احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





رهنورد نامۀ قلندر زریاب

- ۱۹ حوت ۱۳۹۳

جلال نورانی
بخش سوم و پایانی
mnandegar-3در طنزکِ سه‌سطره رهنورد که تلخ است و قاطع، درون و بیرونِ ریاکارِ دینی این‌گونه بیان شده است:
«از قلندر پرسیدند: چرا این ملای مسجدِ کوچه ما، همیشه جامه‏های سپید می‏پوشد؟ جواب داد: شاید می‏کوشد که درونِ سیاهش را با جامه‏های سپید بپوشاند.»
در صفحه هفتاد و یک و هفتاد و دوی «قلندرنامه» فقط و فقط دو و نیم سطر کتاب رهنورد چاپ شده است، یعنی یک‌چهلم جایی که سفید باقی مانده است؛ اما همین دو و نیم سطرِ رهنورد طنز نیست و بیان این مسأله است که: هر کودک پاک است و مثل کودکان دیگر. بعدها این شرایط استند و روزگار و حوادث و تقدیر و سرنوشت و یا عوامل دیگر که آن کودک را معلم می‏سازد، دزد می‏سازد، قاتل می‏سازد، یک روحانی پاک‏دل و عارف می‏سازد و یا یک دایم‌الخمر.
در این دو صفحه، رهنورد زریاب یا قلندرش می‏گوید:
«روزگاری، چنگیز و هلاکو و استالین و هتلر نیز کودکان شیرخواره بودند و به روی مادران‌شان، لبخندهای معصومانه و شیرین می‏زدند.»
رهنورد زریاب و یا «قلندرش» در صفحات هفتاد‌وپنج و هفتادوشش بازهم یک طنزکِ نه ناب، بلکه ناقص را در یک‌چهلم حصه این دو صفحه به چاپ رسانده‌ـ بهتر است بگویم ناشر به چاپ رسانده است. این دو و نیم سطر چنین است:
«قلندر می‏گفت: توده‏ها، استعداد شگفتی‌انگیزی به فریب خوردن دارند و – شگفت‌تر این‌که – هیچ‌گاهی هم، از این‌که فریب خورده‌اند، خجل و پشیمان نمی‏شوند.»
من این طنزک را ناقص خواندم که ناب هم نیست. موضوعی است بس ساده و ناقص.
به رهنورد عزیز می‏گویم که ما افغانستانی‌ها غیر از نان‏ جو، قورمه کچالو، نان و پیاز، جواری بریان، آب غیرصحی، پوچاق خربوزه و تربوز، غیر از فریب خوردن به قولِ قلندر، خوردنی‏های خوب دیگر هم داریم. ما شیرواری فریب می‏خوریم، افسوس می‏خوریم، تأسف می‏خوریم، غبطه می‏خوریم، قسم ناحق می‏خوریم، خُنُک می‏خوریم، رشوت می‏خوریم، سود می‏خوریم… می‏خوریم و چیز می‏خوریم…. حتا درین هوای خاک‌آلود کابل از راه بینی پودر… می‏خوریم و دود تیل و گازهای بی‏کیفیت می‏خوریم، خون همدیگر را می‏خوریم، خار می‏خوریم، مفت می‏خوریم، بعضی چیزها را حتا با چشم می‏خوریم، خام می‏خوریم، سوخته می‏خوریم و سرانجام گاهی خود را می‏خوریم… هی هی… عجب… رهنوردِ عزیز، از این‌همه خوردنی‏های ارزان و فراوان تنها فریب خوردن به یادت مانده؟ عجب مردمِ شکمبویی هستیم یا رهنورد!
در طنزِ «ترس از خدا» بار دیگر رهنورد به روحانی‌نمای ریاکار می‏شورد و این‌بار طنزش با استفاده از شگردِ آیرونی / Irony بارِ ظرافت را هم بر دوش دارد، یعنی بهتر از قصه کوتاهِ روحانی سیاه‌دل و سپیدپوش است: بخوانید: «قلندر باری گفت: آخوندی را می‌شناختم که همواره به مردمان می‏گفت که از خدا بترسند و روزِ شمار را فراموش نکنند. این آخوند، در کار تبلیغِ ترس از خدا و یاد روز شمار، چنان مبالغه کرد که خود، ترس از خدا و یادِ روزِ شمار را، یک‌سره به فراموشی سپرد و به خدا ناترسِ بزرگ و پُرآوازه‏یی مبدل گشت.» (۶)
ریزه‌نگاری رهنورد زیر عنوان «مرگ» طنز نیست، زیرا در آن نه انتقادی است و نه ظرافتی. این وجیزه‌گونه، یک بیان فلسفی و یا حد اقل عقلانی اما زیبا است:
«از قلندر پرسیدند: درباره مرگ چه گویی؟
جواب داد: مرگ بسیار دادگر و عادل است.
