گزارشگر:گفتوگوکننده: هارون مجیدی - ۱۵ میزان ۱۳۹۴
از نخستین روزهای رفتنتان به جبهه بگویید؟
نخستینبار به نمایندهگی از «بنیاد آزادی فرهنگ» به جبهه سفر کردم. سفرِ مخفیانه و سختی بود. در عنابه با دکتور عبدالرحمان دستیار جبهه دیداری داشتم. محورِ سخن، کارِ جدیِ فرهنگی در هماهنگی با جبهات آزاد، در شهر کابل بود. دکتور عبدالرحمان که مردِ بادرایت و فرهیختهیی بود، نسبت به پیشنهادِ چاپِ یک نشریۀ مخفی و دیگر حرکتهای سازندۀ فرهنگی آمادهگی کامل نشان داد. چیزی که در این سفر برایم تازهگی داشت، نظم و انتظامِ جبهه بود؛ از ایستگاههای بازرسی گرفته تا داشتنِ جامههای همرنگِ نظامی و برخورد مردانِ مسلح که در هرجا با «سلام» از کنارت رد میشدند. دیدنِ دو سربازِ روسی مسلمانشده – که یکیاش با نام جدیدش همنامم هم بود و بیدرنگ از من درخواست سگرت کرد با چهرههای شاد و متبسم، به آدم نوعی اطمینانِ خاطر میداد. بعد، وقتی شنیدم که فروش و کشیدنِ سگرت در همۀ قلمرو آزاد منع است، به جدی نبودنِ درخواست مردِ خوشسیمای روسی پی بردم.
یادآوری آن نظم، سخنانِ احمدشاه مسعود را که شبی پس از چند سال حمایت از حکومتِ ناکام و ترکِ کابل، در دالانسنگ رو به مصطفی کاظمی گفت، به یادم میآورد: «در همین اتاق، تصمیمِ رفتن به کابل را گرفتیم. بسیار متردد بودم و اصلاً دلم نبود که ما وارد کابل شویم. میدانستم که مجاهدین به هیچوجه آمادۀ حکومتداری نیستند…، فشارهای زیادی از سوی رهبران تنظیمها و مجاهدین، ناچارم ساخت که با دلِ ناخواسته بپذیرم…، نتیجهاش را همه میبینیم…»
مسعود در بحرانیترین لحظهها چه کاری میکرد که امروز همسنگرانش عاجز از آناند؟
در این رابطه دو مثال میآورم:
یکـ زمانی که پنجشیر پس از سقوط بلخ و تمامی ولایات شمال در محاصرۀ نیروهای پاکستانی و طالبان قرار گرفت، تصورِ مقاومتِ آخرین پایگاه در کمتر سنجشِ تحلیلگران امیدی را برمیتافت. سحرگاهِ شبی که خوابِ مردمِ دره را هجومِ وحشیانۀ سپیدجامهگانِ سیهدل ربود، پیش از همه خود را به دفترِ هفتهنامهیی که در جوارِ دفترِ آمریت جبهه بود، رساندم. دیدم احمدشاه مسعود تک و تنها کنار رودِ پارنده ایستاده است و جامۀ خاکآلودش را میتکاند. سپس، آبی به رویش زد و پس از سلام و علیک، داخلِ دفترِ کارش شد. او تازه از جابهجاییِ تانکی در بلندی مشرف به شمالی – عقابخانه – و دیدنِ سنگرهای کوهی خاواک برگشته بود. ساعتی بعد، نمایندهگانِ مردم از ته و بالای دره به پاسخِ فراخوانِ نشستِ همهگانی حاضر شدند. احمدشاه مسعود، طرحش را برای یک مقاومتِ جدید پیشکشِ مردم کرد و افزود که برای مصونیتِ بیشتر و جلوگیری از مرگومیر زنان و کودکان و هم قحطیِ ممکن که دنبالۀ محاصرۀ اقتصادی دره خواهد بود، پیرمردان، زنان و کودکان باید از دره برون برده شوند.
در پایان وقتی نظر مردم را خواست، مردِ ریشسپیدی بلند شد و گفت: حاضر نیستم دره را ترک بگویم، نه من و نه زن و فرزندانم…، دشمن از سرِ جسدهای ما باید بگذرد تا به دره دست یابد.
بعد دیگری و دیگری و در اخیر همه همصدا گفتند: ما جایی نمیرویم، حتا با آخرین دستداشتهها که تفنگهای چقمقی باشد، میجنگیم، رنجِ هر سختی را میکشیم، اگر مردیم هم، یکجا و در کنار هم میمیریم.
احمدشاه مسعود همۀ حرفهایی را که گفته بود، پس گرفت و گفت: درست است، من همۀ فیصلههای شما را میپذیرم؛ کمرتان را برای روزهای سختی شخ ببندید.
