احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:زهره روحی / دوشنبه 27 میزان 1394 - ۲۶ میزان ۱۳۹۴
آنسلما، زن پیری است که بهتنهایی در آپارتمانِ خود زندهگی میکند. خانممعلمی بازنشسته و دارای استقلالِ فکری که بنا بر تأکید سوزانا تامارو، مدتی است این استقلال از سوی دختر و پسرِ وی حتا با وجود دوری راه و داشتنِ خانواده به خطر افتاده است، آنهم به بهانۀ پیری. یا بهتر است بگوییم به بهانۀ نگرانی از بابت پیریِ آنسلما. مطابق برداشت تامارو (نویسندۀ داستان)، پیری همان موقعیتی است که فرزندان مترصدِ آنند تا بهوسیلهاش بتوانند بر والدین مسلط شوند. باری، آنسلما سالها پیش همسرِ خود را از دست داده و از آن زمانی هم که فرزندان مستقل شدند و تشکیل خانواده دادند، یکه و تنها روزگار گذرانده است. هرچند به مرور درمییابیم که به هچوجه از بابت مرگ شوهر و تنها شدن متأسف نیست، چون با خلقوخوی شکننده و انعطافناپذیری که دارد (و اصلاً هم قصد تغییر خود را ندارد) هرگز نتوانسته بود دو دروغِ بزرگی را که همسرش به وی گفته بود، ببخشد. مثلاً وقتی فهمید لنگیدنِ وی ناشی از جراحت در جنگ نیست، بلکه یادگار حماقتِ جوانیِ اوست، یعنی موتورسواری به هنگام مستی (ص۶۰)، و یا شعرهایی که زمانِ عشق و عاشقی به وی میداده، متعلق به خودش نبوده و به دروغ آنها را به نامِ خود جا میزده است (ص ۶۸)؛ ظاهراً کشفِ این دروغها برای آنسلما، ضربهیی بهمراتب بزرگتر از روزی داشته که پس از سالهایسال زندهگی مشترک متوجه شده بود همسرش در سن شصتوپنج سالهگی به دختری جوان ابراز عشق کرده و برای به دست آوردنِ دل دختر جوان، از ترفند اهدای شعرهای جعلی استفاده کرده بوده است(ص۶۹). اینگونه که تامارو نقل میکند، در این زمان او با احساسی از ترحم و نفرت برای شوهرِ خود دلسوزانده بود (مردی که خود را به گدایی عشقی و حماقت دچار کرده بود)، حال آنکه در زمان کشف آن دروغهای نابخشودنی، به تمامی از شوهرش برید یا شاید بهتر است بگوییم در واقع شوهرش در همان ایام برای او مرد… .
به هر حال، این زندهگی خشک و یکنواخت بر اثر حادثهیی بهکلی دگرگون میشود. یک شب آنسلما در میان زبالههای محله، طوطی از رمق افتادهیی پیدا میکند و مطابق جریان داستان، حضور طوطی در زندهگی زنِ پیر و تنهایی که سالهای سال به سکوت و انزوا عادت کرده بود، باعث تحولی بزرگ میشود. رسیدهگی به طوطی، ناخودآگاه باعث میشود که آنسلما به روح و روانِ خود جان تازهیی دهد. میتوان گفت، تامارو تلاش میکند از راه وجود طوطی در زندهگی آنسلما و رسیدهگی و دلمشغولی به آن، به نوعی داستانِ خود را به اندیشۀ خوشبختی از راه دیگری و پیامدهای شفابخشِ آن پیوند دهد. چرا که هرچه رسیدهگیِ آنسلما به طوطیِ جان و رمق گرفته بیشتر میشود، خود وی هم ناخودآگاه از سکون زندهگی گیاهیاش فاصله میگیرد. مثلاً گویی تازه به یاد میآورد که آدم زنده میتواند از رفتوآمد و مهمانی دادن لذت