گزارشگر:خواجه بشیراحمد انصاری - ۰۲ سنبله ۱۳۹۴
بخش نخسـت
پیشزمینۀ پدیدهیی به نام جامی
جامی (١۴١۴-١۴٩٢م) در عصری میزیست که هم در تاریخ اسلام و هم در تاریخ منطقه و جهان از جایگاه ویژهیی برخوردار است. در قرن سیزدهم میلادی چنگیز خان و قبیلۀ مغل از بیابان مغلستان سر برداشته و مدنیتهای شرقی جهان اسلام را با خاک یکسان نمودند. چنگیز رفت و یکصدوهفتاد سال پس از او تیمور آمد تا بقیۀ باقیه را از تیغ کشد. تقدیر بر آن رفته بود تا نُه سال بعد از مرگ تیمور، گلی به نام جامی از میان خاک و خاکستر ماتمکدۀ خراسان سر برآورد تا رسالت احیای ادبیات و شعر و حکمت و دین را به دوش کشد.
در اروپا ماشین چاپ گوتنبرگ اختراع گردیده بود که نقش مهمی در رنسانسِ غرب ایفا نمود. لیوناردو دوینچی که او را بزرگترین استعداد در تاریخ بشر خواندهاند نیز به همین دوره تعلق میگیرد. کاشف و جهانگرد پرتغالى واسکو دوگاما، براى نخستینبار مسیر بحری اروپا – هند را کشف نمود که راه را برای استعمار باز نمود. کشف امریکا هم در آخرین سال زندهگی جامی به وقوع پیوست.
مرزهای خونین اسلام و مسیحیت هم در شرق و هم در غرب، شاهد کشمکشهای هولناکی بود. محمد فاتح سلطان عثمانی توانست بر امپراتوری هزارسالۀ روم شرقی نقطۀ پایان گذارد (۱۴۵۳م) و در آنسوی جهان آنروز، در اسپانیا، بساط مدنیتِ ششصدسالۀ اسلامی پهن شد تا آنکه با سقوط غرناطه (۱۴۹۲ م) فاتحۀ وجود مدنیت اسلامی را در آن سرزمین خواندند.
در بخشی از ایران، شمال عراق، آذربایجان، ارمنستان و شرق ترکیه، آق قویونلوها حکومت میکردند و در شمال غربی ایران قره قویونلوها که قبایل ترکمن بودند. ایران آبستن تحول بزرگی بود که زمینه را برای ظهور صفویها آماده مینمود. در کابل، غزنی، قندهار، بامیان، فراه تا سند شخصی به نام ذوالنون ارغون کوس پادشاهی مینواخت و در هندوستان لودىها حکم میراندند.
مولانا عبدالرحمن جامی در قلمروی میزیست که مناطقی چون مرو، بلخ، هرات و شمال شرق ایران را احتوا مینمود و در مهمترین مراحل زندهگی جامی سلطانحسین بایقرا بر مسند حکمروایی آن نشسته بود؛ پادشاهی که خود از ارادتمندان عبدالرحمن جامی به شمار میرفت. بایقرا را که در پشت چهارم به امیر تیمور کورگانی میرسید و پادشاهی سخت ادبپروربود، میتوان مصداق آیتی دانست که از معجزۀ بیرون آوردن زنده از مرده حرف میزند. اگر تیمور را سمبول مرگ و ویرانی بشماریم، بایقرا را میتوان نماد توسعه و فرهنگپروری به حساب آورد.
پرداختن به دایرهالمعارفی به نام جامی را – که در عرصههای فلسفه، دین، شعر، نثر، داستان، زبان، تصوف، عرفان و موسیقی شهکارهایی آفریده است – میگذاریم برای پژوهشگران جامیشناس و ما نظر به فرصتی که در اختیار داریم، در اینجا تنها به جلوههای عشق و موسیقی در ادبیات جامی تماس خواهیم گرفت؛ دو مفهومی که هم جنجالبرانگیز بودهاند و هم جدلبرانگیز.
همان طوری که از عنوان این مقال معلوم است، ما در اینجا بیشتر به منظومۀ فکری جامی توجه خواهیم داشت تا سخنانِ خود او؛ چون جامی را تنها در زمینۀ همین منظومه میتوان شناخت.
نظریۀ عشق در منظومۀ فکری جامی
جامی را میتوان مولانا جلالالدین دوم نامید؛ چون او نسبت به هر سخنور دیگری به مولوی میماند و از همین جهت، عشق یکی از مفاهیم کلیدی ادب و عرفانِ جامی به شمار میرود. عشق با آنکه بازتابی بس ژرف و گسترده در تمامی آهنگها، ترانهها، فیلمها، قصهها، ادیان و شعر و ادبیات جهانی داشته، اما مفهوم آن چندان روشن نیست. برداشتی که انسانها از عشق دارند، در وجود معشوقشان تبلور مییابد؛ زیرا گاهی میبینیم که انسانی عاشق ترانهیی است و انسانِ دیگری عاشق نوع خاصی از غذا و سومی عاشق دریا و چهارمی عاشق انسانی دیگر و پنجمی عاشق خاک و افرادی هم عاشق خدا و مفاهیم ماورای طبیعت.
در سال ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ میلادی بالاترین رقمی را که جستوجوگر گوگل به خود تخصیص داده بود، این پرسش بود: «عشق چیست؟»
عشق یکی از پیچیدهترین مفاهیمی است که مشاوران امور تربیتی نهادهای تعلیمی امریکا در این سالها با آن مواجه بودهاند. وقتی که دانشجویی به استادی و یا استادی به دانشجویی و یا اینکه کودکی به معلمی و معلمی به کودکی میگوید: I Love You(من تو را دوست دارم)، مشاوران امور تربیتی نمیدانند که با این مفهوم لغزنده و شناور چه کنند.
