیه قوای شوروی میرزمیدند و یا هم آنهایی که در تأییدِ این امر قرار داشتند. زیرا چشمی که در راه خدا پاسبانی میکرد، از آتش دوزخ در امان بود و آنهایی که در جهاد شهید میشدند، نه تنها همۀ گناهانشان بخشیده میشد، فراتر از آن ۷۰ تن از اقارب و دوستان خویش را نیز نزد خداوند شفاعت میکردند. من از این بابت دل خوش داشتم که در سایه شمشیر جهادگران زندهگی میکردم و از فضای آغشته با دود و باروت جهاد استشمام میداشتم.
آقای احمدولی مسعود در حالی که چای مینوشید و به حرفهای من گوش میداد، با لحن طنزآمیزی گفت: «دعاهایت تمام شده، یا هنوز باقی مانده است؟»
در جواب او گفتم، من هنوز در ابتدای راه هستم، برای شنیدنِ بقیه باید اندکی صبر داشته باشی!
تحول چهارم
باورهای انسان در خلأ شکل نمیگیرد، بلکه آنچه در محیط پیرامون بر انسان میگذرد، باور انسان را میسازد و انسان گاه عین آن را میپذیرد، گاهی هم مسایل را ترکیب میکند و نوع ترکیبیافته آن را به عنوان طرح نو بیرون میدهد. نادر کسانی هم هستند که بر مسایل موجود میافزایند و بدین صورت با نوسازی و نواندیشی، زندهگی بشری را گامی به پیش میبرند. به همین اساس، آنگاه که رژیم دکتر نجیبالله در کابل فرو ریخت و جنگهای تازهیی میان گروههای مجاهدین و سپس تنظیمهای جهادی و طالبان در افغانستان شعلهور گردید، تصور قبلیام دربارۀ خدا تغییر پیدا کرد؛ زیرا در گذشته عقیدهام بر آن بود که مجاهدین انسانهای برگزیده خدا هستند و دست تأیید خدا در پشت گروههای جهادی است، اما وقتی این گروهها بر سر کسب قدرت بسیار بیرحمانه به جان هم افتادند و هر طرف دعوای حقانیت را داشت و برای مشروعیت خویش نصوصی از آستین بیرون میآورد، اینجا من مانده بودم و دنیای حیرت که کدامیک بهجا میگوید و کدامیک نابهجا!
آنچه در سالهای جهاد بر مردم افغانستان رفت، با این دلیل که مردم خود را برحق میشمردند و جانب دیگر را ناحق میپنداشتند، همه آن مصایب زیر نام جهاد و هجرت قابل تحمل و حتا مایه افتخار بود، اما حوادثی که در این سالها زیر نام استقرار دولت اسلامی و تطبیق شریعت محمدی رخ داد، بسیار زجردهنده و المناک بود. همه آن حوادث را جز خشم خدا، چیز دیگری نمیشد خواند. وقتی هم این حالت به درازا انجامید، چه بسا مومنانی که از اسلام دل بریدند و برای نجات جانشان به آیین مسیحیت درآمدند و کسانی هم از آن میان نسبت به خدا تصورات دیگری پیدا کردند. به گونه مثال، وقتی باشندهگان شمال کابل بهوسیله گروه طالبان کوچانیده شدند، پیرمردی یک کودکش را به شانه دارد و دست کودکِ دومیاش را در دست گرفته به سوی کابل با هزاران تنِ دیگر از این آوارهها بهراه میافتند، همسرش از خداوند مدد میجوید: خدایا به داد ما برس…، مرد رو به همسرش کرده و میگوید: «خدا زودتر به داد که برسد، تیزتر راه برو، …» و یا هم وقتی اوضاع در پنجشیر خراب میگردد، یکی از دانشآموختههای مدارس دینی به ترس و لرز میافتد و بنای ترک منطقه را میکند، مردم محل به دلداری او میپردازند، از مهربانیهای پروردگار به او میگویند، اما در پاسخ به ایشان میگوید: «آن خدایی را که من میشناسم، در جنگ احد دندان پیامبرش را شکست و عموی پیامبرش را کشت، بر سر عمر و علی دو یار پیامبر در حین نماز تیغ حواله کرد و نواسه پیامبرش را در دشت کربلا بهدست یزیدیان هلاک کرد، بر من و امثالِ من هیچ رحمی نخواهد داشت».
اخبار و رویداد های، دردآور را همهروزه از گوشه و کنار افغانستان میشنیدم و در مورد معاملۀ خدا با بندگانش با خود میاندیشیدم.
