گزارشگر:عبدالحفیظ منصور - ۰۹ میزان ۱۳۹۱
بخش نخست
چکیده
زندهگانی محمد (ص) نشان میدهد که آن حضرت در مواردی امور خویش را بهوسیلۀ وحی تنظیم میداشتند و در پارهیی دیگر با مشورت و عقل جمعی، گرهِ مشکلاتشان را میگشودند. به سخن دیگر، حضرت پیامبر در همه موارد انتظار فرشتۀ وحی را نداشتند، بلکه در کثیری از موارد به مشورت با یارانش میپرداختند و تصمیم میگرفتند. و این چیزی نبود غیر از آنکه نص به ایشان چنین دستوری را صادر کرده بود. این سخن بدان معناست که دایرۀ وحی از دایرۀ عقل جداست، و بدون آنکه در تعارض قرار داشته باشند و یکی در برابر دیگری قرار بگیرد، به عنوان دو ساحت مشخص در کنار هم و سازگار با یکدیگر شناخته شده بودند. اما به مرور زمان، وحی هویت ضد عقلی در میان مسلمانان دریافت کرد و عقل در کرسی مخالفت با وحی قرار داده شد و این دیدگاه به عنوان گفتمان مسلط دینی در میان مسلمانان سیطرۀ خویش را گستراند و سدهها است که تسلط خود را بر ذهن و فکر مسلمانان، قایم داشته است..
عقبماندهگی و توسعهنیافتهگیِ مسلمانان از منظرهای متعددی نگریسته شده و هر یکی عاملی را در این راستا، عمده و اساسی خواندهاند؛ اما نویسنده در این رابطه مهمترین عامل را «سوءفهم» از چهارچوب اسلام و قرآن میشمارد، به گونهیی که بر خلاف راه و رسم حضرت پیامبر، مسلمانان همهچیز را از کتاب مقدس (قرآن) میجویند و انتظاری غیر از آن را بیراهه و عبث میدانند. اینگونه انتظار از دین و اینچنین برخورد با قرآن، نادانی و عدم درک درست مسلمانها را از قرآن نشان میدهد که مایه فقر، جهل، درماندهگی و در یک کلام، ذلت و غلامیِ مسلمانان گردیده است. این «سوءفهم» تنها در مورد اسلام و قرآن صورت نپذیرفته، بلکه از سکولاریسم نیز چهرۀ ضد دینی نیز ارایه شده است، که خود برداشت درستی از سکولاریسم نیست. از دید نویسنده: میشود عقل خویش را بهکار بست، بدون آنکه دینگریز بود؛ میشود در تعامل با اجتماع بشری زندهگی کرد، بدون آنکه با دستورهای دینی وداع گفت؛ و به عبارت دیگر، دولت مدنی ضد دین نیست، اما مشروعیت خود را از مردم میگیرد نه از علمای دینی.
فشرده اینکه: بنیادگرایی جدید اسلامی، بر یک سوءفهم انگشت مینهد؛ سوءفهمی که بر مغفول ماندن یک حقیقت اشارت میکند و با نشان دادن نمونههایی از حیات پیامبر، میان عقل و وحی سازگاری برقرار میدارد. بنیادگرایی جدید اسلامی، نظریهیی است اصلاحطلبانه که در عین اعتقاد و باور به کارایی دین، به امور دنیایی هم توجه دارد؛ بر پارهیی مسایل به عنوان حقیقت فرا زمانی پا میفشارد که از آن به «اصول دین»، «احکام ثابت دین» و گاهی «گوهر دین» تعبیر میشود و در بقیه موارد، دیدگاه معتزله را که به «مخلوق بودن قرآن» باور دارند، پذیرا است. «بنیادگرایی جدید اسلامی» نه نوبنیادگرایی است که «اولیویه را» ممیزات آن را در کتاب «اسلام جهانی شده» برمیشمارد و نه اصولگرایی است که در ایران زیر عنوان آن، مدرنیزاسیون را پذیرفته و به مدرنیته پاسخ رد دادهاند. این نظریه حاصل چندسال تفکر و اندیشۀ نویسنده دربارۀ اوضاع و احوال مسلمانان، علل درماندهگی و بیچارهگیِ آنهاست، که به رشتۀ تحریر میآید. قوت و استحکام این نظریه، زمانی ثابت میگردد که بادهای تند نقد بر آن بوزد و باران جرح بر آن باریدن گیرد.
سرچشمههای مسأله
روی این مساله که مسلمانان از عقبافتادهترین جوامع بشریاند، اتفاق نظر وجود دارد؛ لیکن در این موضوع که چه انگیزه و عواملی مسلمانان را به این وضع کشانده است، دیدگاههای متفاوتی موجود است. کسانی به بیمایهگی زندهگی دنیا تاکید میورزند که ارزش عطا به مسلمانان را ندارد. و برخی هم این زندهگی را محل ابتلا و آزمایش پروردگار میدانند که به وسیلۀ فقر، تنگدستی و ناامنی و انواع مصایب دیگر، صبر و استقامت مسلمانان به آزمایش گرفته میشود. هر دو فرقۀ یاد شده، روی یک موضوع متفقاند و آن اینکه از دینداریشان راضیاند و دیانتشان را در کمال رفعت و حقانیت میدانند. طُرفه اینکه معترفاند در امر بهداشت، کشاورزی، صنعت، محیط زیست، علم و دانش بشری در مرتبۀ نازلی جای دارند و تنها دیانتشان را کاملاً درست و عاری از هرگونه عیب و کاستی میپندارند. این باور میتواند مورد شک و تردید بوده باشد و در زمرۀ خیالات کاذب قرار گیرد؛ زیرا بعید است شاگردی در همۀ مضامین درسی ناکام باشد و تنها در یک مضمون نمرۀ عالی داشته باشد. در برابر دستههای مذکور، پارهیی دیگر از مسلمانان بیروناندیشاند. آنها وضعیت فلاکتبار مسلمانان را به عدم پایبندی به شریعت اسلامی ربط میدهند و پیوسته به این بیتشعر توسل میجویند:
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست در مسلمانی ماست.
و شماری نیز دسایس و توطیههای دشمنان اسلام را عامل اصلی بدبختی و درماندهگیِ مسلمانان وانمود میسازند و برای دفع آن، پیکار انقلابی و دعاهای سحری را تجویز میدارند.
در سدۀ بیستم، موضوع مقابله و رویارویی با دشمنان خارجی اسلام و دفع نیرنگ آنها، از مقبولیت فراوانی برخوردار بود. بدین منظور، در بسیاری از کشورهای اسلامی، سازمانهای سیاسی برای کسب قدرت سیاسی از بالا به پایین تلاشهایی صورت دادند. در این میان آنچه در افغانستان در برابر تجاوز اتحاد شوروی و دولت وابسته به آن انجام شد، درخشانترین کارنامۀ انقلابی به وسیلۀ گروههای اسلامی بود. باور بر این بود که همۀ مشکلات را شوروی خلق نموده و با شکستاندنِ طلسمِ سلطۀ آن، نه تنها رنجی در افغانستان باقی نمیماند، بلکه دردهای سایر جوامع بشری نیز درمان مییابد. همۀ مصیبتها، زادۀ برنامههای شیطانی مسکو پنداشته میشد و همۀ راهحلها به کسب قدرت دولتی منتهی میگردید. اتحاد شوروی پس از یک دهه پیکار خونین شکست خورد، رژیم وابسته به مسکو در کابل سرنگون شد و مجاهدین قدرت سیاسی را بهدست گرفتند؛ ولی بهبودی در وضع مردم حاصل نگردید و آنهمه انتظارات نادرست از آب برآمد، به گونهیی که با کسب قدرت دولتی، مسوولیتها بیشتر گردید و توقعات مردم نسبت به آنها افزایش پیدا کرد، ولی گروههای اسلامی حرف جدیدی به گفتن نداشتند. مردم امنیت، نان و کار میخواستند اما دولت مجاهدین قادر به ارایۀ آن نبود. ویرانیهای جنگ باید بازسازی میشد، ولی رهبران مجاهدین تنها کاری که بلد بودند، آیات و احادیثی باربط و بیربط با موضوع از حفظ میخواندند که به نیازمندیهای مردم پاسخ مناسبی نبود.