ببرد. پس مهمانی میدهد و همکارانی را که سالها ندیده بود، به خانهاش دعوت میکند. و یا به یاد میآورد زمانی از شنیدن موسیقی و رقص لذت میبرده است، پس با طوطی خود که شیرینکاریهای زیادی بلد است، به موسیقی گوش میدهد و میرقصد. طوطییی که میداند چهگونه بابت مهماننوازیهای آنسلما سپاسگزاری کند یعنی به جای بوسه، لالۀ گوش آنسلما را به آهستهگی در لحظهیی کوتاه به منقار گیرد و صورت آنسلمای پیر را از شرم سرخ کند. و یا با نشان دادن استعداد خود، نام آنسلما را هجی کند و یا چند کلمهیی حرف بزند و…
به هر حال، نامی که آنسلما بر طوطی خود میگذارد، لوئیزیتو است. مذکر شدۀ لوئیزیتا یعنی مذکر شدۀ نام بهترین دوست و همراز خود در دوران تربیت معلمی. اما چرا نامی مذکر؟ هرچند که بعدها با دیدن تخمی در میان نازبالشها درمییابد طوطیاش ماده است…. در حقیقت باید گفت انتخاب نام مذکر طوطی، کلید ورود به فضای عاطفی آنسلما است. زنی که باور داشته در ازدواج شکست خورده است. و در عین حال هرگز نمیتواند بهترین دوران زندهگی خود را که با لوئیزیتا سر کرده، از یاد ببرد. دختر باهوش و بسیار حساسی که ظاهراً توقعش از زندهگی بسی بیشتر از چیزی بود که به باور او به نام زندهگی جعل شده است. شیفتهگی آنسلما به تفکرات دوستِ خود از یکسو و ناکامی از ازدواج از سوی دیگر، احتمالاً دلیل انتخابِ نام مذکرِ طوطی است. به معنایی دقیقتر ترکیبی از تمنای عشقِ به تعلیق درآمده و همچنین نیازی شدید به رفیقی شفیق و همراز. به هر حال، لذت زندهگی با لوئیزیتو چندان طولانی نیست؛ چون سروصدای بیمهابای آپارتمان آنسلما که فیالمثل بیتوجه به همسایۀ پیر صدای گرامافون را بلند میکند و یا با مهمانی و مجلس رقصش آرامش سرهنگ پیر و بازنشستۀ دیوار به دیوار خود را برهم میزند، باعث میشود در اثر شکایت همسایهگان، طوطی را به دلیل نداشت مجوزِ نگهداری و کمیاب بودن به شهری دور بفرستد. در اینجا تامارو به نحوی بسیار خوب دیوانسالاری معیوب و از کار افتادهیی را افشا میکند که کورکورانه فقط تابع مقررات است. قوانین و مقرراتی که در اساس سرکوب کنندهاند بیآنکه کمترین امکانی برای بهینه کردن شرایط داشته باشند. بنابراین طبیعی است که در «مرکز حمایت از حیوانات منطقهیی» آن شهر دور افتاده که بیشتر به بازداشگاه شباهت دارد، طوطی بشاش بهسرعت فرتوت و ناتوان شود. آنسلما با زحمت فراوان به شهر تبعیدی طوطی خود میرود و با دیدن حال و روز او به دلیل ناامیدی تصمیم به خودکشی میگیرد، چون فکر میکند هرگز قادر نخواهد بود بدون وجود طوطی عزیزش زندهگی کند. او که بهطور واقعی معجزهیی لذتبخش از زندهگی با طوطی را تجربه کرده است، دیگر نمیتواند به شیوۀ زندهگی قبلی خود بازگردد. از اینرو در لحظهیی که آماده است تا خود را روی ریل قطاری که با سرعت در حال گذر است پرتاب کند، ناباورانه و معجزهآسا طوطی را میبیند که از گوشۀ آسمان به سمتِ او در حال پرواز است….