ما هم در اینجا از خود میپرسیم: عشق چیست؟
قرطبى معتقد بود که عشق میل و گرایشى را گویند که انسان نقیصۀ خویش را با آن تکمیل نموده، به آرامشى دست یافته و از آن لذت مىبرد.
یوسف ابن اسحاق کندى میگفت عشق علتى است که اشیا را در کنار هم قرار مىدهد. فروید به این باور بود که عشق چیزی جز مظهرى از مظاهر غریزۀ جنسى نیست. فروم عشق را میل و علاقۀ شدید انسان به اندماج و انسجام با انسانى دیگر میدانست. او میگفت که این جاذبه و کشش در انسان خیلى نیرومند است. این همان نیرویى است که جنس بشرى را متماسک نگه داشته، خانواده، قبیله و جامعۀ بشرى را حفظ مىکند. ناکامى در این میدان به معنى دیوانهگى و ویرانى است. جامعۀ انسانى بدون عشق نمىتواند وجود داشته باشد. یونانیها مانند فیلسوف یوزانیاساز سطوح مختلف عشق که یکی زمینى و حیوانی بوده و دیگرش آسمانى و ملکوتی نیز حرف زده بودند.
به نظر نویسندۀ این سطور ابن سینا، احمد غزالی و عینالقضات همدانى تعریفی ژرفتر از عشق ارایه داده و به این باور بودند که عشق در سراسر موجودات هستى جارى است. هر موجودى ذاتاً اشتیاق به خیر و تکامل دارد که سبب بقاى آنها مىشود. آن ذاتى که خیر و کمال مطلق است، معشوق همۀ موجودات نیز مىباشد. دموقراط و اپیقور هم همینطور میاندیشیدند و به این باور بودند که در دنیا ذراتى پراکندهاند که در جستوجوی همدیگر بوده و جاذبۀ عشق است که آنها را در کنار هم قرار مىدهد. جامی همین مفهوم را به شکل زیبایی به نظم کشیده و گفته است:
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطۀ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
او در جای دیگری میگوید:
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندهگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
حافظ هم همین مفهوم را در نظر داشت وقتی که می سرود:
در ازل پرتو حسنت ز تجلــی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
ابن سینا کتابی در رابطه دارد که آن را «رساله فیالعشق»نامیده است. این رساله در پاسخ شاگردش ابوعبدالله فَقِیه نگاشته شده است. ابن سینا در فصل اولِ رسالۀ خویش به سریان عشق در تمامى موجودات مىپردازد. در فصل ٢ و ٣ و ۴ وجود عشق را در نباتات و حیوانات ثابت مىسازد. او مینویسد که حیوانات عاشق چیزی مىشوند که براى بقاى وجودشان مفید است، مانند عشق به غذا و عشق به اولاد و کشش غریزى حیوانات به سوى همدیگر. در فصل پنجم از عشق در انسان حرف مىزند و کشش فطرى انسان را به سوى جمال و کمال عشق مىنامد. در فصل ۶ به بیان عشق نفوس الهیه مىپردازد. در فصل هفتم به اعلاترین درجۀ عشق مىپردازد و مىگوید که نفوس انسانى در سطح متعالی خویش قابلیت پذیرش چنین عشقى را دارند. بر مبنای تیوری ابن سینا موجود برتر التفاتی به موجود پایینتر ندارد و به قول خود او «العالی لا یلتفت الی السافل» و عشق در تمامی موجودات ساری و جاری بوده؛ ناقصان به کاملان و فروترها به برترها عشق میورزند.
عاشق شو ارنه روزى کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستى
عشق از نظر این اندیشمندان، شباهتی به قانون جاذبه دارد که همۀ موجودات هستی را در کنار هم قرار میدهد. همانطوری که اسرار جاذبه را تا هنوز کسی نتوانسته است کشف نماید؛ قلههای بلند رموز و اسرار عشق هم تا هنوز کشف ناشناخته مانده است. ما در حالی که آن را حس میکنیم و به آن باور داریم، ولی از کنه و حقیقت آن بیخبریم. فلاسفه هرگاه از شناخت حقیقتِ چیزی عاجز ماندند، آن را «قوه» مینامند.
مولوی قرنها پیش از ما گفته بود:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست
همانطوری که ابن سینا و سایر فلاسفه گفتهاند عشق به روان بزرگ و لایتناهی هستی بالاترین مدارج عشق به شمار رفته و عشقهای دیگر پلههاییاند در راه عروج به آن قلۀ بلند. عارفان گویند همانگونه که کودکان با عروسک و با شمشیر چوبى بازى میکنند تا طبیعت آنها را براى مادر شدن و سرباز شدن آماده سازد؛ عشقهاى زمینى هم تمرینى است براى رسیدن به عشقی والا و ملکوتى. جامی گوید:
عشق است به آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
ادبیات جامی مشحون از مفهوم عشق است. در کنار اشارههای فراوانِ دیگری که به عشق داشته است، جامی رسالههای مستقلی را به لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا و سلامان و ابسال نیز تخصیص داده است. مولانا جامی در روى پردۀ سناریوى یوسف و زلیخا، لیلى و مجنون و سلامان و ابسال، در حالی که عشق زمینى را به زیباترین صورت هنرى آن بازى مىکند؛ در پشت پرده، درسهای عرفانى خویش را به شکل ظریف و هنرمندانهیى عرضه مىدارد. نورالدین عبدالرحمن جامی در این سه شهکار خویش، پلى در میان غیب و شهادت، و فیزیک و میتافیزیک ایجاد نموده و شعور و لاشعور را به هم پیوند مىدهد.
Comments are closed.