احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۹ جوزا ۱۳۹۴
یک شنبه ۱۰ جوزا ۱۳۹۴
اسماعیل نوشاد
دانشجوی مقطع دکترای فلسفه
آگامبن برای شرح معنایی که از منفیت مراد میکند، به سراغ هگل میرود و به جستوجوی ریشههای منفیت در اثر معروفِ هگل یعنی پدیدارشناسی روح میپردازد. نخستین صورتِ آگاهی در پدیدارشناسی هگل، «یقین حسی» است. برداشت حسی و بیواسطۀ ما از جهان، ابتداییترین و مأنوسترین شیوۀ شناخت است. او میگوید که سرچشمۀ منفیت در پدیدارشناسی ضمیر اشاره diese یا «این» است. اما چنان که هگل نشان میدهد، ما تنها میتوانیم بهواسطۀ نوعی انتزاع از این یقین حسی سخن بگوییم؛ این انتزاع همان زبان است.
ما نمیتوانیم یقین حسی را بیان کنیم، چون زبان منظور و معنا را بیان نمیکند و از اینرو کیفیتی «کلی» (پس منفی) مییابد. وقتی که در «اینجا» و «اکنون» به یک شیء خاص اشاره میکنیم، منظور ماً دقیقا چیست؟ «در برابر پرسش اکنون چیست؟ به عنوان مثال پاسخ خواهیم داد: اکنون شب است. برای احساس حقیقت این یقین حسی، تجربهیی بسیط کافی خواهد بود. حالا همین حقیقتِ بهصورتِ نوشته نگهداریشده را فردا ظهر دوباره نگاه میکنیم، اینجاست که باید بگوییم [حقیقت مورد نظر ما] باد خورده و ضایع شده است.
شکی نیست که اکنون، خودش نیز [در این نگهداری] باقی مانده است، ولی به عنوان اکنونی که شب نیست یا به عنوان امر منفی به طور کلی». بنابراین به تعبیر هگل، هر اکنونِ خاصی نیز در زبان یک اکنون با واسطه و کلی است که در دلِ خود لحظاتِ مختلف را بهصورتِ منفی نگه میدارد. همچنین مثلاً زمانی که ما از یک درخت صحبت میکنیم و ویژهگیهای گوناگونی را به آن نسبت میدهیم. این ویژهگیها همه امور کلی هستند و هیچ امر جزیی در میان آنها نیست. امر جزیی در دل کلیتِ مفهومی میمیرد و مرگش به مثابۀ رفع همچون یک زخم با امر کلی در توالیهای آگاهی حمل میشود.
«هنگامی که از علم، آزمونی بسیار سخت، آزمودنی که علم از پس آن برنخواهد آمد، میطلبیم و میخواهیم که یک این چیز یا یک این بشر را به گونهیی پیشینی (یا به هر اصطلاح دیگر) نتیجه بگیرد، یا بسازد، یا باز یابد، البته حق این است که در درخواست روشن شود کدامین چیز یا کدامین من منظور است؛ روشن کردنِ این منظور اما ناممکن است.» هگل از این مطلب نتیجه میگیرد که یقین حسی ارزش «حقیقی» ندارد و برای به دست آوردن حقیقت باید آن را نفی کرده و رهسپار دیالکتیکِ آگاهی شویم و تنها در پایان راه است که میتوانیم تمامیت مطلق را به صورتی روشن، دریابیم. آنجاست که امر فردانی را در دل امر عام مشاهده میکنیم و سرانجام از آگاهی ناخشنود ناشی از دوپارهگی متناهیت و نامتناهیت نجات مییابیم.
آگامبن از منظر رابطه بین زبان و مرگ، وارد مسالۀ منفیت میشود. «در واقع انسان در سنت فلسفی غرب هم به عنوان موجودی میرا مطرح شده و هم به مثابۀ موجودی سخنگو. انسان یک «قوۀ زبان» میداند و یک «قوۀ مرگ» (به قول هگل). پیوند و ارتباط میان این دو قوه در مسیحیت هم به همین اندازه مهم است: انسانها «پیوسته بهخاطر مسیح تسلیم مرگ میشوند» یعنی بهخاطر کلمه». در ادامه وی میپرسد که رابطۀ این «قوا» چهگونه است؟ در اینجاست که او متوجه منفیت میشود: «توضیح پیوند میان زبان و مرگ بدون روشن کردنِ مسالۀ امر منفی ممکن نیست.»