اکنون که با نگاه نسبتاً رمانتیکِ حاکم بر داستانِ طوطی آشنا شدیم، لازم است بررسی کوتاهی بر جنبههای انفعالی آن داشته باشیم: به عنوان مثال، پرداختن به این مطلب مهم که معجزۀ حضور طوطی در زندهگی آنسلما، خوشبختی او را از چهار وجبی موقعیتِ خودش فراتر نمیبرد. زیرا آنسلما با خوشبختی در معنایی اصیل مواجه نمیشود، یعنی خوشبختیِ خود را از راه دوست داشتن انسانهای دیگر درنمییابد؛ حتا اگر آنها را غیر قابل دوست داشتن بداند (که میداند) کمترین اعتنایی به رعایت حال آنها ندارد و الزامهای انسانی را زیر پا میگذارد. به عنوان مثال، نه تنها به آرامش همسایۀ بداخلاق و ترشرویِ خود فکر نمیکند و با سروصدا تمام رعایتهای معمول آپارتماننشینی را نادیده میگیرد، بلکه حضور طوطی و معجزۀ احیای زندهگی آنسلما، در او ذرهیی شفقت نسبت به فرزندان و نواسههایش به وجود نمیآورد. بنابراین رسیدهگی و مراقبتهایی که وی از طوطی میکند، با آن فلسفهیی که «دیگری» را مقدم بر من قرار میدهد (و از این طریق به «منِ» گشوده به روی درکِ امکانات نهفته در زندهگی دست مییابد)، سنخیتی ندارد: شیوۀ درکی از جهان، آدمها و چیزها که فینفسه به مثابۀ عظیمترین گنجینههای خوشبختی است. حال آنکه همانگونه که گفته شد، رفتار آنسلما با اطرافیانِ خود حتا پس از یافتن طوطی بهمثابۀ امکان درک خوشبختی، همچنان پا در گِل فردیتِ انفعالیِ خویش (بخوانیم نگرشهای بنیادگرای مدعی وحدت و یکپارچهگی) است: کسانی که تنها به کسانی که مثلِ خود هستند، آری میگویند: آری برای دوست داشتن و ارتباط گرفتنِ شباهتهای خود….
از اینرو به لحاظ روانشناختی، طوطیِ آنسلما نمیتواند نماد آگاهی و بیداریِ وی باشد، بلکه به نظر میرسد فرافکنی غریزۀ ناخودآگاهی باشد که پس از عمری زهد و انزوا، در غروب عمر به یکباره به طلبکاری از لذات زندهگی برآمده است. بنابراین عشقِ برخاسته از این وضعیت، نمیتواند فراتر از خود آنسلما و امیال بیدار شدهاش عمل کند؛ بر این اساس طبیعی است که تا پایان داستان، او را همچنان در موقعیتی انعطافناپذیر نسبت به «غیر» (کسی یا چیزی متفاوت و حتا مخالف با خود) ببینیم. یعنی بدون هرگونه تلاش برای رسیدن به تفاهم و گفتوگو با «دیگری»؛ چه سرهنگ بازنشستۀ منفور باشد و چه فرزندان و نواسهها؛ بنابراین با وجودیکه سوزانا تامارو تلاش میکند تا به جایگاه وجودی وی موقعیتی برتر از اطرافیانش بدهد، (چه آنزمان که با بغضی فرو خورده سر در گریبان زندهگی انزواجویانۀ خویش دارد و چه آنگاه که با ولع به جهان و زندهگی روی میآورد)، نگرش نامهربانِ آنسلما به دنیا و آدمها، خود به خود این برتری را تحلیل میبرد و چهرۀ خشنِ او را حتا در اوج لطافت روحیِ احیا شدهاش، برملا میکند و شاید همین دلیلی است در واکنش محتاطانۀ ناخودآگاهمان نسبت به سردی رفتارِ وی با اعضای خانوادهاش؛ هرچند تامارا با شیوۀ داستانپردازی خود ترجیح میدهد قضاوتی یکجانبه به خوانندهگان خود القا کند.