گفتند: چی‌گونه؟ گفت: برای این‌که به خدمت شاه و گدا، یک‌سان می‏رسد ـ بی هیچ تبعیض و امتیازی.» (۷)
در صفحه هشتاد و پنج قلندرنامه زیر عنوان «تظاهر» موضوع باز برمی‏گردد به ریاکاری و تظاهر:
«قلندر می‏گفت: هرکس که از صفتی بی‌بهره باشد به داشتن آن صفت، سخت تظاهر می‏کند. آدمیانِ ترسو و بُزدل، از شجاعت و دلیری سخن می‏زنند، آدمیانِ خسیس و دست و دل بسته خودشان را سخاوتمند و گشاده‌دست نشان می‏دهند، آدمیان پست و فرومایه، از آزاده‌گی و بلند همتی سخن می‏گویند. درنگی کرد {قلندر} و افزود: ملت‏ها و اقوام نیز همین‌گونه‌اند، هر ملتی و هر قومی، از آن‌چه ندارد، بیش‏تر دَم می‏زند و به داشتنِ آن زیاد مباهات می‏کند.»
آن‌چه را خواندید، یکی از مهم‌ترین طنزهای «قلندرنامه» است و من در سطورِ قبل به ریاکاری و تظاهر اشارت‌هایی داشتم. رهنورد درست می‏گوید. حتا در انتخابِ تخلص نیز گاهی این ریاکاری تبارز می‏کند. مثلاً نام کسی هست هیبت‌الله، این هیبت‌الله خان که از میو میوی پشک در تاریکی تنبان تَر می‏کند، برای خود تخلصِ قوی‌دل را برمی‏گزیند. دروغگو ترین آدم چنان تخلص را برای خود پیدا می‏کند که آن تخلص «صداقت» را با تمام ابعادش جار می‏زند. این را هم اضافه می‏کنم که بعضی آدم‏ها در جایی به گونه‏یی هستند و در جای دیگر دقیقاً معکوس جای اولی. برای انبساط خاطر یک قصه واقعی را می‏آورم که معکوس مقوله «شیرِ خانه روباه بیرون» است.
در رژیم‏های گذشته در یکی از فرقه‏های اردو جنرال باهیبتی داشتیم که به مجرد داخل شدن موترش به اردوگاه، سربازان را نفس در سینه حبس می‏شد و صاحب‌منصبان بر خود می‏لرزیدند. نظم آهنین و دسپلین رویین در قطعۀ او برقرار بود. یکی از دوستان نزدیکش خبر شد که این جنرالِ با هیبت را عیالش مردکه خطاب می‏کند و هرگاهی که عیال عصبانی می‏شود، جنرال پشتِ کندوی آرد خود را پنهان می‏کند، تا زمانی که خشمِ مادر فرزندان اندکی فروکش کند.
این دوستِ نزدیک باری پرسید: همه زنان از شوهران می‏ترسند، چه‌گونه است که تو از عیالت می‏ترسی. جنرال برای این‌که خود را برائت داده باشد با خنده گفت: چپ باش، آخر او کون‌لچ مرا دیده است. در برابر او دهن پر آب هستم و محتاج.
در طنزِ بالا رهنورد گام فراتری برمی‏دارد و می‏گوید که اقوام و ملت‏ها نیز به داشتنِ صفاتی تبارز می‏کنند.
در شرایط کنونی کشور ما که هر قومی با عَلَم کردن صفات و برجسته‌گی‏هایی برای قوم خود و رهبر خود در صدد امتیازگیری‏ها هستند و متأسفانه احتمال رویارویی قومی هر لحظه و هر روز وجود دارد، این طنز هشداردهنده است، نمونه‏ها را در تاریخ هم دیدیم. هتلر و همانندهای او با تحریک این حسِ خودبالابینی (آلمان ما فوق همه) و شعارهایی نظیر قومِ برتر و نژادِ برتر چه تباهی‏هایی که نیاوردند. همین اکنون در چندین نقطه این کره خاکی، نسل‌کُشی‏های احمقانه زیر احساسات پوچ و برتری‌جویانه، مردمان را به ماتم نشانده است.
در یک طنز زیبای دیگر «ریزه‌طنز» رهنورد باز به مسجد می‏رود. اما این‌بار نه برای کوبیدن ملا و خطیب ریاکار و مؤذنِ بدآواز. در این طنز او آماج دیگری دارد. عنوانِ طنز «خانه خدا» است. اول طنز را بخوانیم:
«باری قلندر از یارانش پرسید: می‏دانید که چرا مسجدها را خانه خدا می‏گویند؟
گفتند نمی‏دانیم.
گفت: از بهر این‏که اگر مسجدها بی‌صاحب می‏بودند، بی‏درنگ، از سوی آزمندان و زورآوران، غصب می‏شدند.
حالیا، که مسجدها مالکِ مقتدر و توانایی دارند، این آزمندان و زورآوران نمی‏توانند خانه‏های این مالکِ قدرتمند و توانا را غصب کنند و به چنگ آورند.»
