احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۰ اسد ۱۳۹۴
چهار شنبه ۲۱ اسد ۱۳۹۴/
بخش سیوهفتم
عبدالحفیظ منصور
پدیدهیی تکرار ناشده
احمدشاه مسعود به سخن عبدالله عزام، دانشمند و مبارز فلسطینی، پدیدهیی بود که در تاریخ افغانستان تکرار نشده، و در تاریخ معاصرِ جهان کمنظیر بوده است.
او از ۴۹ سال عمرش، سیسال تمامِ آن را در راه مبارزه علیه استبداد، کمونیسم و تروریسم بهسر رسانید و در اوج افتخار که شایستۀ او بود، داعی اجل را لبیک گفت.
احمدشاه مسعود یک شخصیت کثیرالابعاد، یک سردار جنگی والامقام، یک سیاستمدارِ برجسته و یک عارفِ شب زندهدار بود، همیشه با وضو بهسر میبرد و نماز تهجد را قضا نمیکرد.
قدرت و توانِ او در اجرای امور، به وی اجازه میداد که در یک شبانهروز ۱۸-۲۰ ساعت کار کند؛ از اینرو اکثراً نان شب را در حوالی ۱۲-۱ شب صرف میکرد.
به دستیارانش تأکید کرده بود که در هنگام پیروزی، دعا و تضرع به حضرت اقدس الهی را فراموش نکنند و تضرع و نیایش را به یادش آورند.
همانطوری که از لحاظ روحی، معنویت عالی داشت، به ظاهرِ خود نیز توجه میکرد؛ لباس پاک و نظیف میپوشید و رنگهای شفاف را میپسندید. غذاهای پاک را خوش داشت؛ از میوهها به سیب و اَم (انبه)، و از نوشیدنیها به شیر علاقۀ وافر نشان میداد.
مطالعه را هیچگاه از دست نمیداد و در شدیدترین حالات جنگی، چند جلد کتاب را با خود میداشت. از میان کتابها بعد از قرآن و حدیث، سرگذشت سردارانِ جنگی را مطالعه میکرد. از جمله بارها دیده شده بود که «حیات مردان نامی» اثر “ژاندارک” را میخواند و به دوستانش مطالعۀ آن را سفارش مینمود.
به زندهگینامههای مردان بزرگ، بیشتر رغبت نشان میداد و از میان تواریخ اسلامی، سبک ابن خلدون را قدر میکرد و میگفت: مقدمۀ ابن خلدون را چند بار مطالعه نموده است.
در میان شعراء شیفتۀ غزلیات حافظ بود و آن را با خود همراه میداشت. باری به پرسش رضا دقتی خبرنگار معرف ایرانی گفت: «اگر قرار باشد سه کتاب را با خود به همراه ببرم؛ قرآن مجید، مثنوی معنوی و شاهنامۀ فردوسی را برمیگزینم».
در اوقات فراغت، به موسیقی گوش میداد و موسیقی کلاسیک ـ غزل ـ را میپسندید.
ورزشِ صبحگاهی را ترک نمیکرد، به فوتبال عشق فراوان داشت و هر زمان که فرصت مییافت با مجاهدین بازی میکرد. به بازی شطرنج میپرداخت و استعداد خوبی هم در این زمینه داشت.
هرچند به زبانِ ساده و بیتکلف حرف میزد، ولی صحبتهای بامحتوا و مختصر را خوش داشت و همواره به اطرافیانش میگفت: «جان گپ را بگو!» و یا خود پس از اعلام دستوری تکرار میکرد: «اول و آخر گپ، همین!»
دارای جاذبۀ نیرومندی بود، رفتار و گفتارش به هیچکسِ دیگر شباهت نداشت و این دیگران بودند که از او پیروی میکردند تا بهسان وی خود را بیارایند و همانندِ او حرف بزنند. تشنج شانۀ چپ داشت و بسیاری اوقات آن را تکان میداد و بسیاری از دوستانش با تقلید از او شانۀ خود را تکان میدادند، و در چند سال اخیرِ عمر هم از ناحیۀ کمر دچار تکلیف شده بود.
اندکی خمیده راه میرفت، کلاه پکول بر سر میگذاشت که اکثراً بزرگتر از سرش بود و به یکطرفِ سر تمایل میکرد، عوام او را «کجکلاه» میخواندند که برای او سخت زیبنده بود.
