گزارشگر:خواجه بشیراحمد انصاری/ سه شنبه 3 سنبله 1394 - ۰۲ سنبله ۱۳۹۴
بخش دوم
ادبیات جامی مشحون از مفهوم عشق است. در کنار اشارههای فراوانِ دیگری که به عشق داشته است، جامی رسالههای مستقلی را به لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا و سلامان و ابسال نیز تخصیص داده است. مولانا جامی در روى پردۀ سناریوى یوسف و زلیخا، لیلى و مجنون و سلامان و ابسال، در حالی که عشق زمینى را به زیباترین صورتِ هنرى آن بازى مىکند؛ در پشت پرده، درسهای عرفانى خویش را به شکلِ ظریف و هنرمندانهیى عرضه مىدارد. نورالدین عبدالرحمن جامی در این سه شهکار خویش، پلى در میان غیب و شهادت، و فیزیک و متافیزیک ایجاد نموده و شعور و لاشعور را به هم پیوند مىدهد.
نورالدین عبدالرحمن جامی در مثنوی یوسف و زلیخا از سورۀ یوسف قرآن و سفر پیدایش تورات بهره جسته و بر بالِ هنر تا بلندای موج ملکوتی سخن اوج گرفته و اعلام می دارد:
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
قرآن کریم در میان تمامی سورههای قرآن، تنها سورۀ یوسف را احسنالقصص و یا «بهترین حکایتها»خوانده است. این قصه دو بال دارد که یکى زیباییپسندى زلیخاست و دیگرش فضیلتپسندی یوسف که این دوبال قصه را به آسمان جمال و کمال عروج میدهد. جامی خود میگوید:
خدا از قصهها چون احسنش خواند
به احسن وجه از آن خواهم سخن راند
پرسشی که مطرح میشود چرا این قصه در میان سایر قصهها «أحسن» خوانده شده است؟ اگر نیک نگریسته شود، در این سوره ما با مفهوم عشق در سه سطح مختلف روبهرو هستیم که یکی عشق پدر به پسر است و دیگرش عشق یک زن به مرد دلخواهش، و سوم عشق یوسف به فضیلت. حافظ هم زمانی که از عشق یاد میکند، از واژۀ «احسن» بهره میجوید و این هنر حافظ است که با ظرافت ویژۀ خودش، تاریخ و شعر و عشق و اسطوره و حکایت را به بهترین شکل ممکنِ آن به هم میبافد:
چو حافظ ماجراى عشقبازی
نمىگوید کسى بر وجه احسن
سخن از سورۀ یوسف و عشق است. پرسشی که طرح میشود، آیا قرآن کریم ارزشی به عشق داده است؟ در این رابطه نخست به سخنی از استاد عبدالکریم سروش گوش فرا داده و سپس به پاسخِ این پرسش میپردازیم. استاد عبدالکریم سروش سخنرانییی دارد به نام «منحنی تمدن اسلامی» که در وبسایت خودشان قابل دسترسی است. ایشان از دقیقۀ ۲۳ تا ۲۵ آن سخنرانی، در رابطه به عشق در قرآن صحبت نموده، میفرمایند: «شما میتوانید قرآن را یک کتاب مجاهده بنامید. از قضا اگر شما از این حیث قرآن را با کتاب حافظ مقایسه کنید، قرآن را با مثنوی مقایسه کنید، قرآن را با سعدی مقایسه کنید، چیزی که در قرآن به نحو برجستهیی حاضر است و هیچ چشم حتا غافلی نمی تواند از آن غفلت کند، مسالۀ جهاد و پیکار است، در حالی که دیوان حافظ پاک تهی از این اندیشههاست. او متعلق به مرحلۀ دیگری از رشد و منحنی تمدن اسلامی است. مثنوی پاک خالی از آنهاست. این که میگویم خالی یعنی خالی در قیاس به قرآن، آنچه در این کتابها آمده است، تقریباً صفر است، هیچ است… در این دوران ما مجاهدان را داریم و قرآن هم به همین مناسبت مفهوم کلیدیاش مفهوم جهاد است. کلمۀ عشق در قرآن نیامده است. مفهوم کلیدییی که اگر شما آن را از مولانا بگیرید، اگر شما آن را از حافظ بگیرید، دیگر چیزی برای مولوی و حافظ نمیماند. اما در قرآن این مفهوم و این کلمه مطلقاً پیدا نمیشود. کلمۀ حب داریم در قرآن یعنی دوستی، اما بسیار فرعی، بسیار اندک، بسیار حاشیهیی، هیچ وقت به گرد پای مفهوم جهاد و مفهوم شهادت نمیرسد. بعدها عارفان ما بودند که اگر بیان صریحی بخواهم بکنم، این نقیصه را تکمیل کردند».
