- ۱۳ ثور ۱۳۹۴
محسن سوهانی/ دو شنبه ۱۴ ثور ۱۳۹۴
ماریو بارگاس یوسا، یکی از مهمترین نویسندهگان امروز امریکای لاتین و جهانِ اسپانیاییزبان است. حیات ادبیِ او در اروپا آغاز شد. اما صحنۀ بیشترِ رمانهای وی میهنش پرو است. گرچه صدای اعتراضِ یوسا به بیـدادگریهای اجتماعی و فساد سیاسی و مردسالاری و تعصبِ نژادی و خشونت، تقریباً در همه نوشتههایش به گوش میرسد، ولی اعتقاد او همواره بر این بوده که هنرمند باید از موعظه بپرهیزد و نباید آرمانهای هنری را به تبلیغاتِ ایدیولوژیک آلوده کند.
یوسا در ۱۹۳۶ در پرو به دنیا آمد. در همان کشور حقوق و ادبیات خواند و در ۱۹۵۹ با نوشتن رسالهیی دربارۀ گابریل گارسیا مارکز، از دانشگاه مادرید درجۀ دکترا گرفت. پس از آن در فرانسه چندی به روزنامهنگاری پرداخت، و از دهۀ ۱۹۶۰ به بعد همزمان با نویسندهگی، گهگاه در دانشگاههای مختلفِ اروپا و امریکا به تدریس اشتغال داشته است. از رمانهای مهمِ او میتوان گفتوگو در کاتدرال، جنگ آخر زمان، مرگ در آند و سوربُز را نام برد.
نوشتن از آثار ماریو بار گاس یوسا دشوار است، شاید نام امریکای لاتین در ذهنِ ما با گارسیا مارکز و رئال جادویی گره خورده باشد؛ اما امریکای لاتین چشمۀ جوشانِ ادبیات و در حال حاضر به جرأت میتوان گفت پرچمدارِ ادبیات داستانی در جهانی است که خوانندۀ فارسی نیز در دسترس دارد.
بارگاس یوسا از جمله نویسندهگانیست که انقلاب مسلحانه را به مثابۀ یگانه راه نجاتِ امریکای لاتین تجویز میکند. اما نام بزرگِ نویسنده سبب نشده که این رمان را انتخاب نموده و توجهام به سالهای سگی جلب شود؛ زیرا به قول دریدا و بارت هر اثر دارای مشخصات و نشانههاییست که نیازی حتا به شرح و تأویل نویسنده ندارد.
در رمان سالهای سگی نمیتوان ترجمۀ خوبِ احمد گلشیری را ندیده گرفت؛ زیرا چنان ترجمۀ شیوایی به کار برده که بیشک به زبانِ خود نویسنده بسیار نزدیک شده است. دبیرستان نظام لیونسیو پرادو واقع در لیما، بهراستی به مثابۀ نمادی از کشور پرو است. علیالخصوص دانشآموزان واحد ستوان گامبوا که ترکیبی از نژادهای مردم پرو میباشند، سرخپوستهای دهاتی، کاکا سیاه بهطبع سیاهپوست، دورگههای پست که گاهی جاپانیتبارند و سفیدسارهای سفیدپوست و خوشبخت. شخصیتها در این رمان به خوبی پرداخت شدهاند و ناخودآگاه میتوان آنها را به تیپهای مختلفِ جامعه هم تشبیه کرد. وزیر، سرهنگ، سرگرد، سروان که چون حلقۀ زنجیر، به هم مرتبطند و بار فساد ارتش را که در اکثر آثار یوسا وجود دارد، به دوش میکشند و نمادی از فساد نظامیان کشور پرو هستند. دو بار تقلب و فشار نظامیانِ پرو در انتخابات ریاست جمهوری به نفعِ فوجی موری و بر علیه بارگاس یوسا ـ که بر اثر آشکار شدن فساد مالی فوجی موری و قیام مردم، به جاپان گریخت ـ دلیلی بر این مدعاست که بر قلبِ نویسنده سنگینی میکند.
ستوان گامبوا یک نظامی وفادار، مقرراتی و سالم است که ناچار در تعارض با نظام فاسد و برای سر پوش گذاشتن بر سیاهیها، به کوهستان بد آب و هوا تبعید میشود. آرانا (برده) نمادی از قشری است که در هر جامعه تو سری میخورند، بیآزارند و فقط آرزو دارند شبیه یک انسان با آنها رفتار شود اما سر انجام فنا میشوند.
جاگوار نماد مسلمِ انقلابیونِ امریکای لاتین است، حلقه تشکیل میدهد، دسته را حفظ میکند، میخواهد بچههای دسته را مرد کند، منجی تمام گروه است و از هیچ کاری ابایی ندارد حتا از قتل و از همه مهمتر هیچگاه خیانت نمیکند.
آلبرتو (شاعر ) سفیدسار است و از خانوادهیی اشرافی، که به همه به نوعی خیانت میکند و هنگامی که برای عدالت برمیخیزد، بهخاطر کثافت کاریهای خودش پا به عقب میگذارد و خبرچینی و خیانت میکند و سرانجام عاقبت به خیر شده با زنی زیبا به امریکا میرود.