دو- احمدشاه مسعود پس از آزادی پروان و کاپیسا، نامهیی از یک خانم که زمانِ دانشجویی در دانشگاه پلتخنیک کابل استادش نیز بود، دریافت کرد. نامه را به همه خواند و گفت: این خانم از من خواسته است که اگر دانشگاهی در جغرافیای مقاومت باشد، من و شماری از استادانِ دانشگاه کابل برای تدریس میتوانیم آنجا بیاییم… رحمت به پدرِ این زنِ باهمت!
پس از آن بود که در عقب جبهه، دانشگاه بیرونی گشایش یافت. اما عملکردِ همسنگرانش بر هیچ کسی پوشیده نیست.
هفتهنامۀ پیام مجاهد چهگونه آغاز به کار کرد و چرا آن را «پیام مجاهد» نام گذاشتید؟
چند روزی از عقبنشینی به دره نگذشته بود که در جامع بازارک با احمدشاه مسعود روبهرو شدم. از میان جمعِ مردم یکجا و در کنارِ هم از مسجد بیرون شدیم و از آمادهگی برای نشرِ یک هفتهنامه یادآور شدم. ایستادهپا و با صمیمیت استقبال کرد و گفت: «خوب است که با چند نفر در مورد نامش مشوره شود…» و افزود: «به فکرم «استقلال» بد نیست، مگر فکر کنم به این نام نشریهیی است…، خوب است که یک نامِ تاریخی باشد…»
بعد، پیش از خداحافظی گفت: «میشود با داکتر صاحب مهدی هم در این رابطه گپ بزنی…»
تهیۀ امکاناتِ یک نشریه در زمانی که جبهه در مضیقۀ اقتصادی قرار داشت و گاه غذای مقاومتگران هم از پولِ قرضِ چند بازرگان آماده میشد، ساده نبود.
من نامههایی به همکارانِ روزنامۀ «دریز» فرستادم و خانهیی را هم در شهر چاریکار با پرداختِ سه ماه پیشکی کرایه گرفتم. فردای شامی که از جبلالسراج به دره برگشتم، پروان بهدست طالبان افتاد. منصور و انجنیر اسحاق هم از سفرِ امریکا و بیرون بازگشتند. در نخستین نشستی که ما سه تن با هم نشستیم، منصور و انجنیر اسحاق نام «پیام مجاهد» را برای هفتهنامه پسندیده بودندـ با آنکه به گمان من، ما در دورانِ دیگری بودیم و با عبور از تجربۀ شکستِ دولت مجاهدین و بدبختیهایی که از بیکفایتی، فساد، بیقانونی و جنگِ بر سرِ قدرتِ تنظیمها بر مردم تحمیل شد، برگِ جدیدی از یک فصلِ نو باید باز میشد. احمدشاه مسعود هم در سنگرها واژۀ «مقاومت» را بیشتر به کار میبرد.
از خاطراتتان هنگامِ کار با هفتهنامۀ پیام مجاهد و دیدِ احمدشاه مسعود نسبت به کارهای رسانهیی و فرهنگی بگویید؟
هفتهنامه در آن زمان یگانه نشریهیی بود که پیام مقاومت را همهجا پخش میکرد.
در نشر سه شمارۀ آن، کاملاً تنها بودم. در همین مدت برای تنوع، بابِ برگی را به نام ادب و فرهنگ باز کردم. باری در بازارک ایستاده بودم که فرماندهان کاپیسا دورم حلقه زدند و شکایت داشتند که چرا از پایمردی و دلیریِ کاپیساییان که زن و مرد با سنگ و چوب و تفنگهای شکاری، طالبان را راندهاند، سخنی به میان نیاوردهاید. وقتی شمارۀ تازه را برایشان نشان دادم و چشمشان به شعر «ایا کاپیسه ای مهدِ دلیران» افتاد، با شادمانی تشکر کردند.
شامگاهانِ آدینه در دهکدهها مردم منتظرِ شمارۀ جدید هفتهنامه میبودند و بااعتماد اخبار و احوالِ مقاومت و مقاومتگران را در برگهای منتشرشده میجستند.
