احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 11 حمل 1394 - ۱۰ حمل ۱۳۹۴
نویسنده: آلن بدیو
برگردان: مهدی فیضی
منطقی است بپذیریم که یک فلسفه همواره بحثهای خود را میان دو التزام ـ یکی سلبی، دیگری ایجابی ـ آشکار میکند که این دو، از یکسو، شرارتی را تعریف میکنند که اندیشۀ حقیقی را تخریب میکند، و از سوی دیگر، کوشش، یا حتا ریاضتی را، که اندیشۀ حقیقی را ممکن میکند. این چنین است که فیلسوف، این کارگر چندظرفیتی، قابی را برای آن پردۀ نقاشی میسازد که در آن معنای جهان را انتقال میدهد.
افلاطون، که همه چیز با او آغاز میشود، این عملیات قابسازی را نیز شروع میکند. از جهت سلبی، باید هرگونه مراورده با شعر، خاصه شعر توصیفی یا تغزلی، را قدغن کرد، و خود را به آهنگهای میهندوستانه و جنگی محدود ساخت. شاعران باید از شهر آرمانی بیرون رانده شوند. از جهت ایجابی، باید یک دهۀ خود را وقف مطالعۀ عمیقترین و دشوارترین شاخۀ ریاضیات کرد ـ که در روزگار افلاطون، همان هندسۀ فضایی بود که چیزی هم از ابداع روشهایش نگذشته بود. نگذارید کسی که اهل هندسه نیست وارد این شهر شود.
با نگاهی از منظر موقعیت فکری ما، این التزامها هم خشونتبار و هم مبهماند. هر چه باشد، به همین دلیل است که صفت «افلاطونگرا» به طور کلی لقب خوشایندی نیست ـ نه برای هایدگر، پوپر، سارتر، یا دلوز، نه حتا برای مارکسیستهای سختگیر دوران طلایی، نه برای منطقدانان، چه ویَنی چه امریکایی. «افلاطونگرا» تقریباً یک ناسزاست، همانطور که برای نیچه بود، همو که استدلال میکرد مأموریت دوران ما «شفا یافتن از مرض افلاطون[گرایی]» است.
بگذارید به طور گذرا بگوییم که چون درمانها[ی فلسفی] اغلب بدتر از خود مرض هستند، دوران ما، برای رهایی از مرض افلاطون[گرایی]، آنقدر از معجون نسبیگرایی (آمیزهیی از شکاکیت، اندکی معنویتگرایی و مقادیری اخلاقگرایی بیمزه) مصرف کرده که هماینک به حال مرگ افتاده، آنهم در بستر حقیر عافیتطلبیهای مثلاً دموکراتیکش.
کسانی که میخواهند از شرّ افلاطون رها شوند، خود را به قتل ترحمآمیز نظری میسپارند.
اما چرا این التزامهای افلاطون را «خشونتبار و مبهم» میخوانم؟
خشونتبار است که استفادۀ مشتاقانه از زبان، بازابداعِ سحرآمیزِ واژه، کاوش فشردۀ قدرت نامتناهی گفتار، را که شعر، به تنهایی، در تقطیر [زبان] به انجام میرساند، سرکوب کنیم. و خشونتبار است که کسی وادارمان کند لابهلای صفحههای یک کتاب ریاضی، علایم رمزی و پیچیدهیی را دنبال کنیم که به نتایجی میرسند که ارتباطشان با عالم تجربه بیاندازه سست است و حکمت عامیانه آنها را چیزی جز زحمت بیفایده نمیانگارد، که خاص اشرافیتِ مردان نیمهدیوانه است، همان کسانی که «مخِ ریاضیات» دارند. یعنی افلاطونگراهای سرسخت دیوانه؟
شاعری که میخواست شاعران را از شهر بیرون کند
همچنین مبهم است که چرا افلاطونِ صاحبسبک ـ پدیدآور آن شعرهای بزرگ منثور، اسطورههایی که در آنها برای ما از سرنوشت ارواح در سواحل رودخانۀ فراموشی یا اسبهای سپید و سیاهِ کنش، میگوید ـ با تقلیدِ شاعرانه با خشونتی چنین نادر برخورد میکند، تا آنجا که، در پایان جمهوری، اعلام میکند که مهمترین خطمشی مورد تأییدِ او همانا تبعید شاعران است. و باز این واقعیت مبهم است که همان متفکری که فقط مکالمههای تئاتریک از خود باقی گذاشته است، همو که اغلب از نتیجهگیری پرهیز میکند، و او که ـ بر خلاف دکارت، اسپینوزا، یا کانت – هرگز چیزی را در قالب اصول موضوعه یا اثباتهای صوری پیش نمیکشد ، چرا تقدیر مسیرِ فلسفی را آنچنان مطلقْ به پیمودنِ یک پیشسرای بیکرانِ ریاضی وابسته میکند.
