گزارشگر:عبدالبشیر فکرت بخشی - استاد دانشگاه / یک شنبه 10 عقرب 1394 - ۰۹ عقرب ۱۳۹۴
بخش نخست
بلنـد اســت آنقدرها آشـیان عجـز ما بیـــدل
که بی سعی شکست بال و پر نتوان رسید آنجا
مقدمه
بیدل از شاعرانی است که تا هنوز در سرزمین خودش، یعنی قلمروِ زبانِ فارسی بهدرستی شناخته نشده است. بیدل را همزبانهای او نیز ارجِ چندانی نگذاشتهاند و از این قلۀ فتحنشدنیِ زبان و اندیشه ناآگاه گذشتهاند. بیدل شاعری است که در افغانستان بیش از ایران و تاجیکستان موردِ توجه بوده است و مردمان سرزمینِ ما ارادت و نسبتِ ویژهیی با این شاعر گرانمایه داشتهاند. بیدل را امپراتور زمانههای آینده و شاعرِ فردا میتوان نامید. بیدل که ابوالمعانی لقب گرفته است، شاعری چیرهدست، فیلسوفی آگاه، عارفی وارسته، متفکری کمنظیر و گرانمایه است که متأسفانه به ابعاد عرفانی اندیشۀ او پرداخته نشده است و بیش از محتوا، به ساختارِ شعر او توجه صورت گرفته است.
بیدل از انسان، جهان، خدا، ابدیت، خودی، عجز، حیرت، آیینه، مثال، عشق، تپیدن و چیزهای زیادی سخن میزند و معانی بیشماری زیرِ سقف زبانِ او حشر میشوند که در این میان، عجز را میتوان محور مرکزی دایرۀ معنایی او دانست. عجز را محوریترین مفهومی گفتهاند که در اشعار ابوالمعانی بهوفرت بهکار رفته است. عجز سوژۀ محوری اندیشههای انسانشناسانۀ بیدل است که با هستی و آفرینشِ انسان در آمیختهگی دارد و اگر خواسته باشیم برای دیدگاههای انسانشناسانۀ بیدل محوری تعیین کنیم، قطعاً مفهوم عجز خواهد بود. ابوالمعانی در هیچ حالی محدودیتهای وجودی و بشری خویش را از یاد نمیبرد و عجز بشریاش را همواره پیشِ چشم دارد. عجز نه فقط در نهاد ما نهاده شده است که با انسانشدنِ ما نیز پیوند دارد و نسبتِ آن با ما از هر چیزی روشنتر است. وقتی عجز فراموش شود، غرور به میدان میآید و انسانِ فروتن به حیوانِ وحشی مسخ میشود.
از آنجایی که بیدل با اینهمه بزرگی بهدرستی شناخته و شناختانده نشده است و نیز به محتوای اندیشۀ وی توجه کمتری صورت گرفته است، سعی کردم تا مفهومِ عجز را در اندیشۀ ابوالمعانی واکاوی کنم و نسبتِ آن را با آفرینش، قرآن، خداشناسی و حیرت نشان بدهم.
عجز و انسان
انسان با عجز به دنیا میآید و ناتوانی جزو فطرتِ انسانی اوست. ابوالمعانی بر آن است که عجز با پیدایی انسان در ازل چهرهگشایی کرده است و انسان همچون مویی که قدم از سر میکند و میروید، با قدمهای سرِ خودش گام به قلمرو حرکت و نمو میگذارد.
شد ز ازل چهرهگشا عجز ز پیدایی ما
مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند
علّامه سلجوقی در توضیح این بیت چنین نوشته است:
یعنی از آنروزی که وجودِ مطلق از حجلۀ اطلاق خود پای به عرصۀ تعیّن گذاشته است، هستی به طرف ضعف تنزّل کرده است. آن روز نسبت به ما ازل است و آن روز حدود سرحدی بین «مطلق» قوی و کامل، و «معیّن» ضعیف و ناقص، بین «مطلق» معبود و مسجود و «معیّن» عابد و ساجد که برای سجده سر را قدم میسازد، مشخص شده است .
