گزارشگر:چهارشنبه 12 حمل 1394 - ۱۱ حمل ۱۳۹۴
بخش نخست
نویسنده: امبرتو اکو
برگردان: عاطفه اولیایی
وقتی میگوییم که دورانِ ما قرون وسطای نوینی است، باید روشن کنیم به کدام جنبه و مفهوم قرون وسطا اشاره داریم؟ برای آغاز در نظر داشته باشیم که قرون وسطا به دو دورۀ تاریخی کاملاً متمایز رجعت میدهد: یکی از سقوط امپراتوری روم در غرب تا سال ۱۰۰۰، دورانی سراسر بحران زده، منحط و شاهد تصادمهای فرهنگی؛ و دیگری دورانی که از سال ۱۰۰۰ تا آنچه در مدارس به عنوان «اومانیسم» به ما معرفی میکردند، طول کشید که به نظر تاریخدانان خارجی دورهیی بسیار پرشکوه بوده است. تاریخدانان از سه رنسانس صحبت میکنند: دروۀ کارولنژین[۲]، دیگری طی قرون یازده و دوازده و بالاخره آنچه همه به عنوان رنسانس میشناسند.
دوران ما به کدامیک از آنها شبیه است؟ امکان پاسخ به این سوال از طریق مطالعۀ تطبیقی متون مقدس سادهپنداری است؛ زیرا که دوران ما شاهد چنان سرعتی در دگرگونی است که وقایعی که طی پنج قرن رخ میداد، امروزه طی پنج سال میگذرد. ثانیاً مرکز دنیا اکنون همه جاست؛ امروزه تمدنها و فرهنگهای گوناگون با وجود ناهمگونیِ رشد و توسعۀشان در کنار یکدیگر میزیند. مثلاً همزمان شاهد «شرایط قرون وسطایی» زیست در بنگال و زندهگی پررونق و تجمل و عشرتطلبی نیویورکیها هستیم. بنا بر این اگر در پی مقایسه باشیم، باید توجهمان را بر تمدن و تاریخ بشریت بین قرون پنجم و سیزدهم بعد از میلاد معطوف کنیم. در واقع، مقایسۀ دورهیی مشخص از تاریخ امروز با دورانی به طول هزار سال، بازی بیمعنییی بیش نیست. قصد ما «نظریهپردازی دربارۀ قرون وسطا» است.(گویی به دنبال عناصری برای ساختن قرون وسطایی معتبر باشیم.)
عناصر تشکیلدهندۀ قرون وسطایی معتبر کداماند؟
اولاً در هم شکستن صلحی تقریباً پایدار؛ قدرتی بینالمللی که همه را در زبانی یکسان متحد ساخته، آیینها، ایدیولوژیها، مذاهب، هنر و تکنولوژییی که در مقطعی از زمان به دلیل عدم تواناییِ تحمل وهمپایی با موفقیت و رشد خود، فرو میپاشد. این از هم گسستهگی به دلیل هجوم «بربرهایی» بود که لزوماً بری از دانش نبوده بلکه رسوم و دیدگاههای تازه از جهان را به همراه آورده بودند. بربرها با خشونت عمل کرده و با دستیازی به نظم اجتماعی مبنی بر پاکس[۳]، در پی ثروتی از آنها دریغ شده بودند و با خود مذاهب و نظرات جدیدی پراکندند. آغاز سقوط امپراتوری روم، نه به دست آیین مسیحی، بلکه از گذشتهیی دور و با پذیرش فرهنگ اسکندریه و کیش شرقی میتراییسم و آستارته (الهیت ـ اسطورۀ مصری) با گرویدن به افکاری نو در بارۀ جادو، رفتارهای جنسی و بالاخره امیدها و تصوراتی برای آمرزش و رهایی، تدارک شده بود. همراه پذیرش نژادی جدید ناچاراً تمایزات دقیق و سختگیرانۀ طبقاتی از بین رفت، تمایز بین شهروند و غیر شهروند، اشراف و عوام از میان برداشته شد، تفاوت ثروت حفظ ولی تمایزات نقشهای اجتماعی کمرنگتر شدند. از این دگرگونیها چارهیی نبود. روم در آن دوران با پدیدۀ سریع انباشت آشنا شده و کسانی را به حکومت گماشته بود که ۲۰۰ سال پیش از آن طبقۀ پستتر شمرده میشدند؛ بسیاری از تعصبات مذهبی نیز رنگ باخته بودند. در یک برهۀ زمانی، حاکمین خدایان قدیمی، سربازان میترا و بردهگان مسیح را میپرستیدند. البته هر سیستمی به طور سرشتی، تهدیدآمیزترین کیشها را (حتا با تهدیدی ناچیز)، از بین میبرد البته از نظر قانونی و از دیدگاه روامداری سرکوبگرانه[۴] هر حرکتی پذیرفته شده است.
فروپاشی نظامی، مدنی، اجتماعی و فرهنگی پاکس سر آغاز دورانی از بحرانهای قدرت و اقتصاد بود. اما نامیدن قرون وسطا همچون دوران «تاریکی» واکنشی کاملاً قابل توجیه در برابر دخالت کلیسا در امور سیاسی بود. در واقع حتا قرون وسطای اولیه (و شاید بیش از قرون وسطای بعد از سالهای ۱۰۰۰) دوران شکوفایی و پویایی اندیشه بوده است. دورانی مملو از گفتوگوهایی پُرشور بین تمدنهای بربر، میراث روم، و عوامل شرقی مسیحیت: دوران سیاحت و برخورد افکار، زمانی که راهبان ایرلندی به سرتاسر اروپا سفر کرده، تفکرات جدیدی پراکندند، مردم را به خواندن تشویق میکردند و هر نوع دیوانهگی را رواج میدادند. به طور خلاصه، طی این زمان بود که هویت مدرن غرب به بلوغ رسید و در چهارچوب این قرون وسطا بود که میتوان آنچه را که در دوران حاضر میگذرد، درک کنیم. با در هم پاشیدهگی پاکس، بحران و ناامنی آغاز شد، تمدنها به جنگ با یکدیگر پرداختند و بهآرامی طرح منشی جدید ریخته میشد که اگرچه عوامل اولیۀ آن از مدتها پیش در کورۀ زمان تافته میشدند، خود بعدها آشکار شد. بوئِتیوس[۵] که فیثاغورث را بر همهگان شناساند و ارسطو را بازخوانی کرد، فقط به تکرار درسهای گذشته نمیپرداخت، بلکه فرهنگی جدید عرضه کرد. وی در واقع اولین مرکز مطالعات را در دربارهای بربرها برپا ساخت.
Comments are closed.