احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالبشیر فکرت بخشی/ شنبه 21 سنبله 1394 - ۲۰ سنبله ۱۳۹۴
«چهارده سال گذشت، تقویمها گفتند، ما باور نکردیم».
این عبارت، احساسِ عجیبی در من پدید میآورد و مرا به رویارویی با زمان ندا میزند. گاهی زبان انسان را به گذشتههای دور با بیرحمی و بهیکبارهگی پرت میکند و فضاهای تجربهشدۀ پیشینی را دوباره مجسم میسازد. زبان قدرتِ تصویرگری عجیبی دارد، و ایماژهای زبانی قادرند تجربههای نوستالوژیکِ از دسترفته را برانگیزند و قافلۀ انسانییی را که از زمان جز مشتی از خاطراتِ بیپیوسته و بههمپیوسته به همراه ندارد، سدهها به عقب برگرداند. انسان با زمان نسبتی درونی اما متفاوت دارد، و به تعبیر هایدگر: بیرون از زمان و سرچشمۀ زمان است؛ اما عروس زمان جز در چهاردیوارِ مقولات ذهنی، ابعاد و رویدادهای پیرامونی نقاب از رخ برنمیدارد.
رویدادها گاهی بیرحماند و انسان را گام به گام نه، بل بهیکبارهگی و با شتاب به خاطراتِ از یادرفته میسپارند؛ خاطرههایی که به تاریخ پیوستهاند و جز در لباسِ واقعیّتِ اکنونی به نظر نمیخورد. انسان، دیگر واقعیّتِ «اکنون»ش به فراموشی میرود و با برانگیختهگی احساسات گذشته، خودش را در حصارِ واقعیّتِ سپریشده مینگرد. در این جریان، واقعیّتِ «ساکتایستادۀ دیروز» بر سریرِ «اکنونِ گذرنده» تکیه میزند.
متن، لحظاتی را باز میآفریند که در آن، خورشید را از شانههای بلندبالای هندوکش بر زمین نهادند و بر دوشها میکشیدند و آنسوتر از آن، بومهای خیالاتی در حرکتی مارپیچ و ناهموار سعی میکردند بر قلههای قافِ آزادی بال بردارند و جهان را در زیرِ سایهبالهای قیرگونِ خویش بپرورند. چهاردهسال گذشت اما خاطرهها هنوز زندهاند، روزهایی که روز و شبها قدم برمیداشتیم تا از سرزمین زاغ و زغن به جغرافیای قهرمانان عبور کنیم و گوهرِ آزادهبودن را از کف ندهیم. دو شب و روز راهپیمایی، از کوه صافی تا میدان بگرام، با گامهایی که هنوز از مرز دوازدهسال نگذشته بودند، یادوارههایی دشواریست که دشواریِ آن را میتوان از پسِ پنجرههای این متن احساس کرد. تا رسیدن به بگرام، وقتی از دهکدهها میگذشتیم، صداهای مهیبِ بسیاری چونان دیگان دیگان به گوش میرسید و ما بدونِ آنکه معنای آن را بدانیم، به رفتنِ خویش به سوی سرزمین مقاومت پُرشتابتر ادامه میدادیم. خورشید از برجِ اسد میگذشت و ما با پایی پیاده و با قافلهیی از مرد و زن و طفل و کهنسال، از دشتهای سوزان و تَرَکخوردۀ باریکآب میگذشتیم. نبودِ آب و سوزندهگی آفتابِ اسد، دشواری راه را چندچندان کرده بود و چیزی نمانده بود که جز مردانِ قافله، همه از پای بمانیم.
وقتی به فرودگاه بگرام رسیدیم، تنها ماندیم و همراهان یکانیکان از کنار ما ناپدید شدند و ما در میانۀ ماینزارهای فرودگاه راه میرفتیم، و اگر عنایت خداوند نبود، همه از دست رفته بودیم. فضا تاریکآلودتر میشد و ما همچنان در نقشهای قدم همدیگر پای میگذاشتیم تا آنکه با گزمۀ فرودگاه برخوردیم و راه گمشدۀمان را بازیافتیم. به پنجشیر که رسیدیم، بیهیچی همهچیزِ مردم بود؛ اما نشانههای آزادی بر فرازهای هندوکش به در جهش بود و حسِ آزادهگی هنوز در سیمای کوهپایهنشینان نمرده بود. قامتها برافراخته بودند و چهرهها برافروخته؛ و فقر نیز خم بر قامتِ آنها نیاورده بود. «آمرصاحب» پُرجاذبه و امیدبخشترین نامی بود که طنین آن در درههای تنگ میپیچید و غرورِ هندوکشیان را بر بلندیها جار میزد.
