گزارشگر:رحمت الله بیگانه/ دوشنبه 6 میزان 1394 - ۰۵ میزان ۱۳۹۴
۱
ماه میزان ۱۳۷۳ هر روز که وظیفه میرفتم، دلتنگ و پریشان بودم. روزگار، بسیار سرد و بیرونق بود. آنروزها جنگهای سختی در کابل جریان داشت و شهر امنیت نداشت. هر روز راکتهای بیشماری از چهارآسیاب به کابل، به فرمان گلبدین حکمتیار شلیک میشد و جانِ دهها انسان بیگناه را میگرفت. جنگ برضد دولت نوپای اسلامی جریان داشت؛ جالب اینکه، آنکه میکشت نیز دعوای اسلامیت و ایمان داشت. مردم در تنگنای عجیبی قرار داشتند، نمیدانستند چه کنند و کجا بروند. ما در هجومِ اینهمه بارانِ راکت با خود میگفتیم روزی نوبت مرگِ ما نیز فرا خواهد رسید. هر روز حادثههای خونباری رخ میداد، هر روز خانههای فراوانی ویران میگردید، و تمام شهر کابل و ساکنانِ آن طعمۀ جنگ بودند.
صدای انفجار و فیر مرمی، به یک امرِ عادی برای مردم تبدیل شده بود. در شهر کابل، مؤسسات انگشتشماری وجود داشت، اصلاً ما با نامِ انجو آشنایی نداشتیم. تنها مؤسساتِ کلان: صلیب سرخ، سازمان بهداشت، سازمان خوراکۀ جهانی و کمیشنری سازمان ملل متحد در امور مهاجرین فعال بودند. این سازمانها بیطرف بودند و به هر دو طرفِ جنگ کمک میکردند، هم زخمیهای جنگ را تداوی میکردند و هم قربانیان را از خطوط نبرد انتقال میدادند.
مکاتب در شهرِ کابل رخصت بود، کارمندان دولتی گهگاه وظیفه میرفتند و حاضری خود را امضا کرده و با ترس و دلهره راهیِ خانههای خود میشدند. شهر کابل از سه استقامت مورد هجوم جنگجویان قرار داشت و ما نمیدانستیم چه گناهی را مرتکب شدهایم که اینگونه مورد بیمهری قرار گرفتهایم. امید مردم، به یگانه مدافعِ شهر، انسان فداکار و جوانمرد، بسته شده بود و او «احمدشاه مسعود» بود؛ اما مسعود در این دفاع و مبارزه با دشمنان افغانستان کاملاً تنها بود. مسعود برخلاف تخلص خود، در زندهگی کوتاهش اقبالِ چندانی نداشت، عمرش در جنگ گذشت و بالاخره آتش خشم مخالفینِ انسانیت و آزادهگی، جان او را نیز گرفت.
شعلههای آتش تجاوز و حرص قدرتخواهی، از استقامتهای مختلفِ شهر زبانه میکشید، شهر در تیررسِ جنگجویانِ بهانهجو قرار داشت؛ ما از هراس فیر راکتها، شبانه پناهگاههای امنتر و مستحکمتر را جستوجو کرده و به خواب میرفتیم و هر شب چهرۀ هیولایی گلبدین حکمتیار را در خواب میدیدیم که دستار سیاه به سر داشت و آیت جهاد و قتل مردم کابل را میخواند.
آب و برق در شهر کابل قطع بود، راستش ما به آب و برق فکر نمیکردیم، غمِ جان همه چیز را از ذهنمان ربوده بود. در کابل حکومت اسلامی تأسیس شده بود و در رأس آن یک تن از شخصیتهای بردبار، عالم و مجاهد قرار داشت؛ اما نمیفهمیدیم که چرا جنگجویان از درِ مفاهمه و مذاکره با او سخن نمیزنند و کمر به ویرانیِ شهر و سقوط حکومت اسلامی بستهاند.
پاکستان برای نابود کردن زیربناهای افغانستان، دست به کارهای عجیب و غریبی میزد؛ آهنپارهها، لینهای پلستردار برق، سیمهای مسی انتقال برق و دهها مورد از اینگونه مواد را به قیمتِ گزاف خریداری میکرد. حتا زمانی که خریداری ماشینهای کارخانهجات، آهنها، لینهای انتقال برق عمومی، لینهای برق تعمیرات(زیرپلستر) از کابل به اتمام رسید، پاکستانیها به خریداری ریشۀ درختان مثمر پرداختند و مردمِ ما احمقانه ریشههای درختان پسته و بادام کشور خود را کنده و به پاکستانیها فروختند. اما در رأس اینهمه ویرانی و مصیبت، رهبر حزب اسلامی افغانستان، گلبدین حکمتیار قرار داشت. گلبدین به فرمان استخبارات پاکستان، هر روز بر دامنۀ ویرانیها میافزود.
