معمای حافظ

گزارشگر:داریوش آشوری/ دوشنبه 4 عقرب 1394 - ۰۳ عقرب ۱۳۹۴

بخش نخست

mnandegar-3عنوان این گفتار یعنی ”معمای حافظ“، برمی‌گردد به یک مسأله و درگیریِ ذهنی که از سال‌های دور، از روزگارِ جوانی با من بوده و ذهنِ من، هشیار و ناهشیار، در آن می‌کاویده و در حلِ آن می‌کوشیده است. شاید برای بسیاری کسان که مرا از راهِ فعالیت‌های قلمی و کتاب‌هایم می‌شناسند، حیرت‌آور باشد که من، که حوزۀ کارم تا کنون بیشتر در زمینۀ علومِ اجتماعی و فلسفه و زمینه‌یی از زبان‌شناسی، یعنی تِـرم‌شناسی علومِ انسانی بوده است، چرا به کارِ به‌اصطلاح “حافظ‌شناسی” پرداخته‌ام. زیرا این کار را، چنان که تا کنون رسم بوده است، کارِ ادبیات‌شناسان یا پژوهنده‌گانِ تاریخِ تصوّف و عرفان می‌دانند، نه یک پژوهندۀ علومِ انسانی. اما رهیافتِ من به حافظ‌شناسی نه یک رهیافتِ ادبی‌ست، چنان که رسم است، نه یک پژوهشِ تاریخی‌ست از آن دست که اشاره کردم؛ بلکه رهیافتی‌ست برای پاسخ‌گویی به یک پرسشِ اساسی در زمینۀ فرهنگِ ما. این جست‌وجو در پی پاسخی‌ست به یک مسألۀ اساسی ما در این روزگار، یعنی فهمِ پُرپیچ‌وخم‌ترین، پُررمزـ وـ رازترین و در عینِ حال، گیراترین و پُرهوادارترین میراثِ ادبیِ ما فارسی‌زبانان. این پرسش که: “حافظ چه می‌گوید؟” برای من هم پرسشی‌ست نظری دربارۀ بنیادِ ساختارِ معنایی در این دیوان و هم پرسشی‌ست جامعه‌شناسانه دربارۀ این‌که معنای این‌همه هیجان و هیاهو در میانِ ما بر سرِ حافظ چیست. جاذبۀ شگفتِ یک شاعر که هفت قرن پیش می‌زیسته، برای مردمی که شکل زنده‌گی و رفتارشان بر اثر آمدنِ سازمایه‌های مادّی و معنویِ مدرن این‌همه دگرگون شده، از چیست؟ او به چه نیازهایی پاسخ می‌گوید که این‌همه از هر گروهِ اجتماعی و طبقه‌یی به او روی می‌کنند و شعرِ او را زبانِ حالِ خود می‌دانند؟ و سرانجام این‌که، چرا دربارۀ او این‌همه حرف‌های ناهمساز از افق‌های فکری و ایدیولوژیکِ یک‌سره بیگانه با هم زده می‌شود و همه مدّعی آن هستند که حافظِ “راستین” را شناخته‌اند؟ و چرا بسیاری از دوستارانِ ادبیاتِ فارسی و آشنایانِ با آن دوست دارند که در کشاکش‌های فکری و ستیزه‌های ایدیولوژیک حافظ نیز به عنوانِ یک شخصیتِ تاریخی، یا چه بسا چهره‌یی اسطوره‌یی، هوادارِ ایشان و در جبهۀ ایشان باشد؟
و اما شگفت‌تر آن است که هرچه بر اثرِ ازدحامِ رویکردهای گوناگونِ ناهمساز ـ و نیز گذشتِ زمان و دگرگونی‌های تاریخی و اجتماعی افزون‌تر و شدیدتر ـ فهمِ این دیوان مشکل‌تر می‌شود و بر ابهامِ آن به عنوانِ یک متن افزوده می‌شود، جاذبۀ آن افزون‌تر می‌شود. به‌ویژه این رویدادِ بزرگِ تاریخی اخیر، یعنی انقلاب، که بر همۀ جنبه‌های زنده‌گانی اجتماعی و فرهنگیِ ما اثر عمیقی گذاشته و فضای دیگری پدید آورده، سببِ رواجِ بیشتر رویکرد به حافظ و گرمی بی‌سابقۀ کار انتشار و ویرایشِ متنِ دیوانِ او نیز شده است. دیوانِ حافظ، بعد از قرآن، بیش از هر کتابِ دیگری در ایران به چاپ می‌رسد، چنان که می‌توانیم بگوییم اسطورۀ حافظ ـ که همچون همۀ اسطوره‌ها زادۀ خیالِ جمعی‌ست ـ شخصیتِ تاریخی او را، به عنوانِ یک انسان، یک موجودِ تاریخی، محو کرده است. باری، کوششِ من در این پژوهش و کارِ مطالعاتی ‌چندین‌ساله این بوده است که ما چه‌گونه می‌توانیم بر اساسِ اسنادِ تاریخی، حافظِ تاریخی را از خلالِ اسطورۀ او ـ چه اسطورۀ سنّتی چه اسطوره‌سازی‌های “مدرن” ـ بازشناسی کنیم. و البته، رفتن به سراغِ اسطوره‌ها برای بازنمودنِ زیرمتنِ تاریخی‌شان، در فضایی آکنده از هیجان و ناآشنا با منطقِ تحلیلی و پژوهش‌گری، کاری‌ست که دل به دریا زدن می‌طلبد و خطر کردن. ولی، به هر حال، پاسخ‌گویی به این معمّا برای من، گذشته از جنبۀ اجتماعی آن، یک جنبۀ عمیقِ شخصی نیز داشت، یعنی روشن کردنِ ذهن نسبت به یک معمّای بزرگِ تاریخی و فرهنگی که ریشه‌های ژرف در روانِ فردی و جمعیِ ما دارد و ما را به رفتارهای ناساز وامی‌دارد. این کار برای من، در عینِ حال، گونه‌یی “روان درمانی” فرهنگی بود، برای پیراستنِ ذهن از همۀ القاهای “سنّتی” و ”مدرن” و رسیدن به یک دیدگاهِ شخصی روشن بر بنیادِ آن‌چه کانت “خوداندیشی” می‌نامد، یعنی جسارتِ اندیشیدن بر پای منطقِ جوینده‌گی و تحلیل‌گری خود به جای پیروی کورکورانه از گفتۀ این و آن.
