- ۲۱ سرطان ۱۳۹۴
دو شنبه ۲۲ سرطان ۱۳۹۴
اسماعیل نادری
جان دیویی در عبارتی معروف میگوید: «بشرگرایی در ذهن من، معنای انبساط میدهد نه انقباض…».
بیتردید دیویی بشر را در حال سیر در هستی میدیده است، که از نقطهیی کوچک، آغاز و آرام، به گوشه و کنارِ هستی فرو میرفته است. اما منظور از فرو رفتن، حرکتی مکانیکی نیست، و بیشتر استعارهیی برای تصور هندسیِ پیمایش همۀ امکانهای فکری و عملی توسط بشر است. همچنین حرکتی روحوار هم نیست، و هر قدم آن، با کنار هم قرار دادنِ چیزها و با آمیزش با چیزها طوری که برای ما کار کنند، میسر میشود. گاهی این آمیزش و پیمایش، موفق و شادیآور، و گاهی شکستخورده و دردناک میشود که ما را مجبور به تغییر در نحوۀ آمیزش یا تغییر در مسیر به معنای دل کندن از چیزهایی و آمیختن با چیزهای دیگری، میکند. این شادی یا درد نشان از رهنمون هستی برای سوق دادنِ ما به سویی خاص در سیر ما نیست؛ بلکه فقط حسِ ما از نحوۀ آمیزشِ ما با چیزهاست.
هستی کر و کور به رنج و شادی ما، برای هر سیری گشوده و منبسط بوده و هر تلاشی برای انقباض سیر تحت عناوینی چون «کشف سیر طبیعی یا ایدهآل» بیهوده است. طبیعی و ایدهآل از نگاه ما تعریف میشوند، و گاه چنان در تبیین این امور زیادهروی میشود که آدمی اسیر استعارههای خویش میگردد و از بشریتِ خویش به سبب سکون در سیر ساقط میشود. از همین رو، دیویی بشرگرایی را مترادف با انبساط میداند.
بشرگرایی یعنی انبساط و انبساط یعنی احترام به بشر و ناهراسی از سیر آزادانۀ خود و دیگران، تا هر کس در نقطهیی فرو رود و گوشۀ خویش را بیابد؛ و انقباض یعنی بیاعتمادی به بشر و هراس از سیر آزادانۀ خود و دیگران!
ادبیات و هنر، بشرگرا و در پی انبساط است. علم و فلسفه نیز سیر ما را به نوبۀ خود در هستی انبساط دادهاند؛ اما تفسیر ما از فلسفه و علم، ضد بشرگرا و انقباضی است. به همین خاطر، طی دهههای اخیر، جنبشهای فکری نوینی برای آفرینش تفاسیری بشرگرایانه از علم و فلسفه به وجود آمده است، که از آن جمله میتوان به تأملات توماس کوهن در باب فلسفۀ علم یا «فلسفهستیزی» رورتی اشاره کرد.
میتوان گفت یک وجه پست مدرنیسم، بشرسازی تفکرِ ما بهویژه در باب علم و فلسفه تا ژرفترین نقطۀ ممکن است. در غرب با فروپاشی جدیت فلسفه و حل شدنِ آن در ادبیات از طرق اتخاذ رویکردهای بشرگرایانه در فلسفه و انباشتِ آفرینشهای فیمابینی ادبیات و فلسفه، انبساطی نوین در حال حلول است؛ اما ما ساکنان جوامعی که به صورت غیر ارگانیک، مدرنیزاسیون در آنها رخ داده است، در انقباض فلسفۀ مدرن گرفتار شدهایم.
منظور از انقباض فلسفۀ مدرن در این سطور طولانی روشن شده است که چهگونه با رویکردی متافیزیکی و با فرض «فلسفۀ جدیتر از داستانسرایی»، تلاشِ آن معطوف به انقباض سیر بشر در هستی بوده است.
