گزارشگر:ترتیب کننده: روحالله بهزاد/ سه شنبه 24 سنبله 1394 - ۲۳ سنبله ۱۳۹۴
بخش سوم
از هفتۀ شهید و چهاردهمین سالروز شهادت احمدشاه مسعود، قهرمان ملی کشوردر برنامۀ تحت نام «یادِ آن سرو روان…»، روز سه شنبه(۱۷سنبله) در دانشگاه خصوصی افغانستان نکوداشت شد.
در این برنامه که دهها تن از دانشجویان، شاعران و نویسندهگان اشتراک کرده بودند و روی ابعاد مختلف زندهگی و کارنامۀ قهرمان ملی کشور سخن زدند که روزنامۀ ماندگار متن سخنرانی آنان را به نشر میرساند.
در این شماره سخنرانی داکتر شمس الحق آریانفر نویسندهو پژوهشگر را میخوانیم:
بسم الله الرحمن الرحیم، السلام علیکم
و رحمتالله و برکاته.
بعضی اوقات دوستان سؤال میکنند که چرا احمدشاه مسعود را تجلیل میکنیم؛ بهمانند احمدشاه مسعود شخصیتها و فرماندههان زیادی در افغانستان هستند. در یکی از نوشتههایم، بیشتر روی شناخت عقلانی مسعود تأکید کردهام و در آن نکاتی را یاد کرده بودم که این رویدادهاست و شما خودتان قضاوت کنید؛ من هیج نمیگویم که چنین و چنان و خودم هیچگونه موضعگیری نمیداشته باشم، واقعیت مسأله این است شما خود قضاوت کنید.
فرضاً برخورد سیاسی مسعود و سیاست مسعود، چیزهایی بود که منصور صاحب بهآن اشاره کرد؛ حالا شما قضاوت کنید یک آدمیکه در رابطه با پاکستان چنین عمل کرده و بعد از آن همه مخالف او عمل کردند؛ پانزده سال دیگر ستایش پاکستان را کردیم و بهدنبالش رفتیم امروز ثابت است که حرف حرف مسعود است یا نه؟ ثابت شده که حرف حرف مسعود است؛ سیاستی که داشت دقیق بود.
هرقدر که با پاکستان کرنش کردیم، تضرع کردیم، ما فکر کردیم که با این گپها میشود با پاکستان کنار آمد؛ در حالیکه آنها برنامۀ خاصی داشتند که آنرا مسعود فهمیده بود. بناً اگر در بخش سیاسی چنان برازندهگی داشت که امروز ثابت است. در عرصۀ نظامی دقیقاً رویدادهای است که اگر یاد کنیم، هر نظامی، ارکان حرب، جنرال و یا هرکسیکه در عرصۀ جنگ و نظامی میداند، خودش قضاوت بکند، شخصی که چنین کارنامهیی را بهراه انداخته، چهگونه است آیا بدیلی دارد و یا استثنا است.
همینگونه از آزادهگی مسعود؛ همهگی دعوای آزادهگی داریم، ولی در مقام و موقعیتهایی قرار میگیریم که نمیتوانیم همان استقامت و استواری خود را نگهداریم، پشتمان خم میشود، گاهی هم تا کرنش میرویم و بعضی وقت اصل ماهیتمان را از دست میدهیم، من چند نکته را در همین مورد از مسعود نقل میکنم.
در دوران مقاومت مسعود یک مرتبه بهروسیه سفر کرد. سفری مخفی بود، این سفر را برخی کشورها سازماندهی کرده بودند؛ این زمانی بود که تخار هم سقوط کرده بود، تنها خواجه بهاالدین مانده بود، زمانیکه سفر صورت گرفت، روسیه و ایران بیشتر در جریان بودند، کشورهای مشترک المنافع مانند آسیای میانه و قفقاز همه شرکت داشتند، آنها بهاین فکر بودند که مسعود در این شرایط که دیگر هیچ امکانی برایش نمانده است، آمده مثل دوران حکومتهای قبلی کمک تقاضا میکند و نیروی نظامی طلب میکند. داوود پنجشیری رییس دفتر مسعود شاهد این رویداد است که در آن سفر با آمر صاحب یکجا بود، وقتی جلسه آغاز شد، وزیر دفاع قزاقستان خواست قسمی صحبت کند که گویا میتوانند کمک کنند، اما کمک انسانی نمیتوانند بفرستند، یعنی بهگونۀ غیر مستقیم خواست تا این حرف را بگوید، حرفش تمام نشده بود که مسعود حرفش را قطع کرد و گفت: یک نکته را بدانید که من یک نفر خارجی را بههیچ قیمتی برای یک لحظه هم در سرزمین خود اجازه نمیدهم. من اینجا نیامدم تا از شما نیرو بخواهم، بهحدکافی خودم نیرو دارم. من آمدهام سلاح و مهمات میخواهم تا ما جنگ کنیم و آن هم مهماتی که از دوران نجیب قرضدارمان هستین و تا حال نپرداختهاید.
بهیک بارهگی تمام وزرای دفاع حاضر در آن جلسه یکی بهطرف دیگر میدیدند و تعحب میکردند که مسعود چی موجودی است یک یا دو درصد خاک افغانستان در نزدش است، قوت هم قوت بیرونی که آنها از ما کرده بیشتر میدانستند، چهگونه قوتی در مقابلش است و چهگونه صحبت میکند. چنین آزادهگی را کسی دیگر نمیداشته باشد.
