شاه‌دختِ زرین ‌آرایِ جنت‌ها- پریشان‌گویی‌هایی با شهید فرخنـده

گزارشگر:نظری پریانی/ چهار شنبه 5 حمل 1394 - ۰۴ حمل ۱۳۹۴

فرخنده سلام!
آن عصر پنجشنبه که تو را آتش زدند، من هم از قضا همان‌جا بودم؛ اما نمی‌توانم آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها را باور کنم! هزاران نفر به تماشایت ایستاده بودند و من بوی کبابِ انسان را تازه می‌شمیدم و خودم را گم کرده بودم. دریافتم که هنوز در عصر جاهلیت به‌سر می‌بریم. آن دم دانستم که انسانیت و اسلامیت در این ملک مرده است.درک کردم که مردم ما بیمار است.
mnandegar-3اما فرخنده، در هر نماز و دعا، بر تو درود می‌فرستم و تو را به عنوان پیکر پاکِ انسانیت می‌ستایم. قول می‌دهم فرخنده! اگر بار دیگر صاحب دختری شدم، نام تو را بر سر او می‌گذارم!
فرخنده! تو مسمای نامت شدی و سرخیل خوبانِ جنت خواهی بود؛ همان جنتی که اوباشان در بهای بی‌عفت کردن و از بین بردن و سوختاندنِ تو عزم رسیدن به آن را داشتند.
فرخنده! تو پاک‌ترین شهید مظلومِ تاریخ هستی که اوباشان به گناهِ ناکرده مجازاتت کردند.
فرخنده! شاید دم شهید شدنت، خداوند لبخند رضایت بر لب داشت و تو را به خویش فرا می‌خواند. فرخنده! تو ثابت کردی که «غیرت» آن‌هم از جنس «افغانی»اش، دروغی بیش نیست و ناموس‌داری هم قصۀ مفتی شده است.
فرخنده! در لحظه‌یی که به آتشت کشیده بودند، با خیلِ احمقانی مواجه شدم که به سوختاندن و تماشایت افتخار می‌کردند. تو می‌سوختی و تماشاچیان به سوختنت خُرسندی می‌کردند و الله‌اکبر می‌گفتند.
فرخنده! احمق‌ها و نادان‌های زیادی آن‌روز به نام «مردم» گرد آمده بودند و کشتن و سوختنت را تماشا کردند؛ اما هیچ باناموس و باغیرتی نبود که تنها به زن بودنت رحم کند. مردی را دیدم که آمد و پرسید «چه شده؟». گفتند: «زنی قرآن را سوختانده و سوختندش». او نیز با حنجرۀ حیوانی و مملو از نادانی‌اش فریاد زد: «الله اکبر! زنده باد اسلام!».
گفتم: «شاید این کار را نکرده باشد».
گفتند: «نه، کرده است؛ خارجی‌ها برایش پول داده‌اند.»
فرخنده! نمی‌توانم اندازه بگیرم وسعتِ بغضی را که در گلو و سینۀ حافظِ قرآنی گره می‌خورد که به سوختاندنِ قرآن متهمش می‌کنند!
فرخنده! این‌همه را برای تو می‌نویسم تا سنگ مزارت را آذین دهد؛ زیرا می‌دانم آن‌چه بر تو رفت، قلب‌ها را پاره کرده و سینه‌ها را آتش زده است. وقتی تو را کشتند «به قرآنی که اندر سینه داری» خدا دید که بشریت را کشتند؛ بشریت را آتش زدند و حالا هم بشریت برای تو اندوه‌گین است. مسلمان، یهود، نصارا و هر طایفۀ دیگرِ انسان؛ مگر اوباشان و جاهلان و ریاکارانی که طرح کشتن و سوختنت را ریختند و ظالمانه و بی‌خردانه تماشایت کردند!
فرخنده! ظلمی که بر تو رفت، بر بانو «سمیه» – نخستین شهید اسلام – نرفت؛ او را کافران آگاه کشتند و تو را مسلمانان نادانی که فقط بی‌دانشی، کینه‌توزی‌ و وحشت‌شان اسلامِ آن‌ها شده است.
فرخنده! قتل تو وحشتناک‌تر از هر قتلی است و آنانی که دست به سوختنت زده‌اند، گویی از خونِ چنگیز بوده‌اند؛ زیرا در تاریخ، تنها چنگیز بود که انسان را با سوختاندن مجازات می‌کرد و حالا هم ابوبکر بغدادی. اما نه، دیدیم که چنگیزها و بغدادی‌هایِ زیادی در این جامعه زنده‌گی می‌کنند که به هر صدایی از جا می‌جنبند و به حرکت می‌آیند.
فرخنده! پس از این، با گرفتن نامت، هر چشمی سیل اشک می‌ریزد. من همین لحظه که می‌نویسم، به خدایی که مونس تو شده است قسم که اشک می‌ریزم. فرخنده! باور دارم که خدا به قاتلانت عذاب سختی در دنیا و آخرت می‌دهد. فرخنده! باور داشتی و دارم که زنده شدنِ بعد از مرگ حق است. در آن‌روز می‌بینی که قاتلانت و مردمی که بر تو ستم روا داشته‌اند، پیش تو خجل و سرافکنده‌اند.