باری در وزارت اطلاعات و فرهنگ مشغول کار بودم. کسی از قندهار تلیفون کرد و گفت: زورمندی مشغول تخریب یک مسجدِ تاریخی است که قدامت آن به عهد احمدشاه درانی می‏رسد. این مسجد علاوه بر این‌که خانه خداست، از لحاظ قدامتِ تاریخی نیز حایز اهمیت فراوان است. به لحاظ خدا نگذارید این بنای تاریخی و مذهبی ویران شود. بی‌درنگ موضوع را به اطلاع دکتور سید مخدوم رهین رساندم و او نیز بی‌درنگ نامه‏یی عنوانی والی قندهار ارسال کرد و خواهان ارسال گزارش در این مسأله شد.
رهنوردا! این آزمندان و زورمندان که صدها هزار هکتار زمین دولتی، هزاران خانه و باغ و سرای مردم مظلوم را به زور تفنگ غصب کرده‌اند، نه ترسی از خدا دارند و نه پروای خانه خدا را. این مردمِ متدین و خداشناس و ملاهای پاکدلِ مساجد بودند که به زورِ مردم، نه به زور خدا، مساجد را از چور شدن نجات دادند. خدای قادر و توانا در کارِ این زورمندان می‏نگرد و زود باشد که آنان را در همین دنیا موردِ غضب قرار بدهد. جزای روز جزای این آزمندانِ تفنگ‏دار و زورمندانِ بی‏فرهنگ را به خودِ خداوند(ج) می‏گذاریم.
طنزها و طرح‏های فلسفی دیگری هم در «قلندرنامه» هستند که اگر به همه آن بپردازم، این نبشته تبدیل خواهد شد به بازنویسی قلندرنامه. با اشارتِ کوتاهی به یک طنزِ دیگر کتاب، دست از سرِ خلیفه رهنوردمان برمی‌دارم و سخن را کوتاه می‏کنم.
عنوانِ این طنز «کرسیِ وِزارت» است. اول طنز را می‏خوانیم:
«قلندر گفت: دوستی دارم که بر کاغذی، و با خط خوشِ نستعلیق نوشته است: کرسیِ وزارت!
و آن کاغذ را بر دیوارِ دهلیز خانه‌اش آویخته است. هر گاهی که از دهلیز می‏گذرد بر آن کاغذ تفی می‏اندازد و می‏گوید: نمی‏پذیرم… ترا هرگز نمی‏پذیرم!
باری از وی پرسیدم که چرا این کار را می‏کند. گفت: در آینده‏ها، می‏توانم بگویم که در جوانی، بارها، بر کرسیِ وزارت تف انداخته‏ام و گفته‏ام که نمی‏پذیرم… هرگز ترا نمی‏پذیرم» (۸)
درین طنز رهنورد زریاب برای یک ضرب‌المثل و یا گفته مشهورِ مردمی ما یک تصویر روشن و زنده فراهم کرده است. آن گفته این است: «دستم به آلو نمی‌رسه، آلو ترش اس». حالا هر خواننده «قلندرنامه» اگر با این پرسشِ کودکِ ده‌ساله‌اش مواجه شود که: «پدر جان دستم به آلو نمی‌رسد آلو ترش است، چه معنا داره»، پدر با اطمینان می‏تواند این طنز را برایش بخواند و کودک ده‌ساله به عمق گپ می‏رسد. در سلسله فلم‏هایی که پرویز صیاد با قهرمان مرکزی «صمد آغا» ساخت و یک کرکتر جالب همان «آقای عین‌الله باقر زاده» است که رقیب صمد آقا است و به شهر رفته و با نکتایی و دریشی برگشته است. این عین‌الله خان که تأکید دارد «باقر زاده» باید بخش جدایی‌ناپذیر نامش باشد، هی می‏گوید: در شهر به من پیشنهاد شد… در شهر به من پیشنهاد شد… در شهر به من پیشنهاد شد… کار را به جایی می‏رساند که می‏گوید: در شهر دختران شهر به من پیشنهاد کردند که بگیرمشان… اما من نگرفتم… گردنم بشکند…
به آرزوی گردن‌شکسته‌گی زورمندان، آزمندان، ریاکاران، متظاهران و دروغگویان و خودبالابینان این نوشته را به پایان می برم.

پی‌نوشت:
۱- احسان‌الله سلام، پوقانه ملی، صفحات مختلف
۲- سید عبدالقادر رحیمی، وزارت چلم و نسوار
۳- به کلکسیون‏های جریده ترجمان در کتابخانه عامه رجوع کنید.
۴- ر.ک به کلیات عبید زاکانی و یا کتاب هنر طنزپردازی – کتــاب اول و دوم، نوشتــه جلال نورانی، ص۵۴۸،
کابل،۱۳۹۱
۵- محمد سالم نورانی پدرم بعد از فراغت از صنف ششم ابتداییه از سوی شاه امان‌الله غازی با دیگر فرزندان
این وطن به ترکیه فرستاده شد و دوره ثانوی و لیسانس را در استانبول سپری کرد. در طول سال‏های
خدمت در وطن نه به مقام بسیار بلند رسید و نه صاحب حتا یک سرپناه گِلی شد.
۶- رهنورد زریاب، قلندرنامه، ص ۷۷ و ۷۸
۷- همان‌جا، ص ۷۹-۸۰
۸- همان‌جا، ص ۳۳-۳۴.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.