گزارشگر:عبدالحفیظ منصور/ سه شنبه 5 حوت 1393 - ۰۴ حوت ۱۳۹۳
بخش سی و پنجم
۱٫ در منابع اسلامی، اشاره به امامت یا خلافت صورت نگرفته است.
کسانی استدلالشان بر این پایه است که در منابع اساسی اسلامی هیچ اشارهیی به خلافت یا امامت نشده است، لذا میان امور سیاسی و تعلیماتِ اسلامی پیوند وثیقی وجود ندارد.
۲٫ پیامبر اسلام، رسالتش به دعوت دینیِ خالص منحصر میشد.
رسالت پیامبر به دعوت مردم به یکتاپرستی، ایمان به معاد و روز رستاخیز خلاصه میگردید، این نظریه را هم علی عبدالرزاق و هم مهدی بارزگان ارایه داشتهاند.
۳٫ احکام حکومتی، دلیل جدایی دین از سیاست است.
حکومتها یک سلسله احکامِ خاص و معینِ خود را دارند؛ از اینرو برخی از پژوهشگران وجود چنین احکامی را، یکی از دلایل جداییِ دین از سیاست میخوانند.
۴٫ به استناد این سخن که حضرت علی میفرماید “جامعه امیر میخواهد، چه فاجر باشد، چه نیکوکار”، دین از سیاست جداست.
۵٫ تأثیر اوضاع خاصِ تاریخی بر تشکیل حکومت بهوسیلۀ پیامبر اسلام.
پیامبر اسلام در مکه به کارِ سیاسی نپرداخت و در پی ایجاد حکومت نبرآمد. آنگاه که وضعیت در مدینه دگرگون شد، به تشکیلِ دولت دست یازید. این سخن بدین معناست که تشکیل حکومت به رسالتِ پیامبر پیوندی ندارد، ورنه از همان آغاز خود را زعیم و پیشوای سیاسیِ مردم معرفی میداشت.
۶٫ در صورت عدم تفکیکِ رسالت انبیا از سیاست، توحید تبدیل به شرک میشود.
هدف اصلی پیامبران، دعوت مردم بهسوی یکتاپرستی است، نه ایجاد حکومت و رهبری سیاسی مردم. در صورت یکی دانستن امر سیاسی با امر دینی، دعوت پیامبران آن خلوصِ خود را از دست میدهد. (میر، ۱۳۸۰: ۱۳۷-۱۸۶)
برای ارزیابی دلایل طرفدارانِ حکومت دینی و جانبدارانِ جدایی دین از سیاست، دو روش وجود دارد: روش اول بر آن است که دلایلِ طرفین از نظر عقلی به تحلیل و ارزیابی گرفته شود و سرانجام، قوت و ضعفِ آنها شناسایی گردد. این روش به گفتوگوها میدان میدهد و هر یک به حرفِ خود میچسپد و دیگری را با القابی نظیر نادان، منحرف، مشرک و آلۀ دست بیگانه متهم میسازد. اما روش دوم، به پیچوخمهای کلامی و منطقی دچار نمیشود و در پی شناساییِ مستنداتِ عقلی و شرعیِ طرفین سرگردان نمیگردد؛ بلکه بهصورتِ ساده به نتیجه و ثمرۀ کارِ هر دو گروه مینگرد و میسنجد که طریقۀ کدامیک به ثبات و ترقیِ کشورها انجامیده، و کدامیک تحجر، عقبماندهگی و استبداد را بیمه کرده است.
فصل دوازدهم
اندیشههای سیاسیِ مسلمانان در عصرِ حاضر
از دو سده بدینسو، اروپا با ابزارِ جدید و افکارِ نو وارد دنیای اسلام شده است. این ورود توام با سلطهجویی و سیطرهطلبی بوده که به “استعمار” شهرت یافته است. در نتیجه، واکنشی که جنبشهای اسلامی از خود نشان دادهاند نیز دارای خصلتِ غربستیزی و استبدادزدایی بوده و این ویژهگی تاهنوز در میانِ جنبشهای اسلامی به درجاتِ متفاوت حفظ شده است.
نام دومِ اروپا ـ که پس از جنگ اول جهانی، ایالات متحدۀ امریکا در کنارش ایستاد ـ “غرب” است. دنیای غرب همانگونه که مهد اختراع و تولید انواعِ اسباب و ماشین بوده است، زادگاه مفاهیم و ارزشهایی همچون دموکراسی، پارلمان، انتخابات، حقوق بشر، حقوق زن، حزب سیاسی، تفکیک قوا، جمهوریت، دولت مشروط، سوسیالیسم، لیبرالیسم، فیمینیسم، بازار آزاد و نظایرِ آنها نیز میباشد. به بیان دیگر، غرب در دوران معاصر خلاف توسعهطلبیهای دورانِ کهن که تنها با وسایل و ابزار جنگی به سرکوب و تسخیرِ سرزمینهای دیگر میرفت، اینبار در پهلوی سختافزار، به نرمافزار نیز مجهز است؛ آن یکی تأسیسات و نیروی رزمیِ طرف را هدف قرار میداد، و این دیگر فکر، اندیشه و نهادهای فرهنگی و اجتماعی را آماج قرار میدهد.
از آن جایی که سدهها مسلمانان به آهستهگی و پیوستهگی راه زوال را پیموده بودند، در میدانِ مقابله نه توان رویاروییِ نظامی را داشتند و نه هم یارای رویارویی فکری را؛ در نتیجه، مسلمانان در چهارچوب حرکتهای آزادیخواهانۀ نامنظم، با رویکرد انقلابی و با اعتقاد به این مسأله که راه نجات جز در بازگشت به صدر اسلام نیست، جنبشهایی را سر و سامان دادند که هر یک از آنها در حد یک تلاشِ مخلصانه و تجربه در خورِ اصلاح قابل محاسبهاند. ابزار و وسایل ساختۀ غرب در موارد زیادی با مخالفتِ مسلمانان مواجه نشد و حتا از آنها استقبال گردید؛ ولی افکار و روشهایی که غرب در عرصه سیاست و اجتماع عرضه داشت، مانند انتخابات، دموکراسی، پارلمان، حقوق بشر بهشدت مورد مخالفت واقع شد؛ زیرا بیشتر مسلمانان در مرحلۀ نخست آن مفاهیم را در تضاد با آموزههای اسلامی میپنداشتند و هنوز که هنوز است، دامنِ این بحث برچیده نشده و مشاجراتی در زمینه همچنان ادامه دارد. اگر به تعبیر دیگر این موضوع بیان شود، مسلمانانِ مدرنیسم را پذیرفتند، ولی روی مدرنیته مناقشه دارند
Comments are closed.