بدون هیچ ملاحظه و شکی، استخبارات خارجی جنگ علیه دولت اسلامی افغانستان را مهندسی میکرد و با تأسف که احساساتِ رهبران بر عقلشان غلبه کرد و زیر نام حقخواهی، افغانستان را به خاکِ مذلت نشاندند. به هر صورت، ما در چنین هوایی نفس میکشیدیم و روزگار میگذشتاندیم.
۲
صبح ۶ میزان ۱۳۷۳ با فیر راکتهای گلبدین از خواب برخاستم و ساعت ۷ صبح به سمت وظیفه رفته و حوالی ساعت ۱ برگشتم. تازه داخل خانه شده بودم که صدای تقتقِ دروازه آمد. برادرم گفت، عاصی آمده و میخواهد بیرون برویم. (من و عبدالقهار عاصی تازه عروسی کرده بودیم. او دوست صمیمی من بود، هر روز بدون استثنا با هم میدیدیم و میبودیم. خانۀ قهار عاصی در مکروریان سوم بود، اما چون در آنجا جنگ جریان داشت، در خانۀ خسرِ خود در منطقۀ کارته پروان بهسر میبرد.) بیرون شدم و قهار عاصی را به خانه دعوت کردم، اما وی قبول نکرد. گفتم صدای انفجار و راکت است، بیا در خانه قصه کنیم، بازهم عاصی قبول نکرد و گفت: بیرون هوا خوب است، برویم و چکر بزنیم. عاصی گفت که در ایران شعرهای نوی سرودهام، آنها را با هم میخوانیم. پافشاری من فایده نکرد، ناچار با برادرم عزیزالله ایما و عبدالقهار عاصی به استقامت چهارراهی مولانا (لیسۀ نادریه) حرکت کرده و بعداً از گوشۀ سرک عمومی، جانب باغ بالا رفتیم. صدای انفجار از دوردستها شنیده میشد، اما عاصی همچنان شعر میخواند و ما شنونده بودیم.
عاصی شعر دکلمه میکرد و من گاه صدای زیبای عاصی را میشنودم و گاه صدای انفجار مهیبِ راکتها را. به هر صورت، راه ما ادامه داشت و ما به گردنۀ باغ بالا، سهراهی هوتل کانتیننتال رسیدیم و از آنجا غرب کابل و تپۀ اسکاد و حومههای آن را تماشا کردیم، همهجا را غبار و دمههای جنگ پوشانیده بود. دوباره به طرف چهارراهی مولانا جلالالدین بلخی (لیسۀ نادریه) حرکت کردیم، صدای انفجارها نزدیک شده میرفت. وقتی به منطقۀ دهن نل باغ بالا رسیدیم، ساعت حوالی نماز شام بود. در این هنگام، یک موتر که پُر از افراد مسلح بود، نزدیکِ ما ایستاد و از من نشانی رادیو تلویزیون دولتی را خواست؛ چون من گهگاه در برنامههای تلویزیون ظاهر میشدم، از آن طریق مرا میشناختند. بعد از مکثی کوتاه، دیدیم موترهای آمرصاحب احمدشاه مسعود، جانب حصۀ دوم کارته پروان دور خوردند، عاصی گفت من میروم که با آمرصاحب کمی کار دارم، اما ایما مانع او شد و گفت: «کی میتوانی او را گیر کنی، شاید در این نزدیکیها توقف نکند».
به هر رو، ما حرکت کردیم و در نزدیکیهای دهن نل، من از عاصی و ایما خواستم که از پسکوچهها برویم؛ زیرا اگر راکتی در سرک قیر اصابت کند، پارچههایش حتماً ما را میگیرد. آنها قبول کردند و از استقامت دهن نل باغ بالا، به بالای سرک دور خوردیم و عاصی بیتوجه به اینهمه سروصداها، کاغذهای نوشتهشدۀ شعرهای خود را از جیب کشیده میخواند و عاشقانه دکلمه میکرد. من واقعاً پریشان و نگران بودم، دلم گواهی بد میداد، تقلا داشتم که زودتر به خانه برسیم. گهگاه چرتی میشدم و نمیدانستم عاصی چه میگوید.
باد میوزید و ما دو برادر برای اینکه شعرهای او را درست بشنویم، در دو جانبش قرار گرفته بودیم. فاصلۀ کمی به خانۀ ما مانده بود. در کوچه همه مصروف بودند: نوجوانی آبی را که از نل گرفته بود، به خانۀ خود انتقال میداد؛ دو تن دیگر در حال رفتن به بیرون از حیاط خانۀ خود بودند؛ بچههای قد و نیمقد چشمپتکان و توپدنده میکردند؛ و تعدادی از اطفال خُردسن نیز مقابل خانه، با گودیهای دست ساختۀ خود بازی میکردند. همه مصروف بودند که ناگهان صدای هلهله و شور و هیجانِ بازیِ اطفال در کوچه به صدای نوحه و گریه تبدیل شد و هیچ ندانستیم که چه واقع شد.