نکته دیگر را که میخواهم بگویم حرف خاصی است که ناصر مسوول مخابرۀ آمرصاحب قصه میکرد، در دوران مقامت مواد لوژستیکی آمرصاحب از طریق حیرتان میآمد، گاه گاه ازبکستان با در نظر داشت نزاکتهای که بود، در این شرایط که دیگر هیچ امکانی نمانده است، بهخاطر دوستم و بهخاطر دیگران، فشار میآوردن و گاهی هم قطع میکرد، گاهی نیروها را آمدن نمیماند، ترانسپورت را مانع میشدند. آمر صاحب بسیار علاقهمند بود تا مناسبات با ازبکستان خوب شود تا همین مشکلات رفع شود، در این جریان پا در میانیهای نیز شد تا زمینه قسمیشد که مناسبات بهتر شود.
داوود گفت، من وظیفهدار شدم تا بروم و چند روزی را در بخش مخابره با ازبکها کار کنم، تا روابط مخابروی ما برقرار شود. رفتم و بیست روز را در آنجا کار کردم، فرکونسیها را منظم و ترتیب کردم و دوباره باز گشتم، وقتی در افغانستان اولین رابطه را برقرار ساختیم، آمر صاحب با کریماُف صحبت کرد، آمرصاحب از این روابط بسیار خوش بود بهخاطری که از یک مشکل بزرگ که گاه گاه برایش ایجاد میشد، نجات مییافت.
چند روزی گذشته بود، رابطه برقرار بود و ما تماسهای با ازبکستان داشتیم. یک مرتبه مخابرۀ از ازبکها آمد، من در مرکز ولیچ بودم، آنها گفتند که چند تن از مخالفینمان در فلان منطقه است، آمر صاحب را بگویید تا آنها را گرفتار کرده برایمان بفرستد. و چون آمر صاحب در خانه نبود، من برایشان گفتم که او نیست و زمانیکه آمدند برایشان اطلاع میدهم. سه چهار بار دیگر مخابره کردند، ولی آمر صاحب نبود، چون بسیار تأکید کردند که مخابرۀمان را بهآمر صاحب برسانید، همین که آمرصاحب آمدند، من با موتر در کنار دریا ایستاده بودم، فوراً ورقی را که در آن متن مخابره را نوشته بودم، برایشان نشان دادم، وقتی دید خندید و برایم گفت، کَی مخابره کردند، گفتم یک ساعت یک ونیم ساعت است که بهتکرار مخابره میکنند و بهخاطری که بسیار عجله داشتند، گفتم اول برای شما نشان بدهم. گفت مخابره کجا است، گفتم در موتر است، فرمان داد تا بیاورم، مخابره را بیرون کردم و در بالای موتر گذاشتند، فکر کردم میخواهد تماس برقرار کند، وقتی مخابره را گذاشتم، آنرا گرفته سیمش را تاب داده بهدریا انداخت؛ و گفت فکر کردهاند که من حالا برایشان خدمتگذاری میکنم.
در حالیکه این رابطه برایش بسیار حیاتی بود، چون تمام اکمالاتش از همان مجرا اجرا میشد و بند شدن این راه تقریباً مشکل بزرگی در جبهه بود، اما تحمل نداشت که کسی حرف بگوید برایش فرمان بدهد.
زمانی در خواجه بهاالدین پیوسته از ایران مخابره میآید آنزمان ایران خیلی بهمجاهدین کمک میکرد، مهمات را بیشتر ایران میداد، و گاهی هم نمایندهگانی در اکمالات داشتند، میگویند آمرصاحب را کار دارند آمر صاحب در دورتر نشسته با مهمانان صحبت میکند، برایم گفت کی است؟ گفتم از ایران است، گفت بگو مصروف هستم. یکبار دوبار تماس گرفتند باز هم زنگ آمد، باوجود اینکه با مهمانان صحبت میکند، اما گوشش بهتلفون است، وقتی بار دیگر زنگ آمد، گفت کی است؟ گفتم که ایران است، گفت تلیفون را بیاور، وقتی گوشی را بردم، باطرف مقابل صحبت میکرد، بهاحتمال زیاد رییس پاسداران ایران بود، آنها میگفتند که چندین پوستۀ مخالفین در سالنگ تخلیه است، میشود شما آنها را بگیرید و یا نفر کم است حمله کنید؛ حرفش تمام نشده بود که آمر صاحب گفت، تو در آنجا نشستهیی میدانی، من در اینجا نمیدانم، دیگر هیچ گاهی اینگونه تلفونها را نکنید، از جان مردم آب نمیرود، من که اینجا نشستهام میدانم که چه کنم.
این نوع جواب دادن هم ساده نبود امکانات نظامی بیشتر از همانجا میآمد و همه طرفهای دیگر قطع بود. وقتی که بهعزت نفس و آزادهگیش زرهیی تصادم میکرد، چیزی در برابرش قرار نمیگرفت و چنین شخصیتهای دیگر در تاریخ افغانستان تکرار نمیشود. هیچکسی دیگری چنین آزادهگی را نداشت، اما فرماندهان زیادی داشتیم که هرکدام در مقطعی ضعف خود را نشان دادند، تسلیم شده و یا کاری کردند که آزادهگیشان زیر سوال رفته است، یا که بسیاریها داوطلبانه در جستوجوی پول و خدمتگذاری شدند. حالا که اگر مسعود اندکی کنار میآمد کشته هم نمیشد، جان برسر آرمان و آزادهگی میداد.
Comments are closed.