کـار نامـۀ مســــعود

- ۱۹ اسد ۱۳۹۴

سه شنبه ۲۰ اسد ۱۳۹۴/

 

عبدالحفیظ منصور
mnandegar-3بخش سی‌وششـم

زنده‌گی‌نامه مسعود
صاحبِ این قلم در زمان حیات احمدشاه مسعود، یکی از منتقدینِ دیرپای او بوده و در رساله‌ها و مقالاتِ متعددی عملکردهای او را به نقد کشیده است، تا سرحدی که برخی کسان این نقدها را دشمنی با ایشان تعبیر ‌کردند و بیشترینه گستاخی و ناسزاگویی.
اما حالا که مسعود از قید حیات رسته است و هیچ نفع و ضرری به ما رسانیده نمی‌تواند، اظهار این حقیقت را بیهوده نمی‌دانم که: نقد عملکردهای احمدشاه مسعود برای نویسنده، یک امر ناسنجیده نبود؛ بلکه از روی تأمل و انتخاب به آن مبادرت می‌ورزیدم و عواقبِ آن را که می‌توانست هرچه باشد، پذیرفته بودم؛ حداقل محرومیت از کمک‌های جبهه و تهدید و سرزنش‌های لفظی. ولی برای ادامۀ این کار، دلایلی برای خود داشتم که پیوسته به آن ادامه ‌دادم. یکی این‌که: می‌دیدم در اطراف احمدشاه مسعود به‌سان سایر شخصیت‌های برجستۀ سیاسی ـ نظامی، مداحان و چاپلوسانِ فراوان وجود داشتند و همیشه لب به تعریفِ او می‌گشودند؛ بنابراین به کسانی نیاز مبرم بود که در برخی مواقع به او اعتراض کنند و نارسایی‌ها را بیان نمایند تا وی متوجهِ اشتباهات خویش گردد. این کار به منظور تخریب، توهین و بی‌احترامی نه، بلکه به هدفِ موفقیت هرچه بیشتر ایشان، آن‌هم در کمال احترام و خلوص نیت به ایشان صورت می‌گرفت.
دلیل دومی آن بود که: صاحب این قلم از آغاز به شخصیت مسعود و کارنامه‌هایش ارج خاصی قایل بوده و او را بالاتر از سایر چهره‌های مطرح در عرصه‌ی سیاسی ـ نظامی کشور می‌دانست؛ از این‌رو ایشان را قابل نقد می‌انگاشت، چون در او محاسن فراوان و نواقص محدودی می‌دید و برایش آینده‌های بهتر و روشن‌تری انتظار داشت. چنان‌که حتا کار بازار هم بر همین اصل استوار است که طلا را به نقد می‌کشند و محک می‌زنند، نه هر سنگ و چوب را.
و شاید علت سومی هم در این راستا بی‌دخل نباشد و آن این‌که: صاحب این قلم طبیعتاً از عهدۀ تجلیل به‌خوبی برنمی‌آید و در عوض، به تحلیل و تجزیه میل و رغبت نشان می‌دهد.
درست چهار روز قبل از شهادت احمدشاه مسعود، در خواجه بهاء‌الدین از وی پرسیده شد که “چند سال داری؟” او بعد از شوخی و مطایبه‌ در پاسخ گفت: «برای هر انسانی اندازه و طول عمر چندان اهمیت ندارد، بلکه مهم این است که این عمر در چه راهی و چه‌گونه صرف شده است. من ۴۹ سال دارم».
خوب است قول خودش را به‌کار ببندیم و بررسی کنیم که مسعود عمرش را چه‌گونه صرف کرده است.
مفتخرم که کارنامه‌های دوران جهاد و مقاومتِ ایشان را از نزدیک شاهد بوده‌ام و با ایشان آشنایی و همکاری داشته‌ام. همین امر، صلاحیتِ آن را به نویسنده می‌دهد که تحلیل و برداشت‌های خود را نسبت به وی جمع‌بندی نماید. در فرجام، دیده شود که آیا آن‌چه امروز راجع به مسعود می‌گویند و او را تحسین می‌کنند، برای او بسنده است و یا این‌که مسعود بسی فراتر از آن حق دارد.

