- ۰۶ سرطان ۱۳۹۴
یک شنبه ۷ سرطان ۱۳۹۴
عبدالبشیر فکرت بخشی
بخش پنجـم
قرآنکریم در آیۀ ۲۰۶ سورۀ بقره بیان میدارد که دلیل گناهکاری و پندناپذیری حکّام و قدرتمندان نیز خودبزرگبینی و خودشیفتهگی است؛ کما اینکه قدرتمندان همواره از جایگاه بلندی برخوردار بودهاند و هرازگاهی جایگاهشان را در خطر ببینند، برای حفظ و تداوم قدرتِ خویش دست به هر فاجعهیی میزنند و به اندرزهای روشنفکران و نیکخواهانِ دینی نیز پشتِ گوش میکنند.
خودبزرگبینی توهمیست ذهنی که آن را میتوان دستکم عاملِ برخی کجرفتاریهای اجتماعیِ افراد به حساب آورد. خودبزرگبینی که عمدتاً با نارسیسم یا خودشیفتهگی همراه است، بیشتر توهمی در اندیشه است، درحالیکه خودشیفتهگی را باید متعلقِ احساسات و شورمندی انسان دانست. در این میان، میتوان هر دو را جمع کرد و از خودشیفتهگیِ بزرگبینانه و خودبزرگبینیِ خودشیفتهگرا سخن گفت.
به هر روی، هر دو، هم خودبزرگبینی و هم خودشیفتهگی موضوعاتی در حوزۀ اخلاق، روانشناسی و … اند، اما جنبههای اجتماعیِ این دو کمتر کاویده شده است. مفاهیمی از این دست، گاهی از فرد به جامعه گام میگذارد و تبدیل به ارزشی اجتماعی میشود. این در صورتی است که ذهنِ اجتماعی و روح کلی جامعهیی، رفتارهای خودبزرگبینانه و خودشیفتهمحور را موردِ پذیرش قرار داده، زمینههای تبارزِ چنین رفتارهایی را فراهم آورد.
این وضعیّت را میتوان در میانِ افراد و گروههای بسیاری مشاهده کرد که مدعیاند تاریخِ پنجهزارساله دارند و به جای تأکید بر حرکتِ تاریخی زنده، به رویدادهای مردۀ تاریخی پناه میجویند و با نوعی استوریسمِ یکسویه دست به گریبان اند. این وضع در عدهیی دیگر، صورتِ دیگری مییابد؛ کما اینکه برخیها بر جامعیّتِ دینی که بدان معتقد اند، پای فشرده و با داشتنِ آن ـ بدون آنکه به شرح و بسط و فهمِ درستِ دین، و نیز سایر دستآوردهای بشر در ساحاتِ مختلف عطف توجه داشته باشند ـ خود را از هر دانشِ دیگری بینیاز میبینند و با این توجیه، روزنهها را بر روی تمامی دستآوردهای دیگران و دیگری میبندند و نهایتاً به فقرِ استغنا گرفتار اند.
اینان نه فقط اینکه داشتههایشان را بسنده و کافی میدانند، بلکه افزون بر آن، خاستگاه داشتههای دیگران را نیز داشتههای خود میپندارند. در این میان، کم نیستند اشخاص و افرادی که در جامعۀ ما به این توهم گرفتار اند. مثلاً؛ وقتی سخن از حقوقِ طبیعی به میان میآید، بلافاصله مدعی میشوند که دانشمندانِ غربی آن را از حقوقِ اسلام گرفتهاند و یا زمانی که سخنی از کشفِ اتم برود، منبعِ آن را نیز دین و دستآوردهای خودی میدانند.