ضرورتاً هم باید اشاره کنم که منظور از «گرفتاری در انقباض فلسفۀ مدرن»، تحریک تفکراتی چون تکفیرِ آن یا هر چیز دیگری در این وادی نیست. ما بیتردید برای انبساط سیر خود برای تحقق «فعل فلسفیدن» خویش و برای بسیاری از کارکردهای دیگر، نیازمند ترجمه و تجربۀ فلسفۀ مدرن هستیم؛ اما باید این پرسش را از خود بپرسیم که آیا گرفتاری در انقباض فلسفۀ مدرن، یا ایمان مذهبیوار ما به برتری فلسفۀ مدرن بر داستانسراییهای تاریخی و نوین ما، تنها شرط لازم و کافی برای انبساط سیر (حداقل فلسفی) ما در هستی است؟
آیا ما مجبوریم در یک «مسیر ویژه» بیاندیشیم آنگونه که «ترجمه به وسیعترین معنای کلمه، یگانه شکل حقیقی تفکر برای ما باشد؟!»
آیا این یک نوع «متافیزیک مرتبه دو» نیست که سیر ما را به مسیری ویژه به سوی غایتی کاهش میدهد؛ مسیر و غایتی که بر خلاف متافیزیک مرتبه یک فلسفۀ مدرن، نامعلوم و محل کشف نیست؛ بلکه معلوم است و حال باید هر سیر و داستانی، حتا داستانهای تاریخی ما، همراستا با سیر و روایت مدرن قرار گیرد؟
همیشه نوعی ترس در پرسشهای پستمدرنِ اینچنینی وجود دارد که مبادا بهانههای تیوریک لازم برای افراطیونی چون طالبان فراهم شود، تا تحجر و تعصبِ خود را مستدل کنند؛ نکتهیی که با تکیه بر آن، دانیل دنت در مقالۀ «پستمدرنیسـم و حقیقت»، انتقادات تندی به رورتی وارد کرده است.
دنت معتقد است فیلسوفان اگر بیشتر تعقل میکردند، هیچگاه با رویکردهای پستمدرن «حقیقت» را به امری نسبی و «محتوی پایه» کاهش نمیدادند؛ کما اینکه تعداد چشمگیری از مقالات و تألیفات (که دنت در همین مقاله چند تایی از آنها را فهرست کرده است) نشان از آن دارد که رویکردهای پست مدرن در فلسفه، علم، اخلاق، سیاست و جامعه شناسی، برای جوامع در حال رشد مضر است!
متافیزیک مرتبه یک دنت، درست روی دیگر سکۀ متافیزیک مرتبه دوی متفکران ما بوده که هنوز پروژههای انقباضی، و بالطبع ضد بشرگرایانه را رها نکرده اند، و امید آنها به فلسفه بیشتر از امید آنها به بشر است. در نگاه آنها، فلسفه هنوز پایۀ تفکر، و فیلسوف هنوز پلیس تفکر است! اجزای فکری یک تمدن، یا اندیشۀ جوامع، در زنجیرهیی از پیوندهای علی معلولی با یکدیگر قرار ندارند؛ یا هیچ ساختار هرمی ندارند که مثلاً فلسفه در رأس و دیگر شاخههای اندیشه چون علم و اخلاق در پیوندی علی معلولی به آن آویزان باشند.
اندیشۀ جوامع، مثل شبکهیی پویا از بیشمار ایده است که به ریختی بختآورد کنار هم «جفتوجور» می شوند و این جفتوجور شدن، پدیدۀ تصادفی محض است! هر قطعه شبکه، ایدههایی بوده که به تصادف از دل دیالکتیکهای تاریخی روییده اند، بدان معنا که ایده به ذهن کسانی خطور کرده و او قادر به استحصالِ توافق جمعی برای گنجاندنِ ایدۀ خود در شبکه، با رفع تنشهای مرزی شده است.
به همین ترتیب نیز، این شبکه در معرض تحول قرار دارد بسته به آنکه اقبال نصیب چه کسانی شود و تصادف و تاریخ، چه اموری را در اذهان رقم بزند. سیر مدرن نیز شبکهیی از ایدههای بختآورد و جفتوجور کنار یکدیگر بوده که میتوان هر قطعۀ آن را با بیشمار امکان تعویض کرد تا آرایش جدیدی و بالطبع، سیر جدیدی رقم زده شود.
از سوی دیگر، گفته شد بشر با آمیزش با چیزها، بهویژه داستانها، در هستی فرو میرود، و بنابراین ایدههای او به مثابۀ نوعی فرو رفتن در هستی در خلأ حاصل نمیشود تا شاید روزی در شبکۀ مذکور جا خوش کند. اما این مترادف با وجود رابطهیی مکانیکی و علی معلولی بین شرایط پیشینی و پسینی ظهور ایده نیست؛ زیرا سایه تصادف در همۀ گسترۀ آفرینش ایده، از موجودیت چیزها، تاریخچۀ شخصی، تاریخ جمعی و بسیاری امور دیگر حضور دارد. ایجاد «شبه خلأ» با پروژههای افرادی چون دنت، تنها توانایی و اقبال افراد برای گسترش یا ترمیم شبکۀ اندیشۀ مذکور را زایل میکند؛ نه آنکه آن را از خطر «فساد افلاطونی» مصون نگه دارد.
دنت شبه خلأ را توصیه میکند، چون تصور او از اندیشۀ جوامع، ساختاری هرمیِ آویزان به چنگکِ فلسفه است که با هدف قرار دادن آن، کل اندیشه در معرض خطر قرار میگیرد، و از اینرو باید «شکل حقیقی تفکر» را در هر مقطع برای هر جغرافیایی تعریف کرد. سیاستهای انقباضی فکری فلسفی در جوامع در حال رشد، برای نگهداری آنها در مسیر تنگ تجددگرایی (از سوی روشنفکران) یا آرمانهای افراطی (از سوی دیگر نیروهای جامعه)، نه تنها تجدد یا آرمانها را محقق نمیکند، که بالعکس تودهیی علیل در اندیشه و عمل برجای خواهد گذاشت که تا نسلها دامنۀ معلولیتِ آنها در دل تاریخ فرو خواهد رفت.
بسیاری از این جوامع میتوانستند و میتوانند که شبکۀ اندیشۀ خود را و سرانجام متناسب خویش را به ریختی یگانه بیافرینند اگر فلسفه و دیگر شاخههای اندیشه، با رویکردهای بشرگرایانه و انبساطی وارد معرکۀ دیالکتیکهای تاریخی میشدند. در این بسط فکری فلسفی، سیر و داستانهای مدرن تنها چیزهای دیگری برای غنای آمیزش ما با چیزها برای آفرینش سیر ما در هستی محسوب میشد؛ و دیگر استعارات «شکل حقیقی تفکر» یا «مضر برای جوامع در حال رشد» معنایی نداشت.
منظور من از آمیزش یا بسط فلسفی، یک تلفیق بچهگانه (مثل موسیقی تلفیقی ما) نیست؛ بلکه این فرآیند شامل کنشهای فکری ژرفی (چون ترجمه، آموزش، نقد، نوآوری و …) بوده است که در آن شبکۀ اندیشه ترمیم و به وضع مطلوب نوینی به مثابۀ سیری نوین در هستی انتقال مییابد؛ نه آنکه مثل معماری شهری ما همه جای آن کوبیده شده و با معادل خارجی یا خیالپردازیهای خلقالساعۀ داخلی جایگزین شود.
شاید در همۀ این جملات، خطر مشروعیتبخشی نظری به اندیشههای افراطی وجود داشته باشد؛ اما من امیدم به بشر، بیشتر از امیدم به فلسفه و ناامیدیام از بشر، بیشتر از ناامیدیام از فلسفه است؛ به این معنا که خوبها برای خوبیِ خویش و افراطیون برای افراطیگری خویش، نیاز چندانی به فلسفهبافیِ ما ندارند…
Comments are closed.