در پاسخ باید گفت که واژۀ «حُب» و مشتقات آن در قرآن کریم بیشتر از صد بار ذکر گردیده است، این در حالی است که واژههای مترادف آن در این کتاب به صدها واژه میرسند. اما واژۀ جهاد در حدود چهل بار آمده است که گاهی به مفهوم جنگ بوده و گاهی هم در سیاق مفاهیم دیگر. اما واژۀ شهید و شهادت شاید کمتر از شمار انگشتان دست در قرآن آمده باشد. اگر به مفهوم لغوی «حب» توجه نماییم، باید گفت که واژۀ حب از لحاظ لغوی ژرفتر از عشق است، به این مفهوم که حب در زبان عربی از ریشۀ «حَب» اشتقاق یافته و حب، تخم و دانۀ و اصل نبات را گویند و از همین لحاظ عارفان ما «حب»را اصل آفرینش و هستۀ ذاتِ هستی به شمار آورده اند. شیخ اشراق انسان را همان درختی میداند که از دانۀ دل و یا به تعبیر او «حبه القلب» در سرزمین ملکوت میروید.
یکی از همین عارفانی که جناب استاد سروش به ایشان افتخار میکند گفته است:
نیست فرقى در میان حب و عشق
شام در معنى نباشد جز دمشق
و عارف دیگری که خواجه شمسالدین حافظ شیرازی است، میگوید:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
میگویند زمانی که ادیب پشاورى این قطعه شعر حافظ را خواند، بیهوش شد و بر زمین افتید.
ابن قیم جوزی در روضهالمحبین خویش مینویسد که حب در زبان عربی دارای شصت مترادف میباشد که برخی از آنها قرار ذیل اند: محبت، علاقه، هوس، صبوه، صبایه، شغف، مقه، وجد، کلف، تتیم، عشق، جوى، خلابه، غمرات، شجن، حرق، لهف، حنین، لوحه، فتون، جنون، لمم، ود، خله، غرام، هیام، وله… . قابل یادآوری است که بسیارى از این مترافات در قرآن و سنت پیامبر ذکر گردیده است. فراموش نباید کرد که این مترادفات و مشتقاتِ آنها بیشتر از دههزار بار در احادیث پیامبر اکرم تکرار شده است. حب که عشق یکی از مراتب آن است، مفهومی فرعی، اندک و حاشیهیی نه، بلکه یکی از اصولپایههای این متن مقدس به شمار میرود.
در عصری که مسابقۀ گردن زدن و سوختن انسان در جغرافیای جهان اسلام جاری است و هر روز شاهد هنرنماییهایی در میدانهای مرگ میباشیم، چهقدر نیازمند پیام عشق و محبتی هستیم که قرآن به ارمغان آورده است؛ کتابی که حتا زمانی که از رابطۀ مسلمانان و غیر مسلمانان یاد میکند، در سورۀ آل عمران میفرماید: «تحبونهم ولایحبونکم» یعنی اینکه «شما آنها را دوست دارید ولی آنها شما را دوست ندارند». آیا بازهم پیامی ژرفتر و روشنتر از این میتوان تصور نمود.
