گزارشگر:دوشنبه 27 دلو 1393 - ۲۶ دلو ۱۳۹۳
آرتور کریستال
برگردان: همایون خاکسار
بخش دوم و پایانی
در ۱۹۰۹، چارلز الیوت رییس دانشگاه هاروارد اعلام کرد که هر کسی میتواند بهراحتی با صرف ۱۵ دقیقه از وقتِ روزانهاش به خواندن کتابهایی که در یک قفسۀ «پنج فوتی» جا میشود، دارای تحصیلات در علوم انسانی شود. قفسهیی که معلوم شد دقیقاً پنجاه و یک کتاب در آن جا میگیرد که با عنوان «کلاسیکهای هاروارد» توسط انتشارات «پی.اف کلیر و سان» به چاپ رسیده بود و نزدیک به ۳۵۰٫۰۰۰ سری از آن به فروش رفت. علیرغم تشویق الیوت، این کتابها بیشتر جنبۀ درآمدزایی داشتند تا تحصیلی و در سال ۱۹۲۰ بود که بالاخره با همفکری و رأیگیری جان اِرسکین از دانشگاه کلمبیا و رابرت مینارد هوچکینز از دانشگاه شیکاگو لیستی از کتابهای واجب و حتمی از ادبیات و فلسفه به عنوان سرفصلی یکسانشده برای «معیار» تعیین شد.
البته بیش از هر کس دیگری، این شاگرد اِرکین «مورتیمر جی.آدلز» بود که نظریۀ «کتابهای بزرگ» را سر زبانها انداخت. آدلر که خود نیز تحصیلکردۀ دانشگاه شیکاگو بود، کتاب بسیار پُرفروش «چهگونه یک کتاب بخوانیم» (۱۹۴۰) را نوشت که ضمیمۀ این کتاب «کتابهای توصیه شده» بود که سکوی پرتابی بود برای «دایرهالمعارف بریتانیکا» که پنجاه و چهار جلد کتاب بود با عنوان کتابهای بزرگ از دنیای غرب که توسط آدلر و هوچکینز انتخاب شده بودند.
در هر حال «معیار» مانند درختی بلندقامت و پُرابهت بود، مثل یک نارون قرمز، که شاخههای اصلیاش را شعرها، کمدیها و تراژدیهای حماسی، تعداد کمی طنز و هجویه، مقداری عهدنامۀ مذهبی و فلسفی، شعرهای کوتاه و نثرهای مختلف از نویسندهگان یونانی و رومانیایی تشکیل داده بود. سن درخت که بالاتر رفت، شاخههای دیگری پیدا کرد که توانایی تحمل درامهای الیزابتی، رمانهای قرن نوزدهم، مقالات، داستان های کوتاه و تصنیفها راپیدا کند.
لیست «کتابهای بزرگ» آدلر ۱۳۷ نویسنده را برمیشمرد(شامل نیوتن و انیشتن). آدلر که سال ۲۰۰۱ در سن نود و هشت سالهگی درگذشت، شاید بهخاطر بنای محکمی که برپا کرد، پشیمان باشد. درختی که او کمک کرد تا رشد کند و بزرگ شود، حالا به طرز خطرناکی زیر وزن شاخ و برگِ خودش خم شده است.
ژانرهای دیگر ـ معمایی، هیجانانگیز، علمی ـ تخیلی، فانتزی، وحشت و عاطفی ـ از تنۀ درخت نشأت گرفتند، عنوانهای در حال جوانهزدنی که آدلر باید به آنها توجه میکرد، مانند چیزهایی که توسط زنان یا نویسندهگان اقلیت نوشته شده بود که بهخاطر جنسیت و مسایل قومی نادیده گرفته شده بودند. در اواخر قرن ۱۷ که ضد معیارها شروع به در دست گرفتن دانشگاهها و دپارتمانهای دروس انگلیسی کردند، «معیار» که اسمی دیگر داشت، بیمصرف شد. حتا ذهن منتقدانی که برای نشریههای عامهپسند مینوشتند، با این فکر که برخی کتابها برای خواندن بهتر از بقیه هستند، تسخیر شده بود.