شکی نیست که تمدنِ اسلامی یک از عوامل بزرگِ شکلگیری تمدنِ غرب ـ چنانکه گوستاولوبون تذکر داده ـ است، اما نقشِ اندیشمندانِ غربی را در تولید یکچنین تمدنی نباید نادیده انگاشت، بلکه میتوان بهآسانی مدعی شد که بخشِ بزرگی از دستآوردهای تمدنی غرب، برآیند و برخاسته از تفکر اندیشمندانِ آن است و نباید برای هر چیزی در هر کجای دنیا، مصدری از خود ساخت و آن را توجیه کردـ هرچند با نگاهی تاریخی، تحولاتِ بهوجودآمده در طول زمان درهمتنیده، و بهصورتِ باواسطه ویا بیواسطه در یکدیگر اثرگذار اند که حتا تمدنِ اسلامی نیز از این قاعده مستثنا نبوده است؛ کما اینکه تمدنِ غرب را نیز نباید تافتۀ جدا بافته از این قاعده دانست. با این حساب، دین مقدس اسلام را باید یکی از عناصر تشکیلدهندۀ تمدنِ غربی دانست (بدانسانی که اندیشههایی باستان و فلسفۀ قدیم را میتوان در ظهورِ تمدنِ اسلامی دارای نقش دانست) نه همۀ عناصر و شرط کافی برای ظهور تمدن جدید غربی؛ و این قضاوتی محققانه خواهد بود.
دین و خردورزی
خردورزی را ایدیولوژی زمانِ ما گفتهاند که سایهاش را بر تمامِ ساحاتِ زندهگی بشر گسترانده است و ارزشِ آن نیز چشمپوشیدنی نیست؛ اما مدعیّان خردورزی ـ که ظاهراً همان مدعیانِ روشنفکریاند ـ همواره آن را ملازمِ دینزُدایی گرفتهاند. انگار خرد آمده است تا در مسندِ دین تکیه بزند و کارِ خدایی بکند، ناآگاه از اینکه، هر یک از دین و عقل در جوارِ هم خوابیدهاند و هدایتگرِ یکدیگر اند. اساساً دینی در غیابِ عقل وجود ندارد و معنایی را بر نمیتابد، بلکه عقلمندی را باید مدارِ تکالیفِ دینی به شمار آورد و میانِ دین و عقل علیرغم تفکیکِ ذاتی آنها میتوان وجوهاتِ مشترکِ بسیاری در مقامِ تحقق و اثبات نشانهدهی کرد.
جالبتر از همه اینکه، قرآن کریم پیوسته به عقلورزی و تعقّل فرا میخواند تا به عقلمندی و عاقل بودن؛ انگار عقلمندی که وضعیتیست ثابت و ایستا، به ذاتِ خود مایۀ هدایت و رستگاری نیست، بلکه فعال کردنِ عقل یا به تعبیر دیگر، خردورزی را باید رویشگاه هدایت و خداشناسی دانست؛ کما اینکه هیچ تحولی در غیابِ عقل وجود نمییابد و هیچ روشنگاهی بیحضورِ عقل گشوده نخواهد شد.
با این حساب، خطاست اگر خردورزی را – که قرآن کریم اینهمه بر آن تأکید دارد ـ در برابرِ وحی تفسیر کنیم و با غفلتورزی از ناتوانیها و حصارهای درهم پیچندۀ عقل، بر توانشِ بیحدوحصرِ آن اصرار بورزیم و عقل را گرهگشای همهچیز بدانیم. مگر وضعیتِ عقلانیتِ مدرن را همه نخواندهایم که چگونه پژوهشهای روانکاوانۀ فروید در بابِ ضمیرناخودآگاه و دیدگاههای جامعهشناسانۀ مارکس بر پیکر تواناییهای عقل ضربه زد و عقل را به خوداندیشی واداشت؟ مگر تکرارِ تجربۀ تاریخیِ غرب برای روشنفکرانِ ما الزامی است؟ چرا باید عقلانیت عاطفهستیز و انحصارگر طردشده از صحنۀ زندهگی را یکبارِ دیگر به جنگ با دین فراخوانیم و تجربۀ اشتباه تاریخی دیگران را عمداً تکرار نماییم؟ بهویژه اینکه یکچنین رویکردی جز الیناسیون، پوچی، جمعگریزی، بیخانمانی، بحرانِ معنا و به میدان کشیدنِ سجیهها و رفتارهای اپیکوری، سودمحور، انسانبرانداز و …، پیامد خرسندکنندۀ دیگری در بابِ مناسباتِ اجتماعی انسانها نداشته است و با همۀ دستآوردهایش در کشفِ روابطِ پدیدههای طبیعی و کشف حقایق طبیعت، در تنظیمِ روابطِ اجتماعی و معنادهی به حیاتِ بشر درمانده است.