آگامبن در کتاب «زبان و مرگ» شعری را در مورد رازهای مکتب الئوسوسی از هگل جوان میآورد که در آن شعر، هگل زبان را بهخاطر «فقر و مسکنت واژهها» در بیان ژرفای «شوری وصفناپذیر»، مورد سرزنش قرار میدهد. هگل در پدیدارشناسی مصرانه به انکار این «احساسگرایی» نشست: «به کسانی که این حقیقت و یقین به واقعیت چیزهای محسوس را تصدیق میکنند، باید گفت برگردند به مکتبهای ابتدایی حکمت، برگردند به همان اسرار باستانی الوزیوس؛ زیرا راز آشنای این مکتب نهتنها به جایی میرسد که در باب بود چیزهای محسوس تردید کند، بلکه حتا از آن به نومیدی دست میشوید. این راز آشنا، از یک جهت، خود به نابود کردن این چیزها میپردازد و از جهت دیگر، میبیند که خود چیزها به همین کار اقدام میکنند». این همان پاسخی است که بعدها وبر به منتقدان فرآیند عقلانیتِ مدرن داد که «بیسر و صدا و بدون جار و جنجالهای تبلیغاتی معمول دربارۀ کسانی که تغییر مسلک میدهند، صاف و ساده راهِ آمده را باز گردند…».
به عبارتی، هگل «احساسگرایی» رمانتیک جوانیاش را کنار میگذارد و از امر جزیی درمیگذرد تا حقیقت را در امر عام و عقلانی بیابد. در اینجاست که آگامبن میپرسد که راز این چرخش هگل در کجاست؟ هگل در پدیدارشناسی ناممکن بودن بیان امر حسی را نه در «مسکنت واژهها» بلکه ناشی از این واقعیت میداند «که خود امر کلی و جهانشمول حقیقت یقین حسی را تشکیل میدهد». آگامبن میگوید که هگل در اینجا بهسادهگی وجود امر ناگفتنی الئوسوسی را منکر نشده است. «حتا میتوان گفت زبان در اینجا با دقت و تعصب بیشتری از امر بیانناپذیر مراقبت میکند». دیگر «لازم نیست شعر الئوسوسی ساکت بماند، یا فقر و «مسکنت واژهها» را تجربه کند. درست همانطور که حیوانات حقیقت اشیای محسوس را بهسادهگی با بلعیدن و نابود کردنشان، یعنی با باز شناختن آنها به مثابۀ نیستی، یعنی با درک آن در ذات منفیتش نشان میدهند».
به عبارتی، امر حسی «نفی» شده در کلیت مفهوم «رفع» میشود و به صورتی نابوده مورد «اشاره» قرار میگیرد؛ اما «بیان» نمیشود. «زبان قدرت سکوت» را در اختیار گرفته و آنچه پیشتر همچون «حکمت ژرف» به بیان نیامدنی جلوه میکرد، اکنون میتواند (از حیث ظرفیت منفیاش) در کنه واژه پاس داشته شود و محفوظ بماند. میتوان گفت که هگل در اینجا از فلسفههای قبلش که به یکباره با یک «جهش» از محسوس به معقول یا از پدیدار به نومن میرسیدند، جدا میشود: «اصالت و تازهگی نظام هگلی در این است که به دلیل قدرت امر منفی، این نقطۀ عزیمتِ به بیان درنیامدنی دیگر موجب هیچ نوع گسست یا هیچ گونه جهشی به امر بیانناپذیر نمیشود. «مفهوم» همه جا در کار است، در همه جای گفتار نفس منفی Geist (روح) میدمد، در هر کلمهیی Meining [معنا] به بیان درمیآید و معنا در منفیتش آشکار میشود». باید دریابیم که «معنای» «این»، در واقع، «نه این» یا منفیتی ذاتی است که در بطن «این» مضمون ومندرج است. بنابراین دیگر به مانند فیلسوفان گذشته، مرز زبان در خارج از زبان یا بین زبان و عالم «واقع» نیست؛ بلکه «مرز زبان همواره درون زبان قرار میگیرد، این مرز همواره پیشاپیش، به مثابۀ امری منفی، درون زبان گنجانده شده است». در اینجاست که تفاوت «اشاره» و «بیان» نمودار میشود. این بودهگی حسی قابل اشاره است، اما قابل بیان نیست «هر هگلشناسییی باید که تفاوت میان اشاره کردن یا نشان دادن و دلالت کردن یا معنا کردن را پیشفرض گیرد». این امر ناگفته معنای زبان است و زبان در وجه اشارت گرش به این منفیت معنا را تقویم میکند: «امر ناگفتنی دقیقاً همان چیزی است که زبان باید آن را پیشفرض گیرد تا معنایی داشته باشد».