از آن روزگار «چهاردهسال گذشت، تقویمها گفتند، ما باور نکردیم». این ترکیبها مثلثی را مجسم میسازد که در آن سخن از «زمان» و «زبانِ زمان» است، و مایی که خرامِ لحظه به لحظۀ زمان را باور نداریم و شرحِ گذرِ زمان را حتا از زبانِ واحدهای زمانیِ روز، ماه، سال و غیره نیز برنمیتابیم. زمان چنان به شتاب میگذرد که «قیاس نتوان کرد»، و جز با توالی رویدادها قابلِ سنجش نیست.
پنجشیر سرزمینِ دیگریست ویا شاید «دیگربودن»ش تنها برای من است، ویا شاید برای همهگان. من در این دره و از میان کرهسنگهایی که سختی حادثهها را نشان میدهند، قد برافراشتم و با شبانی، شعرخوانی، چشمهسارهای سرد و شفاف، عروسنگ و رودخانه و طبیعت گره خوردم؛ اما این همۀ ماجرا نیست. من در اینجا به سرزمین خودآگاهی راه مییافتم و دردها دور و برم را گرفتند. با هر گامی، دردی در بغل داشتم و کوهی از وسواس و اضطراب، که جز با کمرِ کوه نمیتوان برداشت و بر دوش کشید. آگاهی، هدیۀ پربهای خداوندی است؛ اما مصیبتِ بزرگی نیز هست، تا آگاه نبودم، دردی نبود و وسوسهیی به خاطرم نمیگذشت؛ شاید هم دردها بودند، اما من ناآگاه بودم و چون نمیدانستم چه اژدهایی در درونِ انسانها خوابیده است، بیخیال و سر به هوا میشتافتم و واژهیی به نامِ هراس نیز در قاموسِ وجودم حضور نداشت. وقتی آگاهی یافتم، لرزه بر اندامم مستولی شد و برای آنکه اژدها بیدار نگردد، «نفس دزدیده» راه میرفتم و قدمهایم را نیز یک به یک برمیشمردم.
پنجشیر با همۀ اضطرابهایش زیبا بود و من با همۀ وسواسهایی که با من بزرگ میشدند و سنگزارهایی که توانم را به آزمون میگرفتند؛ یقین داشتم که رستمی در مازندران است و بند بندِ اژدهای سیاه را درهم خواهد شکست و بهزودی از بامِ عرش صفیرِ صبح سر خواهد داد. من در «اکنون» نیستم، بلکه در زمان و آنسوتر از زمانم؛ چهارده سال به گذشته برگشتم و به عقب نگریستم، مسعود زنده بود، کلاه کج و آمرانهاش از ناراستیهای روزگار و استواری یک ابرمرد سخن میگفت. او رادمردِ مومنی است، شبزندهدار و خداباور، هم دید دارد و هم دانش، هم ادیب است و هم فرمانده، و هم سیاستورزِ یکرنگ و بیپیرایه. او که از هیچ حادثهیی خم بر ابرو نمیآورد، لحظاتی را با شعر نفس میکشد و از حیدری وجودی در موردِ اینکه: چرا در مولوی اصلاً به نام یأس و نومیدی چیزی وجود ندارد در حالیکه در خیّام ناامیدیها موج میزند، پاسخ میطلبد و حیدری وجودی نیز پاسخی درخور میدهد. قهرمان، قهرمانِ ادبیات نیز هست و در شعر به تفاوتهایی مینگرد که جز شماری ادیبان چیرهدست نمینگرند.
مردم از «آمر صاحب» میگویند و از انجمن شعرا و نویسندهگانی که گردِ هم جمع آمدهاند تا در ژالهبارانِ تیر و خمپاره، صداهای پیچیده در بلندیهای هندوکش به خاموشی نگراید. در فصلهایی که درختان همه از جفای خزان خشکیده بودند، و روزهایی که حضور ستارهگان به چشم نمیخورد، تنها سپیدارهای راستقامت و جان به کف ایستاده بودند، و خورشیدی که بر بامهای بلندِ «قلاتسنگ» سنگر گرفته بود.