اساساً مخاطب پیامبران و پیام آنها، عقول بشر است. اگر عقل را از صحنه برداریم، دین فاقد محل و مخاطب خواهد بود. این درحالی است که دین برای هدایتِ بشر فرود آمده است و عاقل بودنِ بشر ظرفی است که آگاهی، اختیار و تکلیف در کنار هم در آن جای میگیرند. انسان همواره میاندیشد و نمیتواند نیندیشد. اندیشیدن لازمۀ هستی و فطرتِ انسان است که هیچ مانعی نمیتواند سدّ راه آن شود. بنابراین، خطا است اگر بینگاریم که دین آمده است تا برخلاف فطرتِ انسانی ما، ما را از اندیشیدن باز دارد و در برابر اندیشه قرار گیرد.
از سویی هم، عقل خود یکی از آفریدههای خداوند، بلکه اولین آفریدۀ اوست. خدایی که با زبان وحی سخن گفته است، در صفحۀ آفرینش نیز حضور دارد و عقلِ آفریدۀ خداوند را نمیتوان در برابر وحی راستین اوتعالی قرار داد. اعتقاد به اینکه، کاینات از مبدای نخستین صدور یافته است و در نهایت به آن باز خواهد گشت، ملازمِ نوعی توحید در انسانشناسی، جهانشناسی، هستیشناسی و غایتشناسی است و اشیا با همۀ ناهمگونیهایشان، وحدت مییابند و تعارضهایی که با مکاتب مختلف فکری ـ فلسفی اینهمه فربه شدهاند، کمرنگ و غیرقابل دید میگردند.
دوستی گفت که یکی از جوانان متأثرِ از سروش با مولوی مسجدی به گفتوگو میپردازد و از امام مسجد در مورد قبض و بسط تیوریک شریعت میپرسد. مولوی مسجد که چیزی از نظریۀ قبض و بسط نمیداند، از وی میخواهد تا سورۀ الحمد را ترجمه کند اما او از این کار عاجز است. عالم سنتیِ ما، چیزی از قبض و بسط شریعت نمیفهمد و مدعی روشنفکری، ترجمۀ فاتحه را یاد ندارد. این دو نشان میدهد که شکاف عمیقیِ میان سنتگرایانِ دینی و مدعیانِ نوگرایی دینی وجود دارد. اساساً هر یک از جهانی سخن میگوید که برای دیگری نامفهوم و خوانا نیست. کار روشنفکر دینی، در همنشین کردنِ مفاهیم جدید با آموزهها و ارزشهای دینی، کارِ بزرگی است و در حقیقت «حوزههای اعمال قدرت خالی از اندیشه «، همان زادگاه اصلی روشنفکر خودی است.