مرگش جهان را لرزاند
در اواخر ماه اسد ۱۳۸۰، «ابو هانی» یک تن از عرب‌هایی که در دوران جهاد در مجلۀ «البنیان المرصوص» کار می‌کرد و با اتحاد اسلامی رابطۀ حسنه داشت، از قندهار به استاد سیاف، یکی از رهبران مجاهدین مستقر در گلبهار پروان، تلیفون می‌کند و از ایشان می‌خواهد که زمینۀ سفرِ دو خبرنگارِ مسلمانِ عرب را که در «المرصد الإعلامی الإسلامی» وظیفه دارند، به مناطق تحت کنترول دولت مهیا سازد.
این دو تروریست در پوششِ خبرنگار چنان وانمود کردند که در صدد تهیۀ یک فیلم مستند استند، و استاد سیاف نیز برای آن‌که بتواند در جهان عرب که عمدتاً در تأیید از طالبان موضع گرفته بود، کاری به نفع دولت اسلامی انجام دهد، زمینۀ سفر آن‌ها را مساعد می‌سازد.
سرانجام این دو تروریست از طریق نجراب وارد منطقۀ تحت کنترول دولت در شمال کابل شدند و توسط یک عراده موتر «پک اپ» مربوط استاد سیاف، به گلبهار منتقل گردیدند.
این دو تروریست بلافاصله به بسم‌الله خان قوماندان عمومی مجاهدین در شمال کابل، معرفی می‌شوند و زمینۀ بازدید برای آن‌ها از خطوط مقدم جبهه مساعد می‌گردد.
محمد نذیر یک تن از دستیاران بسم‌الله خان که این دو تروریست را تا جبهه همراهی کرده بود، می‌گوید این دو نفر برخلاف سایر خبرنگاران، تمایلی به صحبت با مردم نداشتند و به پرس‌و‌جو از مجاهدین راجع به وضعیت نمی‌پرداختند و تنها حین رفت‌وآمد به جبهه، به دریور تأکید می‌کردند که از سرعت موتر بکاهد، زیرا وسایل فیلم‌برداری آن‌ها صدمه می‌بیند.
هر دو عرب خود را تبعۀ مراکش وانمود کرده بودند و پاسپورت بلژیکی با خود داشتند که یکی به نام محمد کریم توزانی و دیگری به نام کاسم باکلی، درجِ پاسپورت بوده است. پاسپورت‌های این دو تروریست، ویزای یک‌سالۀ «کثیرالاستفاده»ی پاکستان را داشت که از سفارت آن کشور در لندن صادر شده بود.
در این ایام، استاد برهان‌الدین ربانی رییس دولت اسلامی افغانستان به پروان و کاپیسا سفر کرد و شبی که در دهانۀ درۀ پنجشیر میان وی، استاد سیاف و احمدشاه مسعود ملاقات سه‌جانبه صورت پذیرفت، این دو عرب با اصرار خواستند به آن‌ها اجازه داده شود که از هر سه به‌طور یک‌جا فیلم‌برداری کنند. استدلال‌شان هم این بود که در خارج شایع است که میان این سه تن اختلاف وجود دارد و برای رد این شایعه، لازم است از آن‌ها فیلم‌برداری شود. اما این درخواست از سوی محافظین استاد سیاف رد گردید و به آن‌ها اجازه داده نشد.
صبح ۵ سنبله، وقتی استاد ربانی به قصد بدخشان از گلبهار در حرکت شد، بازهم این دو عرب اصرار نمودند که در طیارۀ استاد ربانی سفر کنند، اما به آن‌ها اجازه داده نشد. از پنجم سنبله تا نهم سنبله، این دو عرب تروریست در یکی از مهمان‌خانه‌های پنجشیر واقع «آستانه» جای داده شدند و به استاد سیاف اطلاع دادند در صورتی که مصاحبه با احمدشاه مسعود میسر نشود، مصاحبۀ اخیر را با او انجام می‌دهند و برمی‌گردند.
غلام‌حیدر مهمان‌دار آن‌ها می‌گوید، آن‌ها علاقه‌یی به صحبت و تماس با دیگران نداشتند. شب‌ها وقتی دیگران به خواب می‌رفتند، آن‌ها برق اتاقِ خود را روشن می‌کردند و به گفت‌وگو می‌پرداختند. و او از پشت پنجرۀشان چند بار دیده است که شبانه در بکسِ خود مصروف بوده‌اند.