زندهگی ساده داشت و این سادهگی از حرف زدن تا نشستن در مجالس، در او متبارز بود. سالها خانه نداشت، در قرارگاهها با مجاهدین یکجا بهسر میبرد، با آنها میخورد و با آنها میخوابید. بعدها دو اتاق ساده در خانۀ ویرانۀ پدرش آباد نمود که در یکی از آنها، خانوادهاش زندهگی میکرد و در دیگری، مراجعین را میپذیرفت.
در پایان عمرش یک خانۀ جدید آباد کرده بود و خانمش از ناحیۀ اینکه صاحب خانۀ شخصی شده بودند، راضی بود. باری یکی از دوستان ایرانی از وی پرسید که: “آباد کردنِ این خانه در نزد مردم سوال ایجاد نمیکند که بسیاریها شکمشان گرسنه است و شما خانه آباد کردهاید؟” در پاسخ گفت: «نمیخواهم اولادم در خارج زندهگی کنند، این خانه را برای آن آباد کردهام که در همینجا زندهگی کنند».
احمد ولی برادرش نقل میکند که یک مرتبه از وی خواسته تا بگذارد احمد ـ پسرش ـ به لندن آید و در آنجا به تحصیلات خود ادامه دهد؛ ولی مسعود بهشدت این مطلب را رد نموده و گفته است که میان پسرِ من و پسرِ دیگران چه فرقی وجود دارد که آنها در داخل باشند و احمد در خارج. او میخواست پسرش در آینده دیپلمات شود.
در عفت و پاکدامنی و پاکزبانی بیهمتا بود، هیچکس نه تنها ذرهیی انحراف اخلاقی در او سراغ ندارد، بلکه هیچکس شاهد فحش و ناسزا گفتنِ وی در طول مبارزهاش نبوده است. در هنگام خشم، زشتترین کلماتِ او «فاسد» و «لُچک» بود. آفرین و صد آفرین بر چنین شخص باد!
از سگرت و نصوار بدش میآمد و چرسنوشی را بهشدت زشت میدانست، و عادت داشت به جای کلمۀ «من»، واژۀ «آدم» را بهکار بَرَد.
مسعود مزاج معتدل داشت، از هر کسی مطابق مسلکش پرسش میکرد و با این شیوه، معلومات جامعی در هر زمینه فراهم آورده بود. در مجلس صوفیان مینشست و مباحثۀ روشنفکران را میشنید و با متخصصین مناظره میکرد. از خبرنگاران راجع به کشورشان میپرسید و از تجارب دیگران بهره میبرد.
از لحاظ مالی با شفافیت عمل میکرد و هر از گاهی داراییهای جبهه را با جزییات برمیشمرد که گاهی از سوی مجلسیان مورد انتقاد قرار میگرفت؛ زیرا همه به او اعتماد داشتند و ذکر جزییاتِ مالی را جزوِ اسرارِ محرم میخواندند. اما او اعتقاد داشت که نسبت به هر خطری، مهم آن است که سران جبهه در این زمینه شک و تردید نداشته باشند.
احمدشاه مسعود در سال ۱۳۶۶ با دختر یکی از همکاران نزدیکش، کاکا تاجالدین، ازدواج کرد و این ازدواج به دلایل امنیتی مدتها مخفی ماند. از این ازدواج سخت راضی بود و ثمرۀ آن شش فرزند میباشد که اولی پسر و پنج بعدی دختر اند.
او دارای چهرۀ جذاب، صورتی زیبا و فاقد ریش انبوه بود که برایش یک چهرۀ استثنایی و دلچسپ داده بود.
در صبر و بردباری نظیر نداشت و بارها نشان داد که دشمنانش را میبخشد و با آنها با جوانمردی برخورد میکند. یکی از برازندهگیهای او آن بود که طرفِ مقابل را به سرعت درک میکرد و ذهنش را میخواند و به گونۀ در خورِ شأنش با او رفتار میکرد و از همین زاویه بود که اشخاص مختلف را با افکار متضاد گردهم میآورد و به سوی یک هدف سوق میداد.