هر سه نفرِ ما بدون اینکه صدایی را بشنویم و وحشتی ما را تهدید کند، به خاک و خون غلتیدیم. مردم از خانهها به کوچه ریختند تا زخمیها و کشتهشدهگان را بردارند. حادثه خیلی المناک و تراژید بود؛ کسانی که در نزدیکیهای ما قرار داشتند، همه زخم برداشته و یا کشته شده بودند. هر طرف خون جاری بود، صدای چیغ طفلان به آسمانها بالا بود. من گیچ و منگ شده بودم، اما با اینهمه خود را در وسط کوچه یافتم که از پای راستم خون جاری بود. از هر طرف خاک غلیظی بلند بود. بعد از گذشت ثانیهها، دانستم ما نشانِ تیر قاتل شهر، گلبدین حکمتیار قرار گرفتهایم. سراپایم را یأس و ناامیدی پیچاند، با خود گفتم کاش یک نفر ما زخم برمیداشت تا به دیگری کمک میکردـ ولی افسوس هر سۀ ما به خاک و خون غنوده بودیم و توان هیچ کمکی را به یکدیگر نداشتیم.
من که استخوان پایم شکسته بود، از خاک بهسختی بلند شدم و نشستم. دیدم برادرم عزیزالله ایما و قهار عاصی هر دو نزدیک جوی آب افتادهاند. چند جوان، موتر جیپی را جهت انتقال زخمیها نزدیکِ ما آوردند، ایما و عاصی بدون اینکه تکان بخورند، رو به خاک افتاده بودند. خون از پای راستم فوران داشت، ولی وقتی ایما و عاصی را دیدم، فریادهای بلندی، از سرِ دردِ برادر و دوستم کشیدم. فریاد زدم «های مردم برادرهایم را بردارید که کشته شدهاند!»
مرا با چند نوجوان و طفل زخمی، از کوچه برداشتند و عزیز ایما و قهار عاصی همانجا ماندند. پای راستم که شکسته بود، آن را با هر دو دست محکم گرفتم تا بیجا نشود. عاجل به شفاخانۀ شخصیِ «ابوزید» در چهارراه مولانا منتقل شدم. داکتران شفاخانۀ ابوزید، تنها از خونریزی زیاد پایم جلوگیری کردند و مرا به موتر دیگری انداخته به شفاخانۀ جمهوریت انتقال دادند. جمهوریت از زخمیها و شهدا پُر بود. داکتر موظف به نظرم آشنا آمد، او زمانی با ما در دانشگاه درس میخواند. از داکتر خواهش کردم که برادرم و دوستم قهار عاصی را به من نشان دهد. او به من دلداری داده و گفت: تشویش نکن، برادرت زنده است!
داکتر با مهربانی، رویجایی سفید را از تنِ برهنۀ برادرم ایما برداشت، من برادرم را شناختم، دور خوردم رویش را دیدم؛ چشمانش بسته بود و نفسهای خفیفی میکشید، روی و موهایش از خاک کوچه پُر بود. گریه کردم، صدا کردم، اما «ایما» تکان نخورد. گفتم عاصی کجاست، گفتند که عاصی در اتاق دیگریست. داکتر به من گفت: ما انشاءالله غم برادر و دوستت را میخوریم.
از شفاخانۀ جمهوریت، مرا با تعدادی از زخمیها کشیده و به شفاخانۀ وزیر محمد اکبرخان بردند. اینبار امبولانسِ شفاخانه ما را انتقال داد. در راهِ رفتن به سوی شفاخانۀ وزیر محمد اکبرخان، دخترکی ده ـ دوازه ساله، آخرین نفسهای خود را کشید و جان داد. ما همچنان راه میپیمودیم، هوا تاریک شده بود؛ در تاریکی شب، به شفاخانه رسیدیم. برادر محمد داوود نعیمی از ابتدای زخمی شدن تا شفاخانۀ وزیر اکبرخان مرا همراهی کرد؛ داوود نعیمی نیز به دهلیز شفاخانه رسید و داکتر به نعیمی گفت: حالا دیگر وقت خون گرفتن مریض وجود ندارد، پناه به خدا عملیاتش میکنیم، ببینیم چه میشود!
از همه چیز دست شسته بودم، ناامیدی عظیمی سراپایم را فرا گرفته بود، برایم زندهگی و مرگ ارزشی نداشت. به اتاق ریکوی برده شدم، با تزریق پیچکاریِ بیهوشی بهآسانی از هوش رفتم. عملیاتم بهخوبی سپری شد. وقتی به هوش آمدم و سرم را بلند کردم، دیدم پایم پلستر است. خدای بزرگ را سپاسِ فراوان گفتم که پایم قطع نشده است. اما… اما عبدالقهار عاصی در این دنیای بیکرانِ پُر از درد و رنج دیگر وجود نداشت!
برادرم عزیزالله ایما نیز که در این حادثۀ غمانگیز زخمهای عمیقی برداشته بود، بعد از گذشت ۴۰ روز بهبود یافت.
Comments are closed.