- ۰۵ اسد ۱۳۹۴
سه شنبه ۶ اسد ۱۳۹۴
علی خانمرادی
جان آپدایک نویسندۀ بزرگ امریکایی در سال ۱۹۳۲ در شیلینگتون پنسیلوانیا به دنیا آمد. در دانشگاههای هاروارد و آکسفورد طراحی و هنرهای زیبا را آموخت. اواسط دهۀ پنجاه در مجلۀ ادبی نیویورکر مشغول به کار شد و پس از مدتی کار در مجله را کنار گذاشت تا به صورت تماموقت به نوشتن بپردازد. این نویسندۀ بزرگ تاکنون توانسته است حدود پنجاه عنوان کتاب در زمینههای رمان، داستان کوتاه، شعر، نقد، کتاب کودک و نمایشنامه منتشر کند و دو بار جایزۀ ارزشمند پولیتزر را از آنِ خود سازد و نیز دوبار جایزۀ ملی کتاب امریکا را تصاحب نماید.
اگر چه جان آپدایک را به عنوان نویسندهیی همهفنحریف میشناسند، اما شهرت اصلیِ او مربوط میشود به داستانهای کوتاهش…
داستان کوتاه «زنان آسیبپذیر» یکی از داستانهای کوتاه جان آپدایک است که در این نوشتار مورد نقد و بررسی تحلیلی قرار میگیرد.
جان آپدایک، داستان زنان آسیبپذیر را با تعمدی کاملاً حرفهیی و ماهرانه، با خبری غیرطبیعی و خاص، شروع میکند. خبری که مخاطب را در آغاز داستان با مقدمهچینی زیرکانهیی برای گسترش متن با خود همراه میسازد.
«ورونیکا هورست را زنبور نیش زده بود… اما ورونیکا در اوج سلامتی و در بیستونه سالهگی چنان حساسیتی به این شوک آلرژیک نشان داد که نزدیک بود بمیرد.»
ایجاز و عدم پرگویی در شروع داستان موجب میشود خواننده در همان صفحۀ نخست، به تمامی، نسبت شخصیتها، نوع روابط و احساسات شخصی و خانوادهگی و از طرفی سازههای مفهومیِ موجود در کلیت ساختار محتوایی اثر را دریابد. شخصیتپردازی «گرگور» و تیپشناسی «لس» در موقعیت تصویر شده در همان صفحات نخستین، بسیار قابل باور و ملموس است و در ادامه نیز چهار عنصر بازیگریِ داستان با تبحر خاصِ آپدایک در مقابل دیدهگان مخاطب داستانی قابل رویت میباشند (در ادامه به این مبحث بیشتر خواهیم پرداخت).
اگر بخواهیم به قصۀ این داستان توجه بیشتری بکنیم میبینیم که: ورونیکا و لس، زن و مردی هستند که علیرغم میل باطنیشان در دو خانواده و جدا از هم زندهگی میکنند. حالا ده سال از آن تابستانی که لس و ورونیکا به پیشنهاد لس از همدیگر جدا شدهاند، میگذرد و در این مدت ده سال، این دو عاشق شکستخورده، گاهی در میهمانیها و مراسمها
همدیگر را میبینند؛ ولی هیچ ارتباطی با همدیگر برقرار نمیکنند و زندهگی خانوادهگیشان را با روزمرهگی و غمی پنهان ادامه میدهند.
حالا پس از این همه سال، خبر تازهیی به گوش میرسد… ورونیکا در حالتی رنجور و درمانده از شوهرش گرگور جدا میشود و این خبر باعث میشود لس تصمیم بگیرد به همسرش بگوید وقتِ آن رسیده که از هم جدا شوند.
توضیحاتی شفاف از زبان راوی دانای کل نامحدود، فلاشبکهای کوتاه و ایجاد یک بازی سابژکتیوِ مقایسهیی بین لیزا و ورونیکا در حیطۀ عقل و احساس، میتواند راهبردهایی باشند (اگرچه راهبردهایی معمولی و حتا گاه راحتطلبانه) برای تداوم داستانی که خوب شروع شده است و به تعلیق فکورانهیی نیازمند است.
و آنجا که لس از پنجرۀ دفتر کارش در طبقۀ دهم، ورونیکا را میبیند، در واقع بزنگاهیست برای پرداخت تصویریِ داستان و حرکت و پیشروی ساختار متن؛ از انتهای راحتطلبی نویسنده در گزارشگری و همان توضیحات شفاف، به ابتدای روایت مصور و هنرمندانه.