دیدِ مسعود را در رابطه با روزنامهنگاری و فرهنگ و اهمیتِ آن در سه روایت زیر بهطور نمونه بیان میکنم:
ـ بهار سالِ ۱۳۷۶ خوشیدی، گزارشی را زیر عنوان «بهار آمد، اما زنگ مکتب به صدا نیامد» منتشر کردیم. ساعتی پس از نشر هفتهنامه، احمدشاه مسعود از ما خواست که فردا پس از چاشت در جامع بازارک با هم ببینیم. فردا وقتی وارد جامع بازارک شدم، دیدم با امانالله گذر گپ میزند. از کاکا تاجالدین که تازه سر به جامع زده بود، خواست که «کلهکوفی» را که پیشتر برایش در مورد آن گفته بود، بیاورد. کاکا تاجالدین رفت و بهزودی با کلهکوف برگشت. مسعود بهخاطرِ رشادت و دلیری امانالله گذر، آن اسلحۀ خاصی را که نزد خود داشت، به فرمانده گذر بخشید. بعد، بیدرنگ سخن از مطلبِ منتشرشده در مورد باز نشدنِ مکتب گفت و یادآور شد: «مهمانانِ زیادی از ولایات مشرقی داریم، از روی ناگزیری همه را در صنفهای مکتب جا دادهایم. کوشش میکنم که جایی برای مهمانان بیابم تا درِ مکتب نیز باز شود…»
برای چند تن از مهمانان، اتاقهای رستورانی را در بازارک کرایه گرفت و شماری هم در خانههایی که امکانِ پذیرایی مهمانان را داشتند، جابهجا گردیدند.
ـ روایت دوم اینکه، بهصورت معمول احمدشاه مسعود روزهای چهارشنبه به عنوان یکی از مؤسسانِ هفتهنامه، گزارشی شفاهی از مطالبِ جدید روزنامه میخواست. در یکی از شمارهها که قرار بود نوشتهیی زیر نام «نهضت اسلامی» به نگارش آید، یکی از خبرنگاران قصد داشت برای روشن شدن موضوع، مصاحبهیی با سیاف داشته باشد.
هنگام حرف زدن در این رابطه، احمدشاه مسعود را آنگونه خشمگین دیدم که حتا در هنگام شکستهای سخت اینگونه ندیده بودم. در حالی که اتاق کارش پُر از آدمهای نشسته بود، گفت: «برای کسانی که در خطِ مقدم جبهه میجنگند، آیا اهمیت دارد که بفهمند استاد سیاف راجع به نهضت اسلامی چه میگوید؟
طالبان زمین و باغ مردم را آتش میزنند، به زنان تجاوز میکنند، جنگ قومی را دامن میزنند و…،
چهقدر درست خواهد بود که اینهمه واقعیتهای دَور و بر را بگذاریم و به مطالبِ کهنۀ گذشته بچسپیم؟…»
ـ سوم اینکه، فرهنگیان شهر کابل که استاد باختری نیز در آن جمع بود، نشستی داشتند با احمدشاه مسعود. سپس در رابطه با بهبود کارهای فرهنگی، فیصله شد که یک شورای فرهنگی تشکیل گردد و کار پیشبردِ تمام امور فرهنگی را بهعهده گیرد. وزیر فرهنگ هم به عنوان یکی از اعضای شورای فرهنگی مأمورِ اجرای مشورههای شورا خواهد بود. اعضای شورای فرهنگی که قرار بود استاد باختری را در رأس شورا بپذیرند، به رأیزنی با نهادهای رسمی و غیررسمی پرداختند.
من با شبگیر پولادیان و تنی چند به دفتر وزیرِ وقت که چکری نام داشت، رفتیم. وزیر پس از شنیدن سخنانِ اعضای شورای فرهنگی، بهصراحت مخالفت کرد و گفت:
در این صورت من به عنوان وزیر آدمِ بیکارهیی خواهم بود.
و سخن آخر اینکه احمدشاه مسعود آغازگرِ سه پروژۀ ناتمام بود:
۱- نهادینهسازی روشهای انتخابی در جریان جنگ، نخست با شعار «مردم مسؤولان امنیتی خود را خود برگزینند. این پروژه با وجود مخالفت سران تنظیمی در بخشی از کابل عملی گردید.
۲- بازگشت به دهۀ دموکراسی. به این مناسبت داکتر یوسف و شمار زیادی از روشناندیشان غربتنشین، به دعوت احمدشاه مسعود در هرات گردهم آمدند، ولی با مخالفت و مخاصمتِ سران و تندروان جمعیت، کنفرانس هرات بینتیجه پایان یافت.
۳- تشکیل یک دولت میانهروِ ملی با گرایش اعتدالی دینیـ که با شهادت عبدالرحیم غفورزی، تندروان تمامی روزنههای به آنسو را بستند.
احمدشاه مسعود از همان زمانی که شماری از سران تندروِ جمعیت با نعرههای تکبیر و چهرههای شادمان به استقبال برادرِ قاتلشان حکمتیار به سروبی رفتند، همه امیدش را برای ادامۀ حیات سیاسی در کابل از دست داده بود.
امروز کسانی هم هستند که در سوگ مسعود بلندتر از همه میگریند، اما دیروز سنگهای بزرگی را بر سرِ راهِ هر حرکتِ او میگذاشتند!
Comments are closed.