موسیقی در منظومۀ فکری جامی
مفهوم دیگری که در میان مسلمانان عصرِ ما از مسایل جنجالبرانگیز و جدلخیز به شمار میآید، مفهوم موسیقی است. موسیقی هنر ترکیب و تنظیم آوازها، صداها و ریتمها بوده که بیان آن از راه زبان ممکن نبوده است. بتهوون میگوید: آنجا که واژهها از سخن باز میمانند، موسیقی آغاز میشود. به گفتۀ او، موسیقی زبان دل و روان و از تجلیات برینِ قریحۀ انسانی به شمار میرود.
موسیقی، هنر زیبایی صداهاست. حواس پنجگانۀ انسان (ذائقه، شامه، لامسه، باصره و سامعه) هر کدام زیبایی خودش را دارد و موسیقی علم و هنری است که با حس شنوایی رابطه دارد. در منظومۀ دینی اندیشۀ مولانا جامی متونی وجود دارند که به زیباییها اشاره داشته اند. قرآن کریم در آیت ۳۲ سورۀ اعراف، زیبایی را به خدا نسبت داده و می فرماید: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَهَ اللّهِ الَّتِیَ أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ» یعنی: ای پیامبر بگو که چه کسی زیباییهای خدا را که برای بندهگانش پدید آورده، حرام گردانیده است. در حدیثی که امام مسلم روایت نموده، آمده است که «ان الله جمیل یحب الجمال» یعنی خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. شنوایی یکی از حواس مهمِ انسان بوده و از همین لحاظ قرآن کریم واژۀ «سمیع» و یا «شنوا» را اولویت داده و پیش از صفتهای دیگر خدا میآورد.
انسان موجودى هنرمند است و هنر را پیوندى خیلى محکم با روح بوده است. بتهوون در حالى که زمانی کر بود و نمیشنید، بهترین سمفونیهای خویش را ایجاد نمود، چون روح انسان پیش از حواسِ او با پدیدۀ موسیقی در ارتباط میباشد.
فلاسفۀ یونان چون افلاطون و فیثاغورث را عقیده بر این بود، قبل از آنکه روح ما از عالم علوی جدا شود، نغمههای آسمانی میشنیده و به آن معتاد بوده، و موسیقی چون که یادگارهای گذشته را بیدار میکند؛ انسان را به وجد میآورد. آیا حکایت و شکایت نای مولانا به همین مفهوم توجه داشته است؟ نمیدانیم، ولی همینقدر میتوان گفت که مولانا خود این مفهوم را در جای دیگری به صراحت بیان نموده است:
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است اینکه خلق
میسرایندش به تنبور و به حلق
مومنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
مولانا عبدالرحمن جامی رسالهیی در باب موسیقی نگاشته، ولی با وجود اهمیتِ آن تا هنوز اقبال چاپ نیافته است. اما جای خوشی است که نسخههای خطی آن در کتابخانههای ازبکستان، ترکیه، انگلستان و ایران نگهداری میشود. مولانا در آغاز رسالۀ موسیقی خویش مینویسد: «قواعد علمی آن را به چنگ آورده، گاه در قوانین تألیفی آن لبی مىگشادم و گاه در موازین ایقاعی آن دستی مىزدم». او در این کتاب جزییات علم موسیقى چون نغمه و ایقاع و ذواتالنفخ و ذواتالاوتار را شرح داده و از انواع نغمهها و زیر و بمِ آنها سخن رانده است.
رضیالدین لاری مینویسد، در آن زمانی که داستان یوسف و زلیخا را به نظم میکشیدند، مغنی و سازنده خواسته و خود به رقص پرداختند. در جای دیگر مینگارد، جامی برای مولانا سیفالدین احمد، شیخالاسلام هرات، محفل ضیافت و غزل و ساز آراست.
جامی موسیقی را دارای جسم و روان میداند و آنچه از نظر او مهم است، جان و روان موسیقی میباشد.
به غفلت گفتن تن تن در الحان
ز قوالان بود تنهاى بیجان
تن بیجان نهان در خاک بهتر
بساط زندهگان زان پاک بهتر
Comments are closed.