تفسیرهای دیوان حافظ از تفسیرهای سنّتی صوفیانه آغاز می‌شود که او را، به عنوانِ یک عارفِ کاملِ واصل و عابدِ پرهیزگارِ مطلق، از جملۀ “اولیا” می‌دانند و دیوانِ او را سراسر بازگفتی از قرآن و بیانِ رمز و اسرارِ آن. سپس در دورانِ آشنایی با اندیشه‌های فلسفی و علمی و ایدیولوژیکِ مدرن، تفسیرهای ”مدرن” را از حافظ داریم که او را یک فیلسوفِ آزاداندیشِ بی‌خدا (از نوعِ تفسیرِ محمودِ هومن) می‌دانند یا ایران‌پرستِ دوآتشۀ ضدِ عرب و اسلام و پیروِ فرقۀ مخفی‌یی بازمانده از ایران پیش از اسلام، از آیینِ مهر و زرتشت (از نوعِ تفسیرِ ذبیحِ بهروز و شاگردانش)، یا حتّا یک شاعرِ اجتماعی و سیاسی با گرایش‌های انقلابی و چپ (از نوعِ تفسیرهای احمدِ شاملو یا احسانِ طبری). و در جوارِ این‌ها تاخت‌وتازهای احمدِ کسروی را به حافظ داریم که او را یک صوفی آلوده به کژاندیشی‌ها و تبلیغِ همه گونه رفتارِ غیراخلاقی می‌شناسد، و در نتیجه، مسوولِ وامانده‌گی‌ها و فسادهای اجتماعی‌مان. همۀ این گرایش‌های گوناگونِ فکری و ایدیولوژیک، تفسیرهای خود را از این دیوان بر اساسِ گزینشی از بیت‌ها در آن می‌کنند که با پیش‌گرایشِ ذهنی ایشان دمساز است. و شگفت آن است که دیوانِ حافظ هم به همۀ این گرایش‌ها پاسخ می‌گوید و کسی نیست که نیتی بکند و فالی ـ به هر معنایی ـ از حافظ باز کند و به مراد نرسد! برای مثال، احمدِ شاملو در میانِ همۀ شاعرانِ ادبیاتِ کهنِ فارسی تنها شیفتۀ حافظ بود و خود را از تفسیرگرانِ دیوانِ او می‌دانست و “گزارشِ” ویژه‌یی هم از دیوانِ حافظ به ذوق و پسندِ او در دست داریم. شاملو در مقاله‌یی دربارۀ “رند” در دیوان حافظ بر آن است که رند همان “روشن‌فکر” است با همان ویژه‌گی‌هایی که در شاعری امروزی همچون شاملو می‌توان یافت. امّا یک پرسشِ جدی دربارۀ “روشن‌فکری” و تاریخِ پیدایشِ و ماهیتِ اندیشه و رفتارِ آن و امکانِ تاریخی نسبت و رابطۀ حافظ با آن، شکّی اساسی دربارۀ این‌گونه فهمِ بسیار ساده‌اندیشانه پدید می‌آورد.