اخیراً «تری ایگلتون» در سال ۲۰۱۲ در کتابی به نام «اتفاق ادبیات» نوشت که آیا اساساً چیزی به نام ادبیات موجودیت دارد یا نه! ایگلتون یک بار پیشنهاد داد که در دانشگاهها به جای گروه آموزشی ادبیات، مطالعات مباحثهیی جایگزین شود (۳۰ سال پس از چاپ کتاب مشهور و پرمخاطبش به نام «تیوری ادبیات») بدین منظور که به ادبیات نباید به عنوان یک هدف حقیقی پرداخت، همانطور که در کتاب قبلیاش میگوید «قاطعانه نظریات پیرامون ادبیات را بررسی میکند و نتیجهگیری میکند که ادبیات تحمل مفهومی این چنینی که بر روی آن سایه افکنده را ندارد، زیرا یک اثر ادبی به صورت شفاهی وجود ندارد و یک ویژهگی یا مجموعهیی از ویژگیها را نمیتوان در تمام تیوریهای ادبی تعمیم داد. در مجموع ما در دورانی زندهگی میکنیم که نابرابری در هنر نسبیتی کاملاً بیمعنی تلقی میشود، دورانی که فرق بین فرهنگ عوام و فرهنگ عالی، دیکتاتوری یا مستبدانه به حساب میآید. هنوز هم از کنار گذاشتن این کلمۀ اتهامآمیز یعنی «نابرابری» سر باز میزنیم. منظورم دقیقاً کیفیت است. معیار ممکن است دیگر از بین رفته باشد، اما ایده و تفکر معیار پابرجاست.»
نشر پنگوئن امروزه سری کتابهایی را با عنوان «کلاسیکهای مدرن» چاپ میکند که ناشر تصمیم گرفته که آنها کلاسیک باشند! شکی نیست که برخی از این رمانها شایستۀ توجه هستند، اما آن کتابهایی که مشهور شدند به این علت که «فلمهای بزرگ» از رویشان ساخته شدند یا باعث شکلگیری «فرار از ادبیات کلاسیک خالص» شدهاند، چه؟ آیا «میامی بلوز» چارلز ویلفورد و «فیورپیچ» نیک هورنباتی به همان اندازه که در کلاسیک مدرن طبقهبندی شدهاند، جذاب و لذتبخشاند؟ اندیشۀ خلق آثار بزرگ ادامه مییابد بهروشنی ادامه مییابد و به همان روشنی تعریفِ ما نسبت به این پدیده تغییر کرده است، همانطور که تعریفمان از ادبیات تغییر کرده. ۸۵ سال پیش، زمانی که سلیقۀ مردم دایماً در حال تغییر بود، ای.ای.کِلِت، نویسندۀ انگلیسی، مطلقگرایان را از این تفکر اشتباه که کتابها در نسلهای متوالی به یک صورت خوانده میشوند، درآورد.
کِلِت در نظریۀ کوتاه اما موثرش اینگونه نتیجهگیری میکند که: «تقریباً تمام قضاوتهای نقدگونه… براساس تعصب بنا شدهاند.» این مسأله به خصوص در مورد کتابهایی صدق میکند که فقط کمی محتملتر از سفر در زماناند. اما اگر فقط حتا شانس بعیدی هم برای اتفاق افتادنش وجود داشته باشد، اولین کاری که باید انجام داد این است که دانشهای دیرینۀ خود را افزایش دهیم. منتقد باتجربه، دزموند مک کارتی میگوید: «کسی نمیتواند از طبیعتش دوری کند، همانگونه که کسی نمیتواند از سایهاش بگریزد، اما میتواند اهمیت و تأکیدی که طبیعتش ایجاد میکند را کاهش دهد. من هنگامی که احساس کنم طبیعت و سرشتم دارد مرا در مسیری غیر از مسیری که چشمانداز حقیقی نویسنده است میبرد، مانعش میشوم.»
اگر چه جلوگیری و مانع طبیعتِ خود شدن، کاری نیست که بتوان بهراحتی انجامش داد. میتوان به جای خوانندهیی دلباخته، به خوانندهیی منتقد تبدیل شد، در دفاع از یک کتاب چون دوستش داریم یا محکوم کردنش چون دوستش نداریم تأمل و درنگ کرد. وقتی حرف از کتاب میشود، این عاقلانه نیست که همیشه دنبال لذت باشیم، هنگامی که لذ ت سر راه منطق قرار میگیرد، منطق به تنهایی باید کافی باشد که به ما بگوید که «جنگ و صلح» به طور عینی بزرگتر از «جنگ دنیاها» است، بدون توجه به این که ترجیح میدهیم کدام را بازخوانی کنیم.