بیشک، ما باید پیش از هر چیز میزان وابستهگی دو التزام قابسازی افلاطونی به یکدیگر را، تا جایی که هر دوی اینها به تعریف افلاطونی فلسفه پیوند میخورند، بفهمیم.
فلسفۀ نخست و پیشاپیش همۀ آن چیزی است که رژیم اقتدارگرای حقیقت را بدون درافتادن به سبُکی نسبینگری یا شکگرایی از هم میگسلد. یک رژیم اقتدارگرا آنگاه وجود دارد که حقیقتِ یک گزاره، نه بر استدلالی که آن را حمایت میکند، بل بر موضع کسی که آن را اعلام میکند ـ خداوند، شاه، کشیش، پروفسور، یا پیامبر ـ وابسته باشد. سبُکی نسبینگر یا شکگرا آنگاه حکم میراند که نقدِ رژیمِ اقتدارگرای حقیقت به سرکوبِ مطلقبودهگی و کلیبودهگیِ حقایق میانجامد. فلسفه، در معنای افلاطونیاش، آنچه میگوید را به داوری عمومی میسپارد، قواعد منطقی مشترک را پیشفرض میگیرد، و به مکالمهیی با [هر شخص] نخستآمده وارد میشود. با چنین کاری، فلسفه، اقتدار کسی را که گزاره را ادا میکند، به نفعِ ارزشِ درونی آنچه که بیان میشود، از میان بر میدارد. اما، مقارن با این کار، نه تنها مطلقبودهگیِ حقیقت، بل این ایده را نیز حفظ و ابقا میکند که اندیشۀ انسانی، فارغ از محدود، متناهی، نسبی و محکوم به تردیدْ بودن، در عوض به تمامی به این امر مطلق وابسته است، که آن [اندیشه] میتواند و باید که با آن روبهرو شود.
اما شعر، هر قدر هم که زیباییاش سخاوتمند باشد، بیتردید شکل اقتدارگرایی از اعلام است. شعر اقتدارش را تنها از خودش دریافت میکند، از استدلال بیزاری میجوید، و آنچه هست را در شکلِ حسیِ چیزی که خود را تحمیل میکند بیان میکند، بدون آنکه [خودِ] این تحمیل را [پیشاپیش] به اشتراک گذاشته باشد. شعر خود را نه تنها در آستانۀ امر مطلق نگاه میدارد، بل اغلب خود را نگاهبان این آستانه نیز میداند. در مقابل، ریاضیاتْ اندیشه را از طریق قواعدِ واضح و صریح، و نه از راه نبوغ یکّۀ زبان، به نظم درمیآورد، و در حالی که هرگز از [رسیدن به] وضوح غایی ناامید نمیشود، به همه اثباتِ مشترکی را عرضه میکند ـ هر قدر هم که ساختارش پیچیده باشد. ریاضیات از حقیقت خبر میدهد اما بدون واگذاری چیزی به تردید لرزاننده یا وجودی، پیش از افشای ضرورت بیرحمانۀ آن تردید.