احزاب جهادی در سالهای آغازین جهاد، خانوادۀ سلطنتی و شماری از اعضای کابینۀ سلطنت را بهشدت مورد نکوهش قرار میدادند، آنها را آلوده به فساد و غرق در عیشوعشرت وانمود میکردند که هیچگونه اعتنایی به حال مردم و کشور نداشتند و سران جهادی به مردم از زندهگی ساده و فقیرانۀ عدهیی از یاران پیامبر داستان میگفتند و دولتمردان آیندۀ افغانستان را از آن قماش میخواندند. با گذشت زمان، در عمل شمار اندکی بر این وعدهها پابند باقی ماند و کثیری دیگر به امرا و شاهان محلی تبدیل شدند، که کارنامههای آنها روی کاخنشینان سلطنتی را سفید کرد و مردم به قول معروف، به کفنکش قدیم دعای آمرزش خواندند.
دکتر علی شریعتی گفته است «انقلاب بدون آگاهی، فاجعه بار میآورد». مصداق عینی این گفته، تجربۀ مجاهدین افغانستان است. شریعتی در جایی دیگر نیز میگوید «مردم در انقلابها در عین زمانی که دکتاتوری را سر به زیر میکنند، مستبد دیگری را بهدست خود میتراشند و بهجای او مینشانند». آنهایی که اوضاع چهار دهۀ اخیر افغانستان را دنبال کردهاند، در صحت این گفته تردیدی به خود راه نمیدهند.
گروه طالبان، تندتر از سران احزاب جهادی افغانستان وارد میدان شد و عدم تطبیق احکام شرعی را عامل کلیۀ ناهنجاریها و تیرهروزیهای این کشور شمرد. تطبیق شریعت بهوسیلۀ طالبان در حد قطع دست سارق و سنگسار زناکار باقی نماند؛ بلکه تعصب مذهبی و قومی با قوت تمام اوج گرفت، واپسگرایی در همه زمینهها سرمشق واقع شد، دانشهای عصری به هیچ گرفته آمد، دروازۀ مکاتب بر روی دختران مسدود گردید، هنرهای سمعی و بصری قدغن شد، افغانستان به پایگاه تروریستان بینالمللی و قاچاقچیان تبدیل گردید، قتلعامهای مردم و سیاست کوچ اجباری دستهجمعیِ مردم به منصه اجرا درآمد و این در واقع فهم و درک طالبان از اسلام بود، که از نظر به عمل آمد. کارنامۀ مجاهدین؛ تجربۀ اسلام سیاسی، و سیاستهای گروه طالبان؛ نماد اسلام سنتی بود که مردم افغانستان و جهانیان آن را نگریستند. آیا این رویدادهای پرفراز و نشیب، این پرسش را خلق نمیکند که مشکل در کجاست؟
تجاوز شوروی به افغانستان، بیش از پنج میلیون باشندۀ این سرزمین را به کشورهای خارجی آواره گردانید. جمعیت بیشترشان به پاکستان و ایران رو آوردند و دههاهزارتنِ دیگر راه مهاجرت به اروپا و امریکا و کانادا و استرالیا را در پیش گرفتند. همۀ اینها از خانه و کاشانۀ پدریشان بریده بودند و با اقوام و اقاربشان وداع گفته بودند، اما آوارهگی در همهجا یکسان نیست؛ مهاجرین در کشورهای اسلامی و همسایه بهویژه در ایران، روزهای سختی را سپری میدارند. در کشورهای عربی، شهروندان غیر عرب بهویژه افغانستانی، پاکستانی، هندی و بنگلادشی، جایگاهی چیزی در حد غلام و برده دارند. این در حالیست که گفته میشود این کشورها زندهگیشان را بر اساس شرح مبین اسلام تنظیم داشتهاند. برخلاف در کشورهای اروپایی و امریکایی و نظایر آن، پس از چندسالی همۀ آوارهها بدون استثنا شهروند میشوند و از حقوق برابر با باشندهگان قبلی بهرهمند میگردند. مگر این خود جای پرسش نیست که چرا مسلمانان چنیناند و نامسلمانان چنان؟