فرخنده! نمی‌دانم چرا وقتی که تو را عذاب می‌کردند و می‌زدند و می‌کشتند و می‌سوختند، قرآنی که به سینه داشتی فریاد نزد و شهادت نداد. نمی‌دانم چرا شاه دوشمشیره که زنده و جاوید هست و هم اکنون روزی می‌خورد، نجنبید و به انتقام تو قیام نکرد.
فرخنده! آن‌جا آدم‌هایی را دیدم که عکس‌هایی از قرآن‌های سوختانده‌شده را در تلیفون‌های‌شان به مردم نشان می‌دادند و به من هم نشان دادند و مردم را تحریک می‌کردند. از کسانی در آن‌جا پرسیدم مگر به‌راستی این زن قرآن سوختانده است، گفتند: بلی، مردم دیده‎اند که قر آن را سوختانده‌ است. یاوه‌گویی گفت: «سربازان اردوی ملی شاهد بوده‌اند که این زن قرآن را سوختانده است.»
اما برای این‌که بدانم تو به‌راستی این کار را کرده‌ای یا نه، سوختنت را چون دیگران تماشا نکردم و به زیارت «شاه دوشمشیره» رسیدم و در آن‌جا فهمیدم که اصلاً قرآنی نسوخته است. حالا آن عکس‌ها و آن شهادت دادن‌های دروغین را چه بنامم جز توطیه و دسیسه‌یی که می‌تواند این اتفاق را سامان‌دهی کرده باشد؟
فرخنده! چنان‌چه قرآن هم آتش زده‌بودی نیز آن ظلمی که بر تو رفت، برتابنده نیست؛ زیرا در آن دم بر حکم وجدان و شریعت، تو باید روزهایی مجال میافتی تا ندامت بکشی و کسی هم با تو کاری نداشته باشد. تا جایی که می‌دانم اگر بانو و یا زنی مرتد هم شود و از دین برگردد، اعدام نمی‌شود. اما نمی‌دانم قاتلان تو چه کتابی را خوانده بودند و از کدام تفسیر عمل کردند، شاید کتاب شیطان را!
فرخنده! بعد از آن‌چه بر تو رفت، ملاهای نادانی دادگاه صحرایی‌ات را مجاز دانستند و کشتن تو را حمایت کردند. بعد از تو، منصب‌داری خانواده‌ات را وادار به دروغ‌گویی کرد تا تو را دیوانه بخوانند. خانواده‌ات را مجبور کردند تا جسد بی‌جانِ تو را گرفته با خود ببرند و «گم» شوند. اما چنان نشد. جسد تو، روی شانه‌های همجنسانت به خاک سپرده شد. اما تو و روحِ تو به خاک نرفت و به دل‌های مردمت نشست. حالا ملک هم تو را می‌ستاید و انسان هم. خدا هم تو را می‌ستاید و ما هم.
فرخنده، شهید مظلوم! می‌دانی این ریاکاران و مکارانی که روزی از دلق ریا می‌خورند و دین می‌فروشند، سرهای زیادی را زیر خاک کرده‌اند؛ اما تو دیگر این جماعتِ بی‌غیرت را آفتابی کردی و دمار از روزگارشان برآوردی. فرخنده ای بانوی شهید، ای دختر افغانستان، ای که سینه‌ات جای قرآن بود! تو زنده هستی و قرآنی که در سینه داری، تو را زنده خوانده است. به دیدن مادرت بیا و دست نوازش بر سر پدرت بکش و گیسوان خواهرانت را نوازش کن که بی‌تو جهان‌شان به‌سر نمی‌شود. هر کسی حالا داستانِ تو را روایت می‌کند اما من در این فکرم که روز شهادتت را چه بنامم؛ روز زن، روز عشق، روز عاطفه و یا هم روز ددمنشی، روز رسوایی، روز تحقیر اسلام و روز خیانت به خدا.

نمی‌دانم چه می‌گویم
نمی‌دانم چه بنویسم
خدای من مگر حال مرا خود نیک می‌دانی
خدای من دلم بر مویه افتاده و چشمم اشک ریزان است
مگر فرخنده حالا در نشاط و شور و مستی نیست
مگر فرخنده حالا پیش تو روزی نمی‌گیرد
مگر فرخنده حالا نزد مولا نیست
دل من سخت می‌سوزد
نمی‌دانم چه بنویسم
به فکر من که فرخنده از این‌پس نام شاه‌دخت زرین‌آرای جنت‌هاست
که بر اسپ سفیداندام مینویی
به سوی ناکجای عشق می‌تازد
و اندر برزخ اندیشه‌اش اما
کمند شوق می‌بازد
به فکر من که فرخنده
به قرآنی که می‌خواند
همیشه زنده می‌ماند
به فکر من که فرخنده
به پشت بال‌های دختران آبی بالا
«الیه راجعون» را خوب می‌خواند
ز پشت شش‌هزار و ششصد و شصت و شش آیتِ قرآن
سرود عشق و هستی را به آن امیـد می‌خواند
که تا هستی
که تا عالم
که تا خالق.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.