باری، این‌همه کشاکش بر سرِ حافظ و این‌که دستِ‌کم جماعتِ “روشن‌فکرِ” ما نیاز به آن دارند که در نبردِ ایدیولوژیک خواجه حافظِ شیرازی در جبهۀ ایشان باشد، برای یک کاوندۀ مسایلِ رفتارِ جمعی برانگیزندۀ این پرسشِ اساسی است که در این جهانِ به ظاهر “روشنی یافته” از نورِ علم و اندیشۀ مدرن، چه نیازی ما را بر آن می‌دارد که شاعری از هفت‌صد سال پیش، که در جهانی بسیار بیگانه با جهانِ ما می‌زیسته، پاسخ‌گوی مسایلِ امروز ما باشدـ حتّا مسائلِ سیاسی! معنای این “روشن‌فکری” و “مدرنیت” در رابطه با این دیوانِ شعرِ هفت‌صدساله چیست؟ آیا حافظ بیش از آن‌که با روزگارِ خود و حال‌وهوای فکری و شیوۀ زیستی در “زیست جهان”ِ خود نسبت داشته باشد، با “ما” و جهانِ فکری “روشن‌فکری” ما نسبت دارد؟ و این از نظرِ منطقِ فهمِ تاریخی چه‌گونه ممکن است؟ درست است که تفسیرپذیری شعر به ویژه درِ تفسیرهای گوناگون و چه بسا بسیار گوناگون و ناهمساز را باز می‌گذارد و دیدگاه‌های تفسیرشناسی یا هرمنوتیکِ مدرن هم آن را روا می‌دانند، اما از نظرِ منطقِ فهمِ تاریخی، از آن‌جا که هر اثری، چه شاعرانه چه غیرِشاعرانه، در یک بسترِ زبانی و تاریخی و فرهنگی شکل می‌گیرد، می توان از دیدگاه محدودیت‌های آن، یا ریخت‌شناسی تاریخی و فرهنگی، هم به آن نگریست. با نهادنِ اثر در دلِ امکاناتِ تاریخی ـ زبانی ـ فرهنگی آن، یا روشن کردنِ افقِ تاریخی آن می‌توان به محدودۀ امکاناتِ تفسیری متن از دیدگاهِ پدیدآورندۀ آن نزدیک شد. البته چنان که اندیشه‌گرانِ زمینۀ تفسیرشناسی گفته‌اند، هرگز ادعا نمی‌توان کرد که به فهمِ یک اثر، برای مثال، یک غزل، چنان که در ذهنِ آفرینندۀ آن گذشته است بی‌هیچ کم‌وکاست رسید. زیرا فهمِ خودِ آفریننده از اثرِ خویش نیز امروز موضوعِ بحث است تا چه رسد به فهمِ دیگری از آن، آن هم با فاصله‌های بسیار دورِ تاریخی یا تاریخی و جغرافیایی. اما شناختِ افقِ تاریخی و زمینۀ فرهنگی قلمروِ “ممکن” و “ناممکن” را در یک اثر از هم جدا می‌تواند کرد. یک مثالِ ساده این است که حافظ همچنان که نمی‌توانسته گمانی از اتومبیل و هواپیما داشته باشد و در شعرِ خود به آن‌ها اشاره کرده باشد، نمی‌توانسته گمانی از دموکراسی و سوسیالیسم هم داشته باشد. او برای مثال، اگر عدالت‌دوست بوده، با مفهومی از عدالت آشنا بوده که با مفهومِ امروزینِ ما از آن بسیار متفاوت است. به هر حال، این که حافظ، به عنوانِ یک موجودِ تاریخی، نه چهره‌یی اسطوره‌یی، کی و کجا می‌زیسته و دیوانِ او، بر اساسِ گفته‌های خودِ او، در آن بسترِ تاریخی ـ فرهنگی چه‌گونه شکل گرفته، پرسشی‌ست روا از دیدگاهِ علومِ انسانی. علومِ انسانی مدرن ـ همانندِ علومِ طبیعی که همه چیز را در بسترِ “طبیعی” خود می‌نگرد جدا از هر ایده و انگارۀ مابعدالطبیعی ـ هر انسانی را همچون پدیده‌یی طبیعی ـ تاریخی ـ فرهنگی می‌فهمد و در این فهم و شناخت هیچ داعیۀ ارتباط با عالمِ “ماورا”، هیچ عنصر و اراده یا عاملِ فهم‌ناپذیرِ مابعدالطبیعی و بیرون از روابطِ علیتِ طبیعی و تاریخی، جایی ندارد.
بر این مبنا بود که من در موردِ حافظ و معمّای تاریخی و فرهنگیِ او به این نتیجه رسیدم که تا “ما” به یک دیدگاهِ روشنِ روشن‌گر از دیدگاهِ علومِ انسانی مدرن نسبت به این پیچیده‌ترین و معمّایی‌ترین، و در عینِ حال پُرکشش‌ترین و وسوسه‌انگیزترین پدیدۀ تاریخِ فرهنگِ خود و زبانِ خود نرسیم، هرگز به‌درستی راهی به درونِ شیوۀ نگرش و بینش و روشِ شناخت و تحلیلِ مدرن نخواهیم یافت. و اما پرسش اکنون این است که ما از چه دری و با چه روشی می‌توانیم راهی به درونِ این متن بیابیم که تا آن‌جا که ممکن است بر اساسِ پیش‌انگاره‌های علومِ انسانی مدرن یا علومِ تاریخی و فرهنگی، به دیدگاهی در موردِ او برسیم که دخالتِ ذهنیت شخصی یا پیش‌گرایش‌های ایدیولوژیک در آن به کمترین پایۀ ممکن رسیده باشد.

این مقاله نخستین‌بار در شمارۀ نخستِ مجلۀ واژه منتشر شده است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.