به هر حال، گمان نمیشود کسی در این دوره و زمانه ادعای ایدهآل بودن کار و بارِ جهان را داشته باشد، اما اگر بر این باوریم که زمانۀ حاضر خود به خود بد و غیرقابل اعتماد است و یا نسل جوان نیز خود به خود سهلانگار و بیمسوولیتاند و یا به طور کلی بر این باور باشیم که آدمهای این دوره و زمانه بد و نابخرد هستند، در این صورت باید بدانیم که قضاوتمان بسیار سطحی است و با چنین تصوراتی نه تنها جهان و کار و بارش بهتر نخواهد شد، بلکه بهعکس، به تخریب بیشترِ آن کمک کردهایم. به عنوان مثال سوزانا تامارو از جانب عالم تأملات آنسلما مینویسد:
«در جهان وفور نعمت است و همین باعث شده ملت بیادب بشوند. امروزه، هر کسی توقع دارد که صاحبِ همه چیز باشد. آن کلمۀ جادویی یعنی «متشکرم» که او به شاگردانش یاد داده بود، …. از زبان جهانِ متمدن محو شده بود… جهان داشت به لبۀ پرتگاه میرسید؛ وحشی شده بود… نسل جدید، همه چیز را حق مسلمِ خود میدانست؛ با کمال وقاحت طلبکار بود». (ص۲۹)
به نظر میرسد منظور آنسلما از «جهان» و وفور نعمتش، سیستم سرمایهداری و سبک زندهگی مصرفیِ آن است؛ سیستمی که در فاصله انداختن بین او، فرزندان و نواسههایش بسیار تقصیرکار است. و طبعاً بخشی از این تقصیر زمانی گریبانِ ما را میگیرد و جهان را اینگونه «بیادب» میکند که به جای متهم کردن «نسل جوان» و یا این و آن کودکِ بیتربیت و وحشی، از مسوولیت برخورد با سیستمی که این «وحشیگری» و «وقاحت طلبکارانه» را پرورش میدهد، شانه خالی کنیم. به بیانی، به جای درگیر کردنِ خود در قلمرو عمومی، از آن کناره گیریم و فقط به نق زدن اکتفا کنیم.
باید از سوزانا تامارو «متشکر» باشیم که ناخودآگاه داستانش را به یکی از چهرههای خشن و مدعی دربارۀ اصلاح جهان اختصاص داده است. یکی از همان آدمهایی که به جای همت رویارویی با علت اصلیِ نابسامانی، خود نیز همچون همان جوانانِ مورد سرزنش خویش، دایماً از این و یا آن چیز «طلبکارانه» ایراد میگیرند. چنانکه آنسلما با وجود پیرانهسری همچنان به خود میبالد که سالها پیش حتا به قیمت اخراجش از مدرسه برای ادب کردن دانشآموزی به گوشِ او سیلی زده است. عملی که به گفتۀ خودش، روزنامهنگاران را «مثل کوسههایی که بوی خون میشنوند» (ص ۸۳)، به جانِ خود و خدمتِ صادقانهاش انداخته بود.
اکنون پرسش این است؛ آیا چنین شیوههایی میتواند جایی در سکوی افتخارات بشری داشته باشد و یا میتوانند راهگشا باشند؟ هیچ کس منکر وضعیت آشفته و عنانگسیختهیی که گریبان دنیا و آدمهای آن را از پیر و جوان گرفته نیست، اما به نظر نمیرسد اصلاحش به آن صورتی باشد که آنسلما میپسندد و تامارو پیروزمندانه به رخ میکشد: «مدیر مدرسه چند بار او را به نزد خود خواند. ابتدا با لحنی مؤدب و بعد هم آمرانه از او خواست تا رسماً عذرخواهی کند، و تصدیق کند که اعصابش خراب شده بود. ولی او محکم ایستاده بود: من اعصابم خراب نشده بود. آن کار را کردم و باز هم خواهم کرد. چون بالاخره یک نفر باید این بچهها را تربیت کند». (ص۸۴)
چنانچه میبینیم، مشکل آنسلما در جهانبینی و شیوۀ تفکرش است. اینکه همچون دوران جوانیاش یعنی غرق در احساسهای رومانتیک، چشم امید به قهرمانی دارد که «یکتنه» عهدهدار تربیت بچهها و شاید هم کار و بارِ جهان شود. کسی همانند خودش: مصمم و با ارادهیی قوی برای ادب کردن فرزندان، شاگردان و نواسهها و یا حتا همسایههایش. احتمالاً عدهیی را از راه سیلی زدن و عدهیی دیگر را با بیاعتنایی و کم محلی؛ زن مصممی که هرگز دربارۀ خود و اعمالش در گذشته و حال دچار شک و تردید نمیشود و با چیزی به نام پشیمانی (البته به جز ازدواج با همسرش) کمترین آشنایی ندارد.