خلاصه، خدا یک ذات بیحسابوکتاب در نظرم میآمد. فکر میکردم که خدا زشتی و زیبایی را نمیشناسد و گناه و ثوابی در نظرش نمیآید، هرچه دلش خواست و اراده کرد، انجام میدهد، دعا و استعاثه کسی دلش را به درد نمیآورد و از گریه و زاری خلقی هم به ترحم نمیافتد. خدا در نظرم سیمایی بیرحم، مغرور و سرکش داشت و در همین سالها بود که کمخواب شدم، فشار خونم بالا رفت و سنگ کلیه پیدا کردم.
تحول پنجم
«صراطهای مستقیم» اثر سروش به دستم افتاد. نویسنده در این اثر دیدگاه عارفانی همچون محیالدین ابن عربی و جلالالدین محمد بلخی را با روشی جدید در باب کثرت ادیان بیان داشته است. عبدالکریم سروش متأثر از آرای «جان هیک» از کثرت روشها به کثرت حقایق رفته بود. این کتاب، سخنان عارفان مسلمان را در ذهن من تنظیم کرد؛ بدین شرح که از شدت خصومتِ من با پیروان سایر ادیان کاست و مدارا را جایگزین کین و عناد گردانید. اما گفتههای سروش درباره کثرت حقایق، قناعت مرا بهبار نیاورد، لذا در نقد آن مقالتی به نشر سپردم و سپس کتابی هم در آن باب نوشتم. پلورالیسم دینی این فضای ذهنی را برای من فراهم گردانید تا دیدگاه متشرعان را درباره خدا با دیدگاه عارفان به مقایسه بگیرم. در این مقایسه خدایی که اشعریان تراشیده اند و در حوزۀ فرهنگی ما تسلط دارد، ترشرو و حسابگر به نظر میآید، در حالی که عارفان به خدای مهربان و بخشنده معتقد اند. در این میان شیخ فرید الدین عطار، تصویر متفاوتی از خدا ارایه می دارد؛ تصویری که حضرت حق نه ترسآور است و نه هم فوق حرف و سوال. خدای شیخ عطار، بسیار رفیق و خودمانی است؛ گاهی عطار از او میپرسد، زمانی در برابر او لب به شکوه میگشاید و فراوان به او عشق میورزد. عطار، زمانی که میخواهد رفیقانه با خدا به گفتوگو بنشیند، در نقش «دیوانه» ظاهر میشود و سخنان خود را بیان می دارد. این خدا سختگیری آنچنانی ندارد، اجازه حرف زدن و درد دل کردن را به انسان میدهد، من با چنان پنداری از خدا خود را راحتتر یافتم و به آن عشق ورزیدم.
کثرتگرایی، این خیر را داشت که مرا از چنگ دلایل عقلی در مورد اثبات وجود خدا رها ساخت و گریبان ذهن مرا آزاد گردانید؛ خیر، از این جهت که دلایل عقلی در مورد خدا و قیامت، هیچگاهی اطمیناندهنده و آرامبخش نبوده اند، انسان را پیوسته از یک شبهه به شبهۀ دیگر، از یک وادی به وادی دیگر میکشانند، وسوسه میکنند، بیقراری میآفرینند و شاید از همین رو بود که امامالحرمین جوینی پس از سالها درس و بحث کلامی، بر ایمان پیرهزنان نیشاپور غبطه خورد و در هوس آرامش روحی آنها افتاد. به سخن مولوی در نظرم پای استدلالیان چوبین و سخت بیتمکین آمد. سخنانی از حافظ و بیدل در ذهنم لنگر انداختند، چنانکه اولی گوید:
عنقــا شکـار کس نشود دام بازگیر / کاینجـا همیشـه بـاد بـهدسـت اسـت دام را
و حکیم دهلوی فرماید:
پیــــــــدایی حق ننگ دلایل نپذیرد / خورشید نه جنسی است که جویی به چراغش
بنابراین با افتادن به دامن کثرتگرایی دینی، دلایل نظری جایش را به شهود باطنی داد، مقام و منزلتِ فرم و صورت عبادات تنزیل یافتند، اصل معنی عبادات که از دل برمیخیزند برتری پیدا کردند، قرائت خوب جایش را به حضور قلب بخشید، ذکر جهر به اذکار خاموشانه و درونی تبدیل شد، تسبیح از دست من افتاد و در کنار بالین خوابم جا گرفت و هر شبی پیش از چشم بستن در آرامش تمام، ثنا و ستایش پروردگار را بهجا میآورم.