هرچند مسعود یک سردار برجسته بود؛ ولی از خونریزی خوشش نمیآمد و نسبت به آیندۀ خانوادهها سخت اظهار نگرانی میکرد. به تکرار دیده شده که زمانی مجاهدی شهید میشد، قبل از همه میپرسید: مجرد بود و یا متأهل. و در صورت متأهل بودن، به تأثرش افزوده میشد.
پس از عقبنشینی از شهر کابل، وقتی خواست یک قطعۀ جدید را سر و سامان دهد، یکایک افرادِ آن را شخصاً مورد سوال و جواب قرار داد؛ طوری که از دو برادر یکی آن را میپذیرفت، آنهایی را که قبلاً از فامیلشان شهید داده بودند، رد میکرد و همچنان کسانی را که متأهل بودند و متکفل خانوادهیی، در قطعه نمیپذیرفت. راجع به «چام» (خونبها) که در روستاها دختری را در برابر یک قتل به عنوان مصالحه میدهند، شدیداً مخالفت میکرد و تنها در همین مورد بود که به داوری قضات بسنده نمینمود وخود برای جلوگیری از چنین امر غیر شرعی، مداخله میکرد.
راجع به سلاحهای کشتارجمعی، این آیۀ شریفه را دلیل میآورْد: «ترهبون به عدوالله و عدوکم» ( الأنفال:۶۰)؛ این سلاحها برای ترساندناند، نه برای استعمال. بنابرین هیچگاه از اسکاد در برابر دشمن کار نگرفت.
عادت داشت وقتی خبر ناخوشایندی را میشنید، به تنهایی قدم میزد و با خود میاندیشید؛ ولی در میان جنگ آنگاه که همه به لرزه میافتادند، خودش پیش میرفت. به طور مثال؛ در حین عقبنشینی از کابل، خود با چند نفر محدود، دهانۀ پنجشیر را تخریب نمود و بدین تاکتیک جلوِ پیشروی طالبان را سد کرد و در صف مقدم جا گرفت. در هنگام نبرد صدایش کافی بود که از طریق مخابره با رمز «خالد» بلند شود و هزاران مجاهد را روحیهیی تازه بخشد. رژیم امنیتی ساده داشت و آدمی متوکل بود. هرکس میتوانست به دیدنش بیاید و حل مشکل نماید. در طول مبارزه هیچکس به یاد ندارد که کسی را قبل از ملاقات، دستور بازرسی داده باشد.
با اسرا با ملایمت و جوانمردی رفتار میکرد. “تونی دیوس” خبرنگار معروف بینالمللی مینویسد: «برای نخستینبار وقتی به ملاقات مسعود رفتم، در پنجشیر بود و شبهنگام اسیر روسییی را آوردند که از شدت سرما میلرزید. مسعود با دیدنِ وضعیت اسیر، مجاهدین را سرزنش نمود و فوراً لباسِ گرم به جانش کرد و از وی خواست تا با او یکجا نانِ شب را صرف کند».
انجنیر ابوبصیر، یکی از مسوولین امنیتی، میگوید: چندی قبل از شهادتش به وی دستور داد که بهخاطر رسیدنِ عید قربان به همۀ زندانیان عرب، پاکستانی و سایر کشورها که در صف طالبان جنگیده و اسیر شده بودند، لباس جدید، بوت، کلاه، صابون و سایر ضروریات را توزیع کند و تا انجام این کار، همیشه آن را میپرسید و بر اجرای آن اصرار میورزید.
همچنان نامهیی از وی عنوانی یکی از مسوولین جبهۀ فرخار موجود است که در آن به صراحت دستور میدهد؛ سیدجمال قوماندان مربوط حزب اسلامی را که در حبس بهسر میبرد، به بهترین وجه نگهداری نمایند، کسی که بهخاطر قتل ۹ تن از فرماندهان مجاهدین، انتظار قصاص را داشت.
مسعود نه تنها با اسرا با عطوفت و جوانمردی رفتار میکرد، بلکه دشمنِ در حالِ فرار را مورد حمله قرار نمیداد. وقتی گلبدین حکمتیار از چهارآسیاب به سوی سروبی عقبنشینی میکرد، راهش را باز گذاشت و به جتهایی که آمادۀ حمله بر کاروان حکمتیار بودند، دوباره دستور نشست داد. وی در برابر همۀ دوستانش که اصرار بر حمله بالای حکمتیار داشتند، ایستاد و آن را خلاف مروت و جوانمردی خواند.