حضور سگی به نام مردنی در این آموزشگاه جالب است و نمادی از کل سیستمِ این جامعه است. در حالی که اوصافش را شخصیت فرعی بوا تعریف میکند، خود به تنهایی یک شخصیت کامل است؛ زیرا در آن آموزشگاه افسران دانشآموزان را به چشم سگ نگاه میکنند و سالبالاییها پایینتریها را سگ میدانند که باید توجیه شوند و این سگ مثل همه گرسنهگی میکشد، تنش شپش میگیرد، کتک میخورد، محتاج محبت است و در مانور نظامی شرکت میکند و زخمی میشود ـ شبیه کلیت جامعۀ پرو که با فقر دست و پنجه نرم میکند ـ و سرانجام در مدرسه میماند و یوسا او را رها میکند، شاید به این دلیل که نتوانسته از پسِ این شخصیت بربیاید و یا بهتر بگویم همانجا میماند تا سالهای سگی همچنان ادامه داشته باشد.
شخصیت دختری به نام ِتِرسا در این رمان جالب است که به نوعی با زندهگیِ هر سه شخصیتِ داستان پیوند خورده و هوس و یا امیدی است که با یاد او زندهگی میکنند و در مورد جاگوار، یوسا با تردستی با راوی مبهم این کار را انجام میدهد و سرانجام که از آلبرتو خیانت میبیند، با جاگوار ازدواج میکند و ضربالمثلِ «کبوتر با کبوتر باز با باز» را به ذهن متبادر میسازد. نویسنده از دادههای پنهان در رمان سود میبرد و هنگامی که تمام راویهای داستان به نوعی جاگوار را شخصیتی مازوخیستی و خطرناک معرفی میکنند، او با دادههای پنهانش، تبرئهاش میکند.
شخصیتهای فرعی»بوا» که داستان مردنی را تعریف میکند، مارسلا که مخاطب آلبرتو شاعر است و اسکینی ایگوراس که مخاطب جاگوار است و گاهی اوقات فرصت ابراز وجود پیدا میکنند و سبب چرخشهای راوی بهخصوص در بخش پایانی فصل دوم میشوند. یوسا چنان از چرخش راویهای مدرن و چرخشهای فضایی داستان سود میبرد که خواننده به جای اینکه گیج شود، متعجب شده و کیفور میشود.
شخصیت زن سفیر امریکا نقطۀ ضعفِ شخصیتپردازی در این رمان است. ما در جای جایِ این رمان به عامل فریبدهنده و تأثیرگذارِ امریکا در امور این کشور پی میبریم و از نظر من، آوردن این شخصیت بدون پرداختِ کافی و نقش موثر و شاید غیر ضروری، از نقاط ضعفِ این رمان میباشد که آرزو میکردم ای کاش یوسا او را به سطل آشغالش پرتاب میکرد.
راوی دانای کل ـ شخصیت، راوی اول شخص مبهم راویهایی هستند که این رمان را پیش میبرند و چنان استادانه جایشان را با هم عوض میکنند که بهراحتی محیط خالی بین فضا و زاویه دید را برای خواننده پُر میکنند و این تغییرات از فریباییِ رمان نمی کاهد. چرخشهای من به تو و گاهی به دانای کل و راوی مبهم که بعد درمییابیم جاگوار است و دانای کلی که با چرخشهای فضایی تمام راویهای مدرنِ دیگر را با خود همراه میکند، و چون کل رمان از اطناب بیمورد فرار میکند و چنان از کلمات و جملات استفاده میکند که میتوان از دیدگاه هرمنوتیک، به دو و گاهی چند تأویل مختلف از یک جمله رسید. و چنان تعلیقی از صفحۀ پنجاه به بعد ایجاد میشود که خوانندۀ حرفهیی، رمان را زمین نمیگذارد.
زمان در این رمان، با احتیاط تمام محاسبه شده و هیچگاه از زمانِ کرونولوژیک خارج نمیشود و در حالی پیشرونده حرکت میکند که فلاشبکها گویی میدوند تا زودتر در نقطۀ تلاقی رمان در بخشهای پایانی تبدیل به حال شوند و هیچگاه نویسنده ما را به آینده پرتاب نمیکند و همین یک دلیل کافی است که این رمان را رمانی کلاسیک مدرن بدانم.
سطح واقعیت در این رمان بهخوبی حفظ میشود و درون آدمها یک به یک و با حوصله بررسی میشوند و هر راوی به صورتی قصد معرفیِ شخصیتها را دارد و اظهار نظر میکند و رای میدهد و راوی مبهم، جاگوار و رابطهاش با ترسا را شرح میدهد، و فرمول دادههای پنهان همهجا شخصیتها را یاری میکند و تصمیم آخر بیهیچ اشارۀ مستقیمی به عهدۀ مخاطب باقی میماند.
زبان اثر نویسنده با ترجمۀ احمد گلشیری ما را افسون میکند، زبان فاخر و گزیدۀ دانای کل که به تناوب راویها به زبانی سادهتر، محاورهیی و روزمره تا حدی که جملات گاهی از نظر عرف دستوری هم پس و پیش میشوند، شبیه زبانیست که سلینجر در ناتور دشت به کار برده و هر فضایی و هر شخصیتی با توجه به مکان یک نوع گویش دارد که نشان میدهد یوسا هم به وجود این تبعیض اعتقاد دارد!
در به کار بردن کلمات و ایجاد کلماتِ کارکردی در داستان وسواسی وجود دارد که به زیبایی کار کمک میکند. تشبیهات زیبا، فرار از اطناب بیهوده، ریزپردازیهای بهجا از اشیا و مکانها، از نقاط قوتِ این اثر به شمار میآیند.
ماریو بارگاس یوسا استاد مسلمِ داستاننویسی است و گویی هنگام نوشتن رمانهایش، در فضایی اثیری سیر میکند. آثارش آموزشگاه بیادعای داستان نویسی مدرن است و من نمیتوانم این جمله را ننویسم که به او حسادت میکنم؛ زیرا تنها بارگاس یوسا میتواند شبیه بارگاس یوسا بنویسد!
Comments are closed.