نکتۀ جالب اینجاست؛ اگر این کلمات برای توصیفش مناسب باشند، کسی ممکن است به معیار به عنوان یک اختراع ساده و دم دستی نگاه کند، تحت شرایطی که کدام نوشته تولید شده و خوانده شده، در حالی که بهطور هم زمان به ضوابط اعتباری و زیباییشناختی آن نیز اشراف دارد. نویسندهگان شاید قادر به «فرار از احتمال وقوع چیزی» نباشند، همانطور که تاریخپردازان معاصر نیز میگفتند، کسانی که به زندانشان حساساند، میتوانند دیوارهایی را که محبوسشان کردهاند به چیزی دیگر تبدیل کنند ـ تبدیلی که نیاز به شناخت شاعران و رماننویسان پیشین آنها دارد. هنرمندان به پشت سرشان نگاه میکنند تا بتوانند به جلو حرکت کنند و به همین علت است که رتبهبندیهای متوالی نویسندهگان به همان اندازه طبیعی است که فهرست بوکسورهای بزرگ، خوانندههای تنور و آهنگسازان. معیار و طرفدارانش ممکن است غیرمنصفانه به نظر بیایند، اما این حقیقت که فهرست غیر قابل تغییر و مقدسی برای کتابهای بزرگ وجود ندارد، بدان معنی نیست که کتابهای بزرگ اصلاً وجود ندارند. این چیزی که به نظر میرسد در جار و جنجال «معیار» گم شده است، تفاوتی که میان فهرست کتابهای بزرگ و این تفکر که برخی کتابها بسیار زیاد بهتر از بقیه هستند.
در یک کلمه، مارکوس و سالورز اشتباه میکنند. «ادبیات» به معنی «چیزی که به هر شکلی بیان و یا اختراع میشود» نیست و ادبیات شامل هر کتابی که چاپ میشود نیست، هر چهقدر هم که هوشمندانه و خوشپرداخت باشد.
اگر چه نویسندهگان ممکن است خوب و بد داشته باشند، اما خود ادبیات ذاتاً همیشه خوب است. عبارت «ادبیات بد» یک تناقضگویی است. ادبیات میتواند معیوب باشد اما ادبیات بد نه؛ کسی میتواند چیزی «شبیه ادبیات» یا حتا «ادبیاتی در سطح پایین» داشته باشد مانند داستان مصور شرلوک هولمز اثر رادموند ویلسون، اما کسی نمیتواند ادبیات احمقانه یا حد وسط داشته باشد.
حقیقت این است که ما از اشعار و نوشتهها چیزی را میخواهیم که باب دیلان و تبلیغات و حتا بسیاری از رمانهای تجاری خوب نیز نمیتواند فراهمش کنند. ما میخواهیم که یک نوشتۀ مهم (در ذهن داشته باشید که تمام شعرها و داستانها و نمایشنامههای موفق لزوماً مهم نیستند) به مکاشفۀ شرایط انسانی بپردازد و میخواهیم نویسندهگانمان تابع و وظیفهشناس باشند، همانطور که تی.اس.الیوت دربارۀ شاعران متافیزیکی میگوید: «کاشفان کلنجار روح».
چنین اکتشافاتی علاوه بر نیروهای تاریخی توسط نیروهای شخصی نیز پا به میان میگذارند، اما این مسأله همیشه آشکار خواهد کرد که طبیعت انسان سرسختتر و لجوجتر از آن است که برخی سعی در جهت دادن به آن دارند. حقایق پاک نشدنی، همانگونه که «آدن» شاعر امریکایی میگوید، از چهرۀ هر انسانی پیداست، و سر تغییر ندارند. بنابراین هنگامی که نویسندهگان کوچکتر فراخوان اشتیاق یا بیعلاقهگیاند، نویسندهگان بزرگ با قدرت راه خود را به آگاهی ما باز میکنند، هرچند که خلاف میلمان باشد. یک نویسنده بیش از اینکه بافندۀ یک نثر یا شعر ممتاز باشد، چیزی است که انتخاب میکند دربارهاش بنویسند، و در سناریوی بحثبرانگیز «هارولد بلوم» معیار، محل ملاقاتی است که نویسندهگان قدرتمند در آن جا تلاش میکنند که بر پیشگامان خود برتری یابند، تا فردیت خودشان را ابراز کنند. این چیزی است که ادبیات باید به آن توجه کند، اینطور نیست؟
Comments are closed.