پس، لازم است تصریح کنیم که، بر خلاف آنچه که عموماً گفته میشود، این ریاضیات است که دموکراتیک است و این شعر است که اشرافی، یا سلطنتی، است.
بدینسان میتوانیم بفهمیم که چرا امروزه افلاطونگرابودن ضرورت دارد. زیرا دموکراسیِ عقیده، که همهجا از آن ستایش و تجلیل میشود، ممانعت از [حضور خود] حقیقت است؛ دموکراسی عقیده حق سلطنت را به آن سیمای کاملاً تهی ـ که فرد باشد ـ میبخشد، همان فرد که خود را شاعرِ آزادِ وجودِ خویش تصور میکند تا آنجا که حتا جای خود را در تقلیدهای تجاری نیز مییابد. برعکس، دموکراسی حقیقی، چنانکه افلاطون میدید، برابریْ در مقابل «ایده» و ردّ «ارتباطات تقلیدی» است. امروزه مخصوصاً، همچون روزگار افلاطون، آنگاه که شهر به بیهودهگی فرو میغلتد، دموکراسیْ برابری در مقابلِ «ایده»ی سیاسی است، که باید در برابرِ انحلالش در بازی علایق، بار دیگر ابداع شود.
فقط زمانی میتوان به طور دموکراتیک به شعر بازگشت که آن را، در هیأت «ایده«ی محض، تابعِ قدرتِ بیهیجان [و غوغاگریزِ] روشنسازیای قرار دهد که matheme [فرمول ریاضی] به انجام میرساند. هر چه باشد، این پروژۀ مالارمه نیز بود، و پروژۀ هر چیز باارزشی در درون شعر معاصر. شاید بتوان گفت شعری افلاطونگرایانه، همچون شعری که، همصدا با پسوآ [۱]، اعلام میکند «دوجملهیی نیوتن به زیبایی ونوس میلو [۲] است». و شعری دموکراتیک خواهد بود که از ایدۀ سفسطهآمیزِ بیان آزادانۀ افراد جدایی میجوید و کوششِ مشترکِ دسترسی به امر واقعی را به پیش میبرد. «امر واقعی» اینجا به مثابۀ یک سهگانه فرض میشود: حقیقت، زیبایی، نیکی.
حقیقت دارد که ما هیچ تصوری از این منشِ اساساً دموکراتیکِ «ایده» در اختیار نداریم. خود پسوآ، بهرغم بازتایید همارزیِ افلاطونیِ «زیبایی» و «حقیقت»، اضافه میکند که «مشکل اینجاست که هیچ کس را پروای این همارزی نیست» (دوجملهیی نیوتن = ونوس میلو). خب، افلاطون به طور کلی و جهانشمولْ کوشش لازم برای توجه به این [همارزی] را معرفی میکند. به همین دلیل است که آموزهاش جهان را [در نظر ما] گیراتر میکند. بینهایت گیراتر.
افلاطون ما، افلاطون عزیز ما! بگذارید همراه با او، با تمام وسایل در دسترس، در تأیید «ایده«ی حقیقی، در تأییدِ اصل (Principle) در برابر شبح این «آزادی»یی که بر ما تحمیل میشود، بکوشیم، آزادییی که به ابژههای بیاهمیت و امیال حقیر وابسته است.
***
منبع:
این متن نخستینبار با عنوان “Platon, notre cher Platon”، درMagazine littéraire, no. 447 (Nov. 2005):32-34، منتشر شد. ترجمۀ حاضر از متن انگلیسی گرفته شده است:
“Plato, our dear Plato!”, trans. Alberto Toscano, ANGELAKI, volume II number 3 (December 2006): 39-41.
پینوشتها:
۱ـ فرناندو پسوآ شاعر، نویسنده، منتقد ادبی، مترجم و فیلسوف پرتغالی (۱۹۳۵-۱۸۸۸)
۲ـ تندیسی از یونان باستان و یکی از مشهورترین آثار پیکرتراشی آن دوران که گمان میرود تجسمی از آفرودیته (ونوس رومیان) باشد.
Comments are closed.