اما برخلاف هگل، آگامبن این منفیت را رفعناپذیر میداند. تفاوت بین معنا و گفتار، بین امر واقع و مفهوم، تفاوتی است که «نمیتوان بر آن فایق آمد، هر تأملی در باب زبان باید با آن مواجه شود». به عبارتی، آگامبن دیگر به آرمان روشنگری دربارۀ امکان وضوح هر مسالۀ معرفتشناسانهیی یا رفع هر پارادوکس اجتماعییی به صورت روشن باور ندارد. انسان مدرن، اسیر سحر مغاکی شده است که در پی رفعش بود: «اگر دیری به مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم میدوزد». انسان مدرن، اسیر سحر مغاکی شده است که در بنیاد زبانش قرار دارد و این همان پدیدهیی است که «نهیلیسم» نام میگیرد.
البته آگامبن میخواهد با این نهیلیسم به وجهی آریگویانه روبهرو شود و از این نابودهگی در جهت امکانی برای رخدادهایی نو در امر اجتماعی بهره گیرد: «جستوجوی پلیس و خانوادهیی که مناسب این فضای خالی و اجتماعی پیش انگاشتناپذیر باشد، وظیفۀ کودکانۀ نسلهای آینده است». کوتاه سخن اینکه: او منفیت امر واقع در دل مفهوم را میپذیرد اما به مانند هگل به ایجابی شدنِ این منفیت در پایان پدیدارشناسی باور ندارد. اتفاقاً بالقوهگی این امر منفی، کلید رخداد هر زبان و هر اجتماع انسانییی است و رها کردن این بالقوهگی به سمت فعلیت ناممکن و به لحاظ سیاسی منجر به دیکتاتوری میشود.
به عبارتی، آگامبن نمیخواهد به همان راحتی که هگل از برنهاد جامعۀ مدنی به دولت رسید، این برنهاد را کنار بگذارد. در واقع اگر این گفتۀ هایدگر را به یاد آوریم که هر فیلسوف تنها یک مسأله دارد و در سرتاسر فلسفهاش تنها همان یک مسأله را دنبال میکند؛ مسالۀ آگامبن زبان و چهگونهگی رخداد آن است. این امر را خود او در جاهای مختلفی تایید میکند. در این صورت، این پرسش پیش میآید که ارتباط این مسالۀ بهشدت پیچیده و انتزاعی و برنهادهای سیاسی وی در کجاست؟
میتوان گفت که منفیت در ذات زبان برای او چونان شمشیری دو لبه عمل میکند. از یک طرف، این منفیت همان اهرمی است که به حکومتهای پلیسی امکان اعلام وضعیتِ «استثنایی» را میدهد تا در این وضعیت، هرگونه قانونی را ملغا کرده و شرایط را «اردوگاهی» کنند. امکان چنین وضعیتی بر بنیاد نابودۀ زبان است. در آنجایی که زبان در مرزش با این نابودهگی روبهرو میشود، است که میتوان یک اردوگاه از برهنهگانِ بیحقوق را برپا کرد. اما وجه مثبتِ قضیه این است که این نابودهگی در برابر تمام جبر و تیرانی زبان میایستد. در اینجاست که میتوان به قول فوکو از استراتژی صحبت کرد. استراتژییی عمیقتر از تمام چینههای زبان.
با توسل به این وجه قضیه است که آگامبن از پروژههایی مانند «ناسوتیسازی» یا «انبوههها» صحبت میکند. در آنجایی که قانون به تعلیق میآید، همیشه ابتکار عمل به دست ادارهکنندهگانِ اردوگاه نیست، در این شرایط میتوان استراتژیهایی را برای خلقِ آدمی نو و جهانی نو پیـاده کرد.
مد و مه/ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
Comments are closed.