- ۰۹ اسد ۱۳۹۴
شنبه ۱۰ اسد ۱۳۹۴
بخش ششم و پایانی
رستم شاهمحمدی
حال باید دید با توجه به دیدگاه اقبال لاهوری در باب دین، خدا، جهان طبیعت، دین اسلام و علوم جدید، چه رابطهیی میتواند میان علم و دین برقرار باشد؟
نکتۀ اول: در نظر اقبال با دیدگاههای فیزیکدانان جدید که به طور جدی نقد نگرش مکانیستی (ماشینوار) و ماتریالیستی (مادیگرایانه) را در پیش گرفتهاند، عالم طبیعت چنان تصور میشود که نه حاصل ماده و عنصر بدون آگاهی و شعور، بلکه برعکس حاصل وجودی روحانی و الهی است. اینجا است که دین میتواند با تبیین این وجود روحانی و الهی به عنوان منشای جهان، به علم یاری رسانده و مکملِ آن باشد.
او در این زمینه میآورد «فیزیک رسمی ضرورتِ این امر را دریافته که پایههای خود را در معرض نقادی قرار دهد. در نتیجۀ همین نقادی، آن نوع مادیگری که فیزیک در ابتدا به آن نیازمند بود، به سرعت در حال محو شدن است و آن روز دیر نیست که علم و دین بتوانند هماهنگیهایی را میان خود کشف کنند که تاکنون هرگز به آنها گمانی نداشتهاند». ۳۲
نکتۀ دوم: اقبال برای حقیقت و واقعیت، ظاهر و باطن قایل است. بدین معنا که حقیقت و واقعیت از سطوح مختلفی برخوردارند، و هر یک از علم و دین هم که سودای کشف آنها را دارند، میخواهند این سطوح را بر آدمی روشن و معلوم سازند. از اینجا است که اقبال، علم را به تنهایی قادر به کشف تمام سطوح حقیقت و واقعیت نمیداند. زیرا «علم ضرورتاً باید تنها بعضی از سیماهای حقیقت و واقعیت را برای بحث و تحقیق انتخاب کند و سیماهای دیگر را کنار بگذارد، اگر علم ادعا کند که سیماهای برگزیده شدۀ حقیقت و واقعیت، سیماهای منحصر قابل مطالعه است، به جزیینگریِ محض پرداخته است».۳۳ بنابراین سطوحی از حقیقت و واقعیت وجود دارد که از دسترس مقولات علمی خارج است. این دین است که میتواند آن سطوح خارج از قلمروِ علم را کشف و تبیین نماید و به کمک علم، تجربهیی کامل از آن سطوح ارایه دهد. ذکر این نکته در اینجا قابل توجه است که البته اقبال هرگز نظر تحقیرآمیزی نسبت به علم ندارد؛ بلکه مدعی است که نظریههای علمی هرچند معرفت معتبر و قابل اعتمادی را برای بشر به ارمغان میآورند، ولی چنین معرفتی اولاً محدود به سطوح خاصی از حقیقت و واقعیت است. ثانیاً آنچه علم نامیده میشود، تنها نظر سادۀ منظمی دربارۀ واقعیت داشتن نیست. مجموعهیی از نظرهای مجزای درباره واقعیت و پارهیی از یک تجربۀ کلی است که ظاهراً با یکدیگر مناسب و جور درنمیآیند».۳۴ او در این زمینه، تمثیل گویایی دارد. «علوم طبیعی گوناگون به کرکسهایی میمانند که بر لاشۀ طبیعت فرود آمده و هر کدام پارهیی از آن را با نوک چنگال خود میکَنند و میبرند».۳۵ از اینرو، علم در تکمیل نگرش خود به دین نیازمند است و البته که این خواستار همۀ واقعیت و حقیقت است و به همین جهت باید در هر مجموعه ترکیبی از معطیات تجربۀ بشری مکانی را در مرکز اشغال کند و حق ندارد که از نظرهای انشعابی نسبت به واقعیت بیمناک باشد. علوم طبیعی طبعاً انشعابی است، و اگر نسبت به طبیعت و وظیفۀ خود وفادار باشد، نمیتواند نظریۀ خود را به عنوان نظری کامل عرضه کند».۳۶ بدینسان، علم و دین در همراهی و هماهنگی با یکدیگر است که میتوانند تصویری کامل از واقعیت ارایه دهند.
نکتۀ سوم: از دیدگاه اقبال، فرایندهای علمی و دینی هرچند از روشهای متفاوتی پیروی میکنند اما از لحاظ هدف نهایی با یکدیگر شباهت دارند؛ زیرا هر دو میخواهند به حقیقت و عینیت برسند. هرچند که البته دین بیش از علم خواستار دست یافتن به حقیقت مطلق است. برای هر دوی آنها راه رسیدن به عینیت مطلق از مرحلهیی میگذرد که آن را میتوان تصفیۀ تجربه نامید. حال اگر این پرسش به میان آید که روش علم و دین چهگونه است؟ او در پاسخ میگوید: «در میدان علم کوشش ما بر آن است که معنی و مفهوم تجربه را از طریق اسناد و ارجاع به رفتار خارجی حقیقت ادراک کنیم [اما] در میدان دین، تجربه را نوعی حقیقت و واقعیت میدانیم و در آن میکوشیم که معنی و مفهوم آن را بیشتر از طریق اسناد و ارجاع به ماهیت درونی حقیقت، ادراک کنیم».۳۸
نکتۀ چهارم: از آنجا که اقبال عالم را یک کل تصور میکند، بنابراین علم و دین هر دو ناظر به تبیین تجاربی هستند که مربوط به همین کل واحد است و بدین سان، فرایندهای علمی و دینی از این لحاظ موازی با یکدیگرند. هر دو واقعاً جهان واحدی را تشریح و توصیف میکنند… تحقیق دقیقی در ماهیت و هدف این فرایندهای [علمی و دینی] واقعاً مکمل یکدیگر، نشان میدهد که تصفیۀ تجربه در میدانهای عمل، وابسته به هر دوی آنها میباشد.
از اینرو علم و دین نه در تعارضِ با یکدیگر و نه در تمایز و استقلال تام از یکدیگر، بلکه هماهنگ و موازی با یکدیگرند. به گونهیی که میتوانند مکمل یکدیگر باشند و تعبیر و تفسیری جامع از سطوح مختلفِ حقیقت و واقعیت را برای بشر به ارمغان آورند.
Comments are closed.