چهار سال قبل، سمیناری در وزارت خارجۀ افغانستان زیر عنوان «جایگاه صلح در اسلام» برگزار گردید و نویسنده به حیث شنونده در آن سمینار حاضر بود. بسیاری از سخنرانان در رابطه به ضرورت صلح و امنیت به آیاتی استناد میجستند که در زمان حضور نیروهای شوروی، ملاهای وابسته به «شئون اسلامی» از آن کار میگرفتند و هیچ تفاوتی میان این دو طرز دید دیده نمیشد. در همان زمان، این مساله طی نبشتهیی در هفتهنامۀ پیام مجاهد به نشر سپرده شد. در همان مقاله گفته آمد که علمای وابسته به دولت، آیات و احادیث صلح را انتخاب میورزند و بر صلحطلبیِ اسلام تاکید میدارند و علمای متعلق به طالبان و القاعده، آیات جهاد و قتال را برمیگزینند و به خورد مردم میدهند. پرسش از اینجا برمیخیزد که مگر اسلام دینِ یکپارچه و بهسامان نیست که هر کسی با تکیه بر گوشهیی از نصوص آن، به توجیه باورهای خویش میپردازد؟ در همین سمینار، یکی از واعظان معروف شهر کابل، با نگاه فقهی مسالۀ صلح و جنگ در اسلام را عنوان قرار داده بود. او با اتکا به حوزهبندیهای فقهای متقدم مسلمان، سخن خویش را با «دارالکفر» و «دارالاسلام» و صنفسازی نظیر مسلمان، کافر محارب، اهل ذمه، مستأمن و نظایر آن آراسته بود. در همان زمان این سوال مطرح آمد که جایگاه سازمان ملل متحد، شورای امنیت، صلیب سرخ جهانی، سازمانهای مدافع حقوق بشر، ناتو و امثال آنها در کجای کار قرار دارد و متون کلاسیک فقهی در این باب چه گفتهاند؟ مگر میان واقعیتهای امروز و فقه دیروز، ناهماهنگی به ملاحظه نمیرسد و ایجاب بازنگری را نمیدارد؟
معمول است وقتی پرسشی تازه به میان میآید و یا اختراعی جدید صورت میپذیرد، پنج دسته موضعگیری از سوی علمای دینی در افغانستان شکل مییابد و هر کدام یکی از این مواضع را اختیار میکنند:
۱٫ این مساله قبلاً در قرآن و حدیث آمده است. غربیها این مساله را از قرآن گرفتهاند و منشای همۀ این خوبیها و برکات قرآن است.
۲٫ در تمدن اسلامی، قرنها پیش امثال این مساله وجود داشت، لذا امتیاز آن به دانشمندان مسلمان برمیگردد، در واقع غربیها چیز تازهیی نیاوردهاند.
۳٫ ما همهچیز را در اسلام و قرآن داریم، اما بهدلیل اینکه مسلمانان بهدرستی پایبندی به اسلام و قرآن نشان نمیدهند و در قرآن غور و تدبر نمیدارند، عقب ماندهاند.
۴٫ اهمیتی ندارد! اگر در این مورد خیر و برکتی میبود، مسلمانان پیشتر از همه به آن دسترسی مییافتند و خداوند مسلمانان را از آن محروم نمیداشت.
۵٫ دنیا، نصیب و بهرۀ «کفار» است و خداوند این دانشهای شیطانی را به آنها عطا کرده و آخرت که سرای خیر است، حق مسلمانان است؛ لذا در اینباره جایی برای اندیشه و نگرانی وجود ندارد.
هر یک از این دیدگاهها، بخشی از عامۀ مردم را به قناعت میرساند، اما کسانی که دردی در سینه دارند و سودای بهبود وضعیت مسلمانان را در سر میپرورانند، به آن قناعت نکرده و به جستوجوی ریشههای اساسی مساله میپردازند. سکوت و بیدردی در اینباره، بدترین واکنشی است که یک مسلمان میتواند داشته باشد.
وقتی دیده میشود که در سراسر دنیای اسلام حدود شرعی که در مورد آنها نصوص آمده است به منصه اجرا گذاشته نمیشود و بهجای آن قوانین مدنی حکمفرما است، در حالی که در لفظ شریعت اسلامی اعتبار داده میشود اما در عمل به قوانین مدنی تمسک میگردد، کسی جرأت نمیکند تا راز این دوگانهگی را برملا سازد و دربارۀ آن به بحث بنشیند. و این در حقیقت، بدترین جفا در حق اسلام و مسلمین است.
موارد یاد شده، شمار اندکی از چشمههایی است که در صورتبندی بنیادگرایی جدید اسلامی دخیل بودهاند. به سخن دیگر، مواردی از این دست، نویسنده را بر آن داشت تا به بررسی موضوع بپردازد که برایند آن، «بنیادگرایی جدید اسلامی» است.
Comments are closed.