این خدا نسبت به هر چیزی به من نزدیک است، مکان معینی در زمین و آسمان ندارد، بینیاز از مکان و زمان است، او جان جهان است، «ید»، «وجه» و «نفس» مجاز اند، و به مقصد فهماندن عامه به کار رفتهاند، نه آن که خدا بر جایی تکیه زده باشد و همچون سلاطین پیک و دربان داشته باشد، در دل هر مومنی جا دارد، اگر دست بلند کنی یا نکنی، خواستههایت را میداند، فارغ از سمتوسوست، کعبه یک سمبول است نه آن که خدا در آنجاست، خدا در همه جاست و در همه سو خداست و به زبان بهتر سوها همه در احاطه خداوند قرار دارند، از او هرچه میخواهی بخواه، مخلصانه بخواه و از ته دل بخواه، با هر زبانی که میتوانی بخواه، بیواسطه و بیدغدغه بخواه.
تحول ششم
در ۱۳۹۰ شامل دوره فوق لیسانس شدم، قرار بر این شد که رساله خویش را در مورد موانع توسعۀ سیاسی در افغانستان بنویسم. گفتههای سیاستمداران و پژوهشگران افغانستان را در این باب ردیف کردم، ولی به قناعت نرسیدم. جستوجو در این مورد، مرا به مبحث خداشناسی مردم افغانستان کشاند و در آنجا متوجه شدم خدایی که از طریق علمای دینی تبلیغ میگردد و اکثریت قریب به اتفاق مردممان به آن ایمان دارند، خدایی است که در کار او، علت و معلولی دخالت ندارد. در کارِ این خدا نظم و سامانی دیده نمیشود، هر چه را بخواهد میدهد، هر خواستِ او عین مصلحت و خیر است. دستوری فرستاده به زمینیان جاویدانی، که محتوا و لفظ آن مقدس و قدیماند. در منظومه این خداشناسی، درماندهگی و بیچارهگی مسلمانان به ویژه مردم افغانستان زاده خواست و اراده پروردگار است و برای رهایی از این وضعیت، باید رضایت حضرت باری تعالی را بهدست آورد.
دیدم که در این کره خاکی بسیار نامسلماناناند که وضع بهتری نسبت به مسلمانان دارند، زندهگیشان خوب پیش میرود، در موارد زیادی دست مسلمانان را نیز میگیرند و یاریشان میدهند، از اینرو با خود سنجیدم که اگر عبادت و نیایش با شکل رایج میان مسلمانان عامل جلب رضایت خدا بوده باشد، نامسلمانان که از آن بهره ندارند، ولی در صحنه رندگی توفیق نصیب آنها بوده است نه نصیب مسلمانان. پس از کنکاشی دریافتم که در کنار تصویری که اشعریان از خداوند ساختهاند، فیلسوفان مشایی و معتزلیان نیز دیدگاهی نسبت به خداوند دارند که از نظر آنها خداوند ذاتی حکیم، علیم و مدبر است؛ در دل کائنات قواعدی را نهاده است و هر پدیده بر آن اساس، پیوسته عمل میدارد. برای شناخت و بهرهمندی از این قواعد، ایمان و کفر شرط نیست، هر انسانی که آن را دریابد، عدالت حضرت حق حکم میکند تا از مزایای آن مستفید گردد. تفاوت ندارد که این شخص نیوتن بوده باشد یا البیرونی.
نوع اعتقاد نخست، مسلمانان را نسبت به طبیعت و تاریخ نهتنها بیاعتنا گردانیده، بلکه فراتر از آن، غور و تفحص دربارۀ آنها را حقیر و حتا مردود ساخته است، در حالی که نوع دوم اعتقاد به خداوند، مسلمانان را به کار و کوشش جدی فرامیخواند، کار را عبادت میشمارد، تفکر درباره آیات الهی را در جایگاه رفیعی قرار میدهد، دنیا را در تضاد با عقبا نمیداند، مسلمان توانا و ثروتمند را نسبت به مسلمان ضعیف و درمانده بهتر میشمارد. در باور اعتزالی، همه چیز در قرآن مجید یافت نمیشود و تلاش برای دریافت همۀ مسایل در قرآن را گمراهی و جهالت میداند، توحید، رسالت، معاد و کرامت بشری به عنوان اصول جاودانی مطرحاند، و موارد دیگر با زمان و مکان گفتوگویی دوامدار دارند و اثر میپذیرند. این باور خود را در کتاب «موانع توسعۀ سیاسی در افغانستان» نگاشتم. سخن کوتاه اینکه مخلوطی میان خدای عرفا و مشائیون صورت دادم و به زبان دیگر، ایمان عطار و ابن رشد را درآمیختم و اکنون با این اعتقاد شادمان زندهگی میکنم.
وقتی حرفهایم به پایان رسید، احمد ولی مسعود گفت، این گفتهها را بنویس تا آن را دقیق مطالعه کنم. اینک نوشتم و به پاسِ تشویقهایش به او تقدیم میدارم.
اول قوس ۱۳۹۳ هـ.خ
Comments are closed.