چنین نگرشی اصلاً خبر ندارد که ساختن جهان و تعلیم و تربیتِ سالم و صحیح یعنی اعتراف به اینکه خودِ تعلیمدهنده نیز همواره و همواره نیازمند تعلیم و تربیت است. اگر بدانیم همانگونه که روش آموزش از خودِ آموزش تفکیکناپذیر است، روش تعلیم و تربیت نیز از خود تعلیم و تربیت جدا شدنی نیست. آنگاه جایگاه تنبیه، بدلحنی و بداخلاقی و توهین برای همیشه مشخص خواهد شد. حال آنکه آنسلما تمایلی برای ساختن، اصلاح و ارتباطی دوطرفه با جهان و آدمها ندارد. چون بهخوبی میداند برای اینکار قبل از هر چیز باید همانطور که مدیر مدرسه خواسته عمل کند. یعنی تصدیق کند که خود نیز اشتباه کرده است. آری، برای درست شدنِ کار و بارِ جهان باید از خود شروع کرد. در مورد ارتباطگیری با نواسههایش نیز همین مسأله صادق است؛ زیرا وقتی برخلاف آنچه وی انتظار دارد آنها به اسباببازیهای کهنۀ والدین خود (که احتمالاً آنسلما آنها را قبل از آنکه دختر و پسرش به اندازۀ کافی بزرگ شده باشند که تشکیل خانواده دهند، برای فرزندانِ آنها کنار گذارده بود) هیچ ذوق و شوقی نشان نمیدهند، به کلی از هر دو نواسۀ خود ناامید میشود: «آنسلما به نظرش میرسید که نواسههایش از سیارۀ دیگری به زمین آمدهاند: بیملاحظه، حقناشناس، طماع، بدون هیچگونه علاقهیی به چیزی جز آن جعبههای مکعب نورانی که مدام دستشان بود… زندهگی آنها تدریجاً از هم مجزا شده بود، مثل زمانی که قارهها از هم جدا شده بودند. تلیفونهای اجباری، ملاقاتهای اجباری، حرفهای اجباری، عیدهای اجباری، همه چیز صرفاً از روی انجام وظیفه». (ص۴۲)
رنجی که آنسلما از اطرافیان خود میکشد به نحوۀ تلقی او برمیگردد. اینکه در وهلۀ نخست برای تمامی احساسهایش حقی تمام و کمال قایل است. اما فقط برای احساسهای خود؛ بدون ذرهیی تلاش برای درک نواسههای خود و یا جوانانی که به دلیل عدم رشد عقلی، اسیر جهانِ مصرفی و روشهای غلط زیستیِ آن شدهاند. او از آنها ناامید و بیاعتنا به آنهاست؛ زیرا میبیند قادر به بیرون کشیدنِ خود از منجلابی که در آن گرفتارند، نیستند. خلاصه کنیم آنسلما حتا آنقدر تخیل ندارد که به جای کینهورزی، این وضعیت را به جادوی جادوگر بدطینتِ قصههای دوران کودکیِ خود تشبیه کند. جادوگری (بخوانیم سلطۀ سرمایهدارانۀ زندهگی) که جهان را به تیرهگی فرو برده و عقل و هوش را از آدمها ربوده است. «آدمها»یی که در قصههای دوران کودکی میدانستیم در عین معصومیتاند و تنها باید آنها را به وسیلۀ آب حیات (بخوانیم روشنگری) از زندان ذهنیشان نجات دهیم….
به هر حال سوزانا تامارو این راه را برای آنسلما رقم نمیزند و به جای آن، او را با طوطیاش یکه و تنها در اسارت تصورِ خوشبختی رها میکند.
***
مشخصات کامل کتاب:
سوزانا تامارو، «طوطی» (لوئیزیتو)؛ ترجمه بهمن فرزانه، ویرایش علی حسنآبادی، انتشارات کتاب پنجره، ۱۳۹۱
مختصری دربارۀ سوزانا تامارو:
در سال ۱۹۵۷ در شهر «تری یست» ایتالیا به دنیا آمد. برای تلویزیون چند فلم مستند تهیه کرد و در همان دوران به نوشتن داستانِ کوتاه و رمان پرداخت. در ۱۹۸۹ به خاطر رمان «حواسپرتی» به شهرت رسید و جایزۀ ادبی «الزامورانته» را دریافت کرد. در ۱۹۹۱ بهخاطر رمان «تک خوان»، جایزۀ «پن کلاب» را بهدست آورد. «کاراماتیلدا»، «انیما موندی»، «به صدایم گوش بسپار» پُرفروشترین کتاب قرن بیستم ایتالیا [بوده اند]. (به نقل از پشت جلد کتاب)
http://www.anthropology.ir/node/9682
Comments are closed.