در ادامه، باز شاهد فلاشبکهایی هستیم که در قالب دیالوگهای ورونیکا و لس شکل میگیرند و نیز اظهار عقیدۀ طرفین در ارتباط با جدایی سالیان دور. سپس هنگامی که ورونیکا خبر جدایی از شوهرش گرگور را به اطلاع میرساند، جریان عاطفهمند و امید دلپذیری را در رگهای لس و همینطور خوانندۀ منتظر جاری میسازد. و همانجاست که استراتژی نویسنده در قبال موقعیت تازه، خواننده را برای تداوم خوانش مجاب میدارد.
لس پس از خبر جدایی ورونیکا از گرگور، در آن کافۀ ظهرگاهی و هنگام صرف غذا؛ به خانه برمیگردد و علیرغم اینکه به ورونیکا قول داده است که در مورد مسایل موجود با لیزا حرفی نزند، اما در اولین فرصت به همسرش میگوید که شاید زمانش رسیده که از هم جدا شوند. و در ادامۀ برخورد مظلومانۀ لیزا در قبال تصمیم یکنفرۀ لس مبنی بر جدایی، موجبات گسست قریبالوقوع یک زندهگی را فراهم میآورد.
در اینجا زیرساخت مفهومی داستان بیش از گذشته نمود مییابد و باید گفت که اصولاً زیرساختار محتوایی متون و دیگر آنچه در ذهن نویسنده به عنوان نوعی انگیزه وجود دارد، در چنین حوزههایی از مرحلۀ ذهنیت به پیکرۀ عینی داستان پای مینهد و در اینجا آپدایک با نشان دادن چهگونهگی برخورد لس و لیزا و نوع برقراری ارتباط این زوج، به شایستهگی جانمایۀ محتوایی اثر را پیش روی مینهد: آنجا که مردی با تلاشی سیاستمدارانه سعی دارد همسر آسیبپذیرش را به جدایی ناباورانهیی متقاعد سازد، تا به زندهگی جدید و دلخواهش دست یازد.
در این اثنا دیالیکتیکِ غمانگیز زن و شوهر، که با گفتار معقول مرد و نگاه شکاک، مستأصل و زنانۀ زن توام است، به فرجامی جز همان ازهمگسیختهگی پیوند دیرسال همسران نمیرسد.
موقعیتی که جان آپدایک در این داستان به وجود میآورد، اگرچه موقعیتی بکر و دست نخورده نیست، لیکن به واسطۀ ایجاد هارمونی فلاشبکها، دیالوگها و ابراز احساسات قوام یافتۀ شخصیتها، توانسته است میزان تأثیرگذاری و عمق داستانی اثر را فزونی بخشد؛ تا مخاطب آگاه بداند که با داستانی معمول و ناکارآمد مواجه نیست.
این گفتار، آنجا به اثبات میرسد که در پایانبندی ماهرانۀ داستان لس و لیزا همسرانی با پیوندی در احتضار، در صبحی از صبحهای بارانی اوایل بهار به درخواست غیرعمد زن، نوع نوستالژیکی از رابطه را برقرار و ناخواسته، غم خوشایندی را تجربه میکنند. آنجا که زن، شوهرش را فرا میخواند و از او میخواهد به غدۀ عجیبی در عمق سینۀ سمت چپش دست بزند.
«دست رنگپریدهاش، انگشتان لس را زیر سینۀ چپش برد. لس بیاختیار دستش را عقب کشید. نیمنگاهی به لس انداخت و گفت: بیا جلو. نمیتوانم از بچهها یا یک دوست بخواهم همچنین کاری بکند. تو تنها کسی هستی که من هنوز در این دنیا دارم. اگر چیزی حس میکنی بگو.»
وقتی لس با اکراه خواستۀ زن را اجابت میکند؛ ابتدا متوجه چیز عجیب و غیرمعمولی نمیشود. لیزا دستش را روی دست لس میگذارد. انگشتانش را فشار میدهد و از او میخواهد عمق سینهاش را جستوجو کند؛ «زیر پوست نه، آن پایینها!»
بهراستی این غدۀ عجیب چه چیزی میتواند باشد؟ برآمدهگی عجیب در عمق سینۀ این زن شکننده؟!
لس با حالتی نگران در جستوجوی مهاجم ناشناختهیی است که در واقع قلب همسرش را در بر گرفته است. او در اینجا دلسوزانه از لیزا ـ همسرش میخواهد که به نزد داکتر برود.
«لس در فکر فرو رفت. چشمهایش را بست و به دنبال غدههای دیگر گشت، به دنبال کشف مهاجم ناشناخته. ــ فکر میکنم، مثل هم نیستند. نمیدانم، نمیتوانم بگویم، عزیزم. تو باید پیش داکتر بروی.»