وی می‌گوید: این حرکات غیرمعمولِ دو عرب، سوالاتی در ذهنش ایجاد کرده بود؛ از این‌رو از مقامات بالایی خواستار اجازۀ تفتیش از این دو عرب گردید. ولی این حرکات غیرعادی، حمل بر ساده‌گی این دو نفر گردید و اجازۀ بازرسی به او داده نشد.
غلام حیدر می‌گوید: وقتی احمدشاه مسعود عازم خواجه بهاء‌الدین گردید، این دو عربِ به‌ظاهر خبرنگار، پیشنهاد مکرر کردند که یک‌جا در هلیکوپتر با ایشان سفر نمایند، ولی پذیرفته نشد.
استاد سیاف می‌گوید: وقتی با من مصاحبه کردند، پرسش‌های بسیار سطحی‌یی را مطرح نمودند و این باعثِ شک و تردید‌هایی در دلم شد؛ از این‌رو سه بار به احمدشاه مسعود گفتم: اولاً با این دو عرب صحبت نکنید، و اگر کردید، نخست آن‌ها را جداً تفتیش نمایید.
روز نهم سنبله، این دو تروریست ذریعۀ هلیکوپتر به خواجه بهاء‌الدین، مرکز فرماندهی احمدشاه مسعود، منتقل گردیدند و در آن‌جا با تعدادی از خبرنگاران خارجی دیگر، در دفتر نماینده‌گی وزارت امور خارجه که سرپرستی آن را محمد عاصم سهیل به عهده داشت، جای داده شدند.
مسعود به تاریخ ۱۴ سنبله برای آخرین بار پنجشیر را به قصد خواجه بهاء‌الدینِ تخار ترک گفت. در آن‌جا یک برنامۀ عملیاتی در استقامت خواجه‌غار روی دست داشت و شام ۱۴ سنبله همین که به قوماندانان دستور داد و هر یک به استقامت‌های کاری خود روان شدند، جلسۀ اعضای فرهنگی را دایر نمود و در کمال خون‌سردی و حوصله، به تشریح برنامه‌های جدیدِ خود در عرصۀ فرهنگی و تبلیغاتی پرداخت و برخی از افراد را بدین کار موظف گردانید، و سپس به تشریح استراتژی نظامی ـ سیاسی خود مبادرت ورزید که در عین ایجاز، دل‌چسپ و آموزنده بود.
در اتاقش سه کتاب وجود داشت؛ یکی جلد دومِ «سیرت پیامبر» نوشتۀ استاد ابو زهره، دومی «حدود و تعزیرات» اثر سید سابق و ترجمۀ موسی نهمت، و سومی «دیوان حافظ» که به خط و صحافتِ بسیار زیبا زیور چاپ یافته بود.
ساعت حمله شش بامداد ۱۵ سنبله تعیین گردید؛ اما به دلایل متعدد، عملیات حوالی ظهر آغاز گردید. ساعاتی این درگیری دوام کرد؛ ولی برخلاف دفعات قبل، مجاهدین قادر به کوچک‌ترین پیشروی نشدند. اطلاعات بعدی ثابت ساخت سه مرتبه مدافعین طالبان و عرب‌ها در طول عملیات تجدید شدند و جای آن‌ها را نیروهای تازه‌نفس گرفتند و صدای حدود ۴۰ شبکۀ پاکستانی و عرب به صورت غیرمنتظره در آن سوی جبهه شنیده ‌شد. از پیام‌های مخابره‌یی برمی‌آمد که طالبان دچار دست‌پاچه‌گی نشده‌اند، درحالی‌که فرماندهانِ آن گروه در محل حاضر نبودند و این خود پرسش عمده‌یی را در ذهن مسعود ایجاد نمود که بعدتر فهمیده شد هزاران عرب و پاکستانی، مخفیانه در خواجه‌غار و هزارباغ مستقر شده‌اند تا با وقوع حملۀ انتحاری، حملات خود را در ماورای دریای کوکچه آغاز کنند.