پس از عقبنشینی قوای شوروی از افغانستان، داکتر نجیبالله بارها به مسعود پیام فرستاد که آمادۀ مذاکره در هر منطقهیی که خواستِ او باشد است، حتا در پنجشیر و فرخار. نویسنده از احمدشاه مسعود پرسید که مذاکره را چرا رد میکند و به مذاکره راضی نمیباشد. او در پاسخ گفت: اگر در ساحۀ تحت کنترول خود، با نجیب بدرفتاری کنیم و یا آن را اسیر بگیریم، پیمانشکنی و نامردیست و اگر بگذاریم دوباره برگردد، از آن تبلیغات سیاسی بهراه میاندازد و بهرهگیری تبلیغاتی میکند.
توصیۀ مکررش این بود که هر جایی کشته شود، جسدش را به پنجشیر در میان مردمش انتقال دهند، که همان گونه عمل شد و از خواجه بهاءالدین به پنجشیر منتقل گردید و در تپهیی که اکنون به «تپۀ سالار شهدا» مسما گردیده، چهره در نقاب خاک کشید.
پسر شوخ و بازیگوش
احمدشاه مسعود فرزند دگروال دوستمحمدخان در سال ۱۳۳۱ خورشیدی در دهکدۀ جنگلک پنجشیر دیده به جهان گشود.
دوستمحمدخان فرزند محمدیحییخان، سه خانم یکی پی دیگری به حبالۀ نکاح درآورده بود و احمدشاه مسعود یکی از یازده فرزند او ـ فرزند سوم از همسر دوم ایشان ـ بود.
مسعود دوران طفولیت را در پنجشیر سپری نمود و تا صنف دوم در مکتب ابتداییۀ بازارک درس خواند؛ سپس به علت تغییر محل وظیفۀ پدر، با خانوادهاش به هرات رفت و صنوف سوم و چهارم را در لیسۀ موفق هرات به پایان رسانید. دورۀ متوسطه و لیسه را در لیسۀ استقلال که یکی از لیسههای مشهور شهر کابل بود، به پیش برد و در همانجا با زبان فرانسوی آشنا شد که بعدها در دوران جهاد در جلب توجه خبرنگاران فرانسوی، موثر افتاد.
مسعود خود به نویسنده حکایت میکرد که از کودکی در درکِ اخبار و مسایل سیاسی نسبت به سایر اعضای خانوادهاش مستعدتر بود و هر گاه که پدرش پس از ادای نماز خفتن، از مسجد بازمیگشت، بهتر از دیگران اخبار رادیو را به وی بازگو مینمود. ولی در دروس مکتب شاگردی ممتاز نبود و بهسختی نمرۀ کامیابی را بهدست میآورد، تا اینکه در صنف دهم بعد از اینکه دو پرسش ذهنی را در میان همصنفان پاسخ داد، مورد توجه استاد فرانسویاش «ژیل» واقع شد و او را سخت مورد تشویق قرار داد.
احمدشاه مسعود میگفت: تشویق آن استاد که سخت مورد احترام شاگردان بود، روحیۀ او را دگرگون کرد و به مطالعه تشویقش نمود، و چنان به درس علاقه گرفت که روزهای تعطیل را نیز از رفتن با رفقا صرفنظر کرد و در خانه به مطالعه پرداخت و نتیجه آن شد که در صنف یازدهم مکتب، از شاگردان ممتاز گردید و یک سال بعد از آن، خود کورس ریاضی برای سایرین افتتاح نمود.
احمدشاه مسعود به نویسنده میگفت: از آوان طفولیت، علاقۀ فراوانی به بازی و ورزش داشته و همیشه در رأس همسالان در مسابقات قرار میگرفته و بنا بر طبیعت کودکانه، برخی اوقات میان طرفین درگیری ایجاد میشده است.
مسعود در نوجوانی به نظامیگری علاقه داشت و میخواست شامل دانشگاه نظامی شود؛ ولی بنا به مشورۀ پدر و دوستان پدرش، از این تصمیم منصرف شد و در کانکور، رشتۀ انجنیری را انتخاب نمود و شامل پولیتخنیک کابل گردید.
Comments are closed.