جان آپدایک در پاراگراف آخر داستان از زبان دانای کل میگوید: «لس همان جا ماند. یک دستش هنوز روی سینۀ سمت راست و سالم لیزا بود. نرم بود، گرم و سنگین. این نیش زنبور بود، همان رابطۀ صمیمانهیی که جای دیگر به دنبالش میگشت، سرانجام شرعاً و قانوناً آن را به دست آورده بود…»
این همان حکم مطلقی است که راوی (نویسنده) به شکلی ساده و غیر مسوولانه ابراز مینماید و به نظر میرسد قاطعیتی که در این حیطه وجود دارد، بر تمامیت ذهنی و تأویلطلبی ذهن خواننده و نیز خود متن تأثیر منفی گزارده است.
در پایان با عنایت به عنوان داستان (زنان آسیبپذیر) مروری خواهیم داشت بر شخصیتپردازی لیزا و ورونیکا دو شخصیت زن داستان:
ورونیکا که نویسنده در چند مقطع صراحتاً او را به عنوان زن آسیبپذیر در داستان معرفی میکند و عیناً از این لفظ برای توصیف حالِ او استفاده مینماید، ابتدا زنی زیباست با موهای صاف و بلند، و چشمانی سبز و بیپروا. زنی که به گفتۀ لس، در شهر بزرگ شده و از آن خانهدارهای درستوحسابی است.
راوی در توصیف حالات ورونیکای قبل از جدایی از لس، چنین میگوید: «رفتار آزاد و بیخیال، همان لحن سرزنده و شاد و شنگول؛ لحنی که تا کُنه وجود لافزن و شوخوشنگِ لس نفوذ میکرد.»
اما وضعیت این زن شکننده و ظریف در ادامه و پس از جدایی از لس به مدت ده سال، بسیار دردناک و غمانگیز جلوه داده شده است. «کاهش وزن، او را لاغرمردنی و استخوانی کرده بود، هر از گاهی هم بدنش باد میکرد و چاق میشد. تمام مدت یک پایش در بیمارستانهای مختلف بود.»
«شایع شده بود که گرگور خسته شده و با کسی روابطی به هم زده. لس فکر کرد این خیانتها مثل زخمهایی هستند که ورونیکا درون زندان ساکتش تحملشان میکند.»
لیزا، زنیست که برخلاف ورونیکا خانهدار نیست. اهل ورزش است؛ تنیس، گلف، کوهنوردی و اسکی بازی میکند و به همین خاطر صورتی ککومکی دارد و سر و وضعی مردانه پیدا کرده است. موهایش مثل موهای مادرش خیلی زود خاکستری شده است، اما بیرون از خانه زنی بسیار شاد، سرزنده و بانشاط است.
میتوان گفت لیزا زنیست با خصوصیات خاص و نه بینظیر، او علیرغم ظاهر مردانهاش، هنوز شکاکیت زنانهاش را حفظ کرده است؛ بعد از شنیدن پیشنهاد لس مبنی بر جدایی، زود به جدایی ورونیکا از همسرش اشاره میکند، گویی که حس ششم و قوای خارقالعادهیی او را آگاه میسازد. هرچند در ادامه مغلوب سخنوری لس میشود و مظلومانه تسلیم خواستۀ او میگردد.
در نهایت به نظر میرسد علیرغم اشارههای مستقیم و محسوسِ نویسنده مبنی بر آسیبپذیر بودن شخصیت ورونیکا، باید گفت که در داستان مربوطه، نه تنها ورونیکا بلکه لیزا نیز زنیست شکننده و آسیبپذیر. و اساساً داستان به نوعی بیانگر مظلومیت زنان در خانواده و به تبع آن در اجتماع میباشد. ورونیکایی که با خیانت همسرش مواجه میشود و دم برنمیآورد و کماکان از برقرار کردنِ ارتباط با مردی که قلباً دوستش دارد اجتناب میورزد، و لیزایی که به خاطر دارا بودنِ شرایط روحی و جسمی خاص، از طرف شوهری که سالها با او زندهگی کرده است مورد بیمهری قرار گرفته و کنار گذاشته میشود. به عبارتی، این وجه از داستان که در واقع رگههای فمینیستی اثر را در بر میگیرد، با توجه به عنوان داستان، از عوامل اصلی فرم معنایی و انگیزۀ برتر داستان به شمار میآید.
در پایان باید گفت، مولفهیی که باعث میشود داستان زنانِ آسیبپذیر مورد استقبال خوانندهگان قرار گیرد؛ جدای از آنچه در بالا عرض شد، نوعی عامیانهگی در قصه و سادهگی روایت است. چنانکه میبینیم نویسنده، قصهیی عامهپسند و تا حدودی کلیشهیی را با روایتی ساده و صمیمی و در عین حال متبحرانه، به داستانی پُرمغز و ارزشمند بدل کرده است.
Comments are closed.