احمدشاه مسعود عصر ۱۶ سنبله غرض یک ملاقات، راهی دوشنبه گردید و فردای آن همراه با مسعود خلیلی – سفیر دولت اسلامی افغانستان در دهلی – به خواجه بهاء‌الدین برگشت. بلافاصله فرماندهان خطوطِ جنگ دستور یافتند که گردهم آیند و مسعود در جمع آن‌ها به بررسی حملۀ قبلی پرداخت و طرح حملۀ مجدد را از آن استقامت پی‌ریزی نمود. جلسه تا حوالی ۱۰ شب ادامه پیدا کرد و به دنبال آن در اتاقِ خود به گفت‌وگو با سید نورالله عماد و مسعود خلیلی ادامه داد.
عماد می‌گوید: مسعود به ما گفت که امشب، شب شعر است؛ دربارۀ جنگ و سیاست حرف نزنید، فقط غزلیات حافظ می‌خوانیم و دربارۀ آن صحبت می‌کنیم. جلسۀ شعرخوانی تا ساعت ۲:۳۰ شب ادامه پیدا کرد. احمدشاه مسعود از مسعود خلیلی خواست تا این غزل حافظ را با صدای بلند چند بار بخواند:
حجاب چهرۀ جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفگنم
چنین قفس نه سزای من خوش‌الحانی‌ست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چه‌گونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچۀ ترکیب تخته‌بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید
عجب مدار که همدرد نافۀ ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
کـه بـا وجـود تـو کـس نشـنود ز من که منم
عماد می‌گوید: ما به استراحت رفتیم، ولی او به وضو و نماز پرداخت و یکی از افراد ارتباطی (فرمانده طالبان) را ملاقات نمود؛ بدین ترتیب سراسرِ این شب را بیدار ماند.
تروریستان عرب از ۹ روز بدین‌سو گویا انتظار مصاحبه با احمدشاه مسعود را می‌کشیدند.
ظهر روز یکشنبه ۱۸ سنبله، محمد عاصم سهیل در حالی که احمدشاه مسعود راهی شمالی بود و طالبان مکرراً به کاپیسا حمله می‌کردند، از وی خواست تا کارِ این دو عرب را تمام کند و یا هم به وی اجازه دهد که آن‌ها را مرخص نماید. قرار ملاقات در یکی از مهمان‌خانه‌ها که در جوار ساختمان نماینده‌گی وزارت خارجه قرار داشت، گذاشته شد و ساعت ۱۲:۳۰ در یک اتاق با عرض سه متر و طول هفت متر روبه‌رو شدند.
جمشید یک تن از دستیاران احمدشاه مسعود که در آغاز ملاقات حضور داشت و دقایقی قبل از انفجار از اتاق خارج شده بود، می‌گوید: این دو عرب می‌خواستند در مسیر بین استراحت‌گاهِ احمدشاه مسعود و محل مصاحبه، در موتر با «آمر صاحب» یک‌جا بروند و می‌گفتند: صحبت‌های خاصی با وی دارند، ولی اجازه نیافتند.
در محل مصاحبه، احمدشاه مسعود در رأس و مسعود خلیلی در سمت راست و یکی از عرب‌ها ـ محمد کریم توزانی ـ که در نقش سوال‌کننده بود، در سمت چپِ وی نشستند.
انجنیر عارف (رییس امنیت) و محمد عاصم، پایین‌تر از آن‌ها در جاهای خود قرار گرفتند و محمد فهیم دشتی که می‌خواست فیلم‌برداری کند، در صحن اتاق منتظرِ آغازِ پرسش و پاسخ ماند.
تا آماده شدن کامره، احمدشاه مسعود کوشید با بسم‌الله خان قوماندان شمال کابل، تماس تلیفونی برقرار نماید، ولی موفق نشد و به جای آن، هدایاتی به حاجی شیرعلم یکی دیگر از قوماندانان در شمالی، صادر کرد. انجنیر محمد عارف نزد تلیفون دیگر به اتاقِ پایین می‌رود. موضوع تماس این بود که در جنگ اخیر بگرام، چند تروریست عرب دستگیر شده بودند، عارف وظیفه داشت که شهرتِ آن‌ها را از بسم‌الله خان بپرسد.