روشنفکری و بیارزشی
در سرزمینی که ما زندهگی میکنیم، فقرِ فکری ـ فرهنگی بیش از هر چیزِ دیگری آزاردهنده و هراسانگیز است. اینجا فکری تولید نمیشود و اندیشهیی به ظهور نمیرسد و شمارِ نویسندهگانِ واقعیِ این جغرافیای تقریباً سی میلیونی، از شمار انگشتان هم فراتر نمیرود؛ اما اسامی مدعیانِ نویسندهگی و اندیشهوری بر دوشِ کتابهای چندصدورقی نیز سنگینی میکند. وضعیّت روشنفکرنماها نیز چیزی از تناقضگویی، پوچیگری، غربمشربی، ناواقعگرایی، بیثباتی، ریاکاری، اباحیگری، اخلاقگریزی و معنویتستیزی و… کم ندارد. اینجا کار به جایی کشیده است که کافرکیشی و دینستیزی را باید اکتِ روشنفکری به حساب آورد و روشنفکری هم نه در فکر، بل در صورتِهای روشنفکرمآبانه تبلوّر مییابد. اکثریتِ دینستیزانِ همنسلِ ما، ستیزشی آگاهانه و محققانه با دین ندارند و با آنهمه ادعاهای هایدگرشناسی، و هگلشناسی و آلبرکاموفهمی و فرانکفورتگرایی و چی و چی…، حتا توانِ خواندنِ آیهیی از قرآن را ندارند. با این وصف، در نقد بر قرآن و دین از هر فرنگییی فرنگیترند و از هیچ حملهیی فروگذار نمیکنند. آنان با وجودِ ادعاهای پر و پا قرص، بیش از تحقیق با تقلید به نفی دین به میدان آمدهاند و آبشخورِ فکرهای آنان را باید در اندیشههای چند فیلسوفِ نهیلیست و جنونزدۀ غربی سراغ کرد که سالها پیش از ما گذشتهاند و حتا در کشورهای خودشان نیز جای پایی ندارند. آنان جز به اندیشههای فیلسوفان و نویسندهگان خداناباور و پوچانگاری چون برتراندراسل، آلبرکامو، نیچه، فوئرباخ، سارتر، صادق هدایت و…، به چیز دیگری دلچسپی ندارند و حتا چهرۀ واقعی یکعده فیلسوفها را با پیشفرضهای وارونۀ خویش، وارونه میکنند. اینان یک بار هم به دیدگاه اندیشمندان خداباوری چون سقراط، اگزینوفان، فلوطین، الکندی، ابوعلی، غزالی، سهروردی، دکارت، سپینوزا، پاسکال، لایبنیتس، مالبرانش، کییرکیگارد، پلانتینجا، استن و …، روی نکردهاند تا دلایل آنان را نیز در این زمینه بشنوند و بعداً در روشنایی به داوری بپردازند.
آنچه گفته شد، واقعیّتی است آفتابی و روشن، و نباید آن را نوعی برخورد بدبینانه با وضعیّتِ جاری حساب کرد. روشنفکری در تمامی انواع آن ملازم دینستیزی و خداناباوری قرار گرفته است و پرچمبهدوشانِ این روند، روشنفکری را در تاریکیهای ناروشنِ فکر اسیر کردهاند. آنان نمیگذارند روشنفکری از حبس رها گردد و در فضایی آزاد و روشن نفس بکشد.
روزگارِ عجیبی است! عبور از حدودِ ارزشها را روشنگری میخوانند و قلم زدن علیه دین را آزاداندیشی. از قضا گردون نیز به کامِ آنان میچرخد و فضا وفقِ مرادشان است. در این میان، تأسفبارتر اینکه، چیزفهمهای دینیِ ما نیز کارد دستِ دشمن میدهند و بهجای ریشهیابی و آسیبشناسی جریانِ دینگریز و حتا دینستیزِ نسلِ همروزگارِ ما، به مصاف علمای دینی میشتابند و زمین را برای پوچاندیشان و خداناباوران پهنتر میکنند. این وضع جاری است و واقعیّتی انکارنشدنی. آنسوتر از این، در مسجد، در نهادهای دینی، حسینیهها و…، جوّ دیگری حاکم است، هوا خشک و دلگیر است، سر در گلیم بودن،
همایون پاییز به نقل از جلال آل احمد، در فصلنامۀ عملی – فرهنگی آمو، شمارههای ۲، ۳، ۴، ۱۳۸۰ هـ ش، ص۱۶، (تاجکستان- انستیتوت شرقشناسی و میراث خطی اکادمی علوم جمهوری تاجکستان) ص۱۶
گفتوگوی ریش و نکتایی، اوجِ گفتمانهای دینی است، انگار هیچ تهدیدی متوجه دین نیست و مشکلِ دین سراپا حل است مگر مسألۀ آمین به جهر، رفعِ یدین، حکم نکتایی و… که باید برای آن راهحلی جستوجو کرد و مجوزی یافت.
Comments are closed.