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همتِ سروم که این قدم دارد
تا اکنون که اکنون است و چهارده سال میگذرد، هرازگاهی که به پنجشیر برمیگردم، صحنههای وحشتناکِ مقاومت به تماشا درمیآیند و بمبافکنهای کور و کَری که دامنافشان از سقفِ دره میگذشت و بمبخوشههایش را در راه رفتنِ خود رها میکرد. مسعود در این مصاف تنها نبود، رادمردان بسیاری همرکاب او بودند و او را تا فرازهای قافِ آزادی همراهی کردند. وقتی بر مقبرۀ پدرکلانم، مولوی وزیر محمد تکیه میزنم، صحنههایی به تماشا میرسد که در آن مسعود هنوز جوانی بیستوچند ساله است و پس از اولین کودتای ناموفق، در کنار منبر میایستد و مولوی وزیرِ پنجاهوچندساله او را در مدرسۀ قابضان و در مقامِ پیامبر، به مردم به معرفی میگیرد. او همه را به پیوستن به کاروانِ جهاد و پیروی از مسعودِ جوان فرامیخواند و مردم را از تیزهوشی و درایت مسعودِ بزرگ خبر میدهد. آشنایی او با مسعود از همینجا تا دمِ مرگ ادامه مییابد و چهارده بار در پسِ میلههای زندان شکنجه میشود، اما هرگز نمیشکند و از مسیری که برگزیده است، برنمیگردد. به یاد دارم آخرین باری را که «آمرصاحب» همراه با بسمالله خان به خانۀ ما، خانۀ پدرکلانم آمدند و ساعتها با هم سخن گفتند؛ اما من که کودکی نهایتاً کمسن بودم، جز به خود و بازیهایی که زندهگیام را تعریف میکردند، نمیاندیشیدم.
وقتی بر مقبرۀ مولوی وزیر مینگرم، به گذشتههای دورتر پرت میشوم و آرمانهای از یادرفتۀ بسیاری به سراغم میآیند و مرا به سوی خویش فراخوان میدهند. از مقاومت تا جهاد، عبور گاه درازدامنیست که با مولوی مینوردم و برمیگردم. هرازگاهی که بومها به گلهایِ بهاری ـ گلبهار – میرسند، رعشه بر اندامها بهشدّت میوزد و ما لحظههای تدریجی مردنمان را حساب میگیریم؛ اما چشمها به خدا و تواناییهای خارقالعادۀ مسعود دوخته شده است، تا تدبیری بیندیشد و سپیدهیی نشان دهد.
«مسعود در اثر سوءقصدی زخم برداشت». وقتی از حنجرۀ رسانهها شنیدیم، ناامیدیها بالاتر گرفتند و مامِ میهن در شرفِ از دستدادنِ صادقترین فرزندش به سوگ نشسته بود. به یاد دارم که سپهر را خاکی سرخرنگ پوشانده بود و به رنگِ بیپیشینهیی، مردم خون میگریستند و آسمان نیز در اندوه آنان شریک بود. خوابها پریده بودند و سراسیمهگی و اندوه در همهچیز به چشم میخورد، وقتی خبرنامهها از شهادت قهرمان سخن راندند. کوهها از حادثهیی سنگین روایت میکردند و رودخانه دردش را به آرامی و با خویشتن میگریست. گردون از کجگردیهای تقدیر شکوه داشت و از بیمهری پیروان مسعود در فرداهای نه چندان دور، نگران بود. پرچمها نیمهبرافراشته بودند و زمین و زمان در لباسِ شب درهم پیچیده بودند. اما در جایی دیگر، و در سرزمینِ آنسوی انسانیّت، خفاشها به فضا برآمده بودند و غروبِ خورشید را استقبال میکردند. شماری در کابل و در صفِ دشمنانِ مسعود، به عظمتِ او پی برده بودند، اما هق هق گریستنشان نمیتوانست بالا بگیرد، بلکه بغضی شده بود در گلوها، و آنان نبودِ او را تحمل نداشتند. مرثیهها از هر زبانی به گوش میرسید و شاعران بسیاری در سوگِ خورشید، سوگنامه نوشتند و دردهای رسوبکرده را در حنجرۀ نای سخن دمیدند.
زمان سرعتِ عجیبی دارد و جز در لحظات ماتم نمیایستد. رویدادها تحتِ سقفِ زمان روی میدهند و ما نورافکنِ زمان را که با آن به رویدادها مینگریم، نمیبینیم؛ حادثهها را در روشنایی زمان مینگریم، اما زمان را به عنوانِ یک روشنایی از یاد بردهایم. ما با رویدادها به آنسو و اینسویِ زمان در حرکتیم و از کران تا کرانِ زمان را میپیماییم، اما عمق و ارتفاعِ این بحر را نسنجیدهایم، و به کنه و واقعیّتِ زمان راه نیافتهایم.
از آن روزگار به یک چشمزدن چهارده سال را طی کردیم، اما با دریغمندانه در غفلت. چهارده سال سپری شد و ما باور نداریم؛ انگار خوابی دیده بودیم که فراموش کردهایم. اما تاریخ بهگزاف سخن نمیراند و تقویمها به دروغ یاوه نمیبافند. سالها گذشته است و ما همچنان در گذریم؛ با هر موجی از زمان پهلو میزنیم و برمیخیزیم، اما فراموش میکنیم و دوباره در تلاطم موّاجِ زمان قرار میگیریم تا دوباره به زمین زده شویم و برنتوانیم خاست.
پیچ و خم حوادث، ما را نکرد بیدار
با سنگ برنیامد، پهلو به خواب خورد
بیدل
Comments are closed.