محمد قاسم باکلی، عرب دومی‌یی که به حیث فیلم‌بردار ایفای نقش می‌کرد، به آماده کردنِ کامرۀ خود پرداخت. کار او به یک خبرنگار شباهت نداشت و در باز کردنِ وسایلِ خود سروصدای زیادی ایجاد کرده بود؛ از این‌رو احمدشاه مسعود می‌پرسد: «این عرب چه دارد؟» مسعود خلیلی که در کنارِ او به حیث مترجم نشسته بود، از روی خوش‌طبعی پاسخ می‌دهد: «این خبرنگار نیست، پهلوان است».
سرانجام «محمد قاسم» به حیث فیلم‌بردار در عقب کامرۀ بزرگِ خود، و «کریم توزانی» در نقش پرسنده، قرار می‌گیرند و به گفتۀ مسعود خلیلی، پرسش‌ها بیشتر در مورد اسامه بن‌لادن، تروریسم و قضایای جهانِ عرب بودند.
نخستین پرسش گفته شد، مسعود خلیلی آن را ترجمه می‌کرد و نوبت به پاسخِ آن نرسیده بود که نور شدیدِ آبی‌رنگی از کامره به سوی احمدشاه مسعود جهید و به دنبال آن، انفجار سراسر اتاق را پوشاند و همه‌جا را آتش فرا گرفت.
محمد عالم و حاجی محمد عمر دو تن از محافظین از بیرون به داخل دویدند و در میان دود و آتش، احمدشاه مسعود فقط همین‌قدر گفت: «مرا بلند کنید!»
مسعود را روی دست از اتاق بیرون کشیدند و فوراً با موتر به میدان هوایی که سه دقیقه بیشتر راه نیست، بردند و بلافاصله توسط هلیکوپتر به بیمارستان فرخار- تاجیکستان انتقال دادند؛ ولی در حین انتقال، کار از کار گذشت و مسعود شهید شد.
مسعود خلیلی را نیز از اتاق بیرون کردند و فهیم دشتی خود از اتاق بیرون آمد، اما محمد عاصم سهیل جابه‌جا جان باخته بود، عرب فیلم‌بردار نیز جسدش در اتاق غلتیده بود و کریم توزانی در صدد فرار از محل بود.
در این حمله، از صورت تا به کمر مسعود، پارچه‌های متعددی اصابت کرد و سه پارچه هم دقیقاً به قلبش برخورد نمود. سه انگشت دست راستش قطع شد و از ناحیۀ ران نیز زخم عمیقی برداشت. اما برای آن‌که اوضاع تحت کنترول آید، جسد وی را هشت روز در سردخانۀ کولاب نگه داشتند و در این مدت سخنگویان دولت خبر از مجروح شدن وی ‌دادند، تا این‌که به تاریخ ۲۶ سنبله، پیکرِ این مرد قهرمان بعد از ۳۱ سال جهاد و مبارزه، در میان اشک و اندوه فراوانِ هم‌رزمانش، طبق وصیت خودش، در پنجشیر به خاک سپرده شد. خدایش بیامرزد و دشمنش را به قهر و غضبِ خود گرفتار سازد!
اعضای سازمان القاعده در سراسر افغانستان به اظهار خوشحالی پرداختند، به یکدیگر تبریک گفتند و سران القاعده در کمپ‌های تعلیمی جلال‌آباد، به شکرانۀ این پیروزی به پخش پول و شیرینی پرداختند؛ اما این خوشی و سرور دیری نپایید و دو روز بعدتر وقتی حملات القاعده به نیویارک صورت پذیرفت، جهان بر خود لرزید و هشدارهای مسعود را با شرمنده‌گی به یاد آورد. فشار سیاسی ـ نظامی بر القاعده و طالبان شدت یافت و پس از چند هفته، عملاً از افغانستان جاروب گردیدند.
افغانستان از چنگ طالبان و القاعده رهایی یافت و مردم این کشور نفس راحت کشیدند؛ اما شهادت احمدشاه مسعود به معنای واقعی کلمه، «ضایعه‌یی است جبران‌ناپذیر» که جایش برای سالیان متمادی خالی‌ست و به سخن استاد ربانی: «قرن‌ها باید انتظار کشید تا مادر گیتی فرزندی هم‌چو مسعود بزاید».

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.