اگر بیدل را چنانکه علّامه سلجوقی پنداشته است عارفی وحدتالوجودی بدانیم، وجود با پایینآمدن از قطبِ اطلاق، با هر تنزلی، قوّت و کمال پیشینِ خودش را از دست میدهد و شأنیّتِ نزول به مرتبۀ وجودی نازلتری را پیدا کند. وجود در قوسِ نزولی خویش حرکت میکند تا به عالم ناسوت و به انسان میرسد و در انسان به آخرین مرتبۀ خودش تنزیل مییابد و عجز وجودی در انسان بهصورتِ کاملتری چهره مینماید و عجزِ وجودی با وجودِ انسانی در ازل نسبت پیدا میکند.
در اندیشۀ وحدتالوجود، برای صعود به مراحل قویتر و کاملتر، باید قوسِ نزولی را به صورتِ صعودی اما معکوس پیمود و مراتبِ وجودی را از ناسوت به ملکوت و از ملکوت به جبروت و از جبروت به صوبِ عالم لاهوت طی کرد. بالاآمدن در قوسی صعودی و سیرِ رو به اطلاقِ وجودِ متعیّن انسان میتواند رهایی گام به گامِ او را از عجز وجودی او به همراه داشته باشد.
هدفِ مقصد ما سخت بلند افتاده است
باید از عجز کمان کرد خم بازو را
عجز دلیل انسانشدن
در رابطه به اینکه چگونه انسان شدیم و انسانشدن ما ماحصل چیست؟ بگومگوهای بسیاری راه افتاده است و قلمهای زیادی فرسوده شدهاند. در این میان، ابوالمعانی بیدل، انسانشدنِ انسان را نه تنها با عجز و انکسار در پیوند میبیند، بلکه عجز را دلیل انسانشدن انسان نیز میخواند.
قابل بارِ امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورتِ انسان شدیم
از نظر ابوالمعانی، بارِ امانتی که آسمانها و زمین از برداشتنِ آن ابا ورزیدند [احزاب: ۷۲] بر دوش انسانی گذاشته شد که تمام سرکشیها را به زمین گذاشت و سرگرانیها را به یکسو زد تا صورتِ انسانی بهخودش گرفت و استعدادِ حمل این امانت در او ظهور کرد.
بیدل اشاره به ماجرای بیرونشدنِ آدم از بهشت دارد. حضرتِ آدم با خوردنش از میوۀ ممنوعه، از خطِ سرخی که خداوند برایش کشیده بود، عبور کرد. نافرمانی خداوند و عصیان در برابرِ فرمانِ اوتعالی باعث شد تا آدم به زمین هبوط کند و هبوطِ او مجازاتی در برابرِ نافرمانی او قرار داده شود.به همینسان، شیطان نیز در برابرِ آدم سر به سجده نگذاشت و در برابرِ فرمانِ خداوندی دست به قیاس زد. ابلیس با این استدلال که او از آتش آفریده شده است و آدم از خاک [ص: ۷۶]؛ پس برتری از آنِ اوست، نافرمانی کرد و فرمانِ خداوند را مبنی بر سجده به حضرتِ آدم به جای نیاورد.
این دو مسأله در حقیقت دو عصیانی بود که در برابرِ فرمانِ الهی صورت گرفت، اما رویکردِ آدم و ابلیس به عملکردهایشان یکسان نبود. شیطان نافرمانی و اغواشدنش را به خدا نسبت داد [اعراف: ۱۶] در حالیکه آدم و حوا عاجزانه مسوولیتِ خطایشان را پذیرفتند و آن را ستمی بر خویشتن خواندند [اعراف: ۲۳]. شیطان که بارِ مسوولیتِ سجدهنکردنش را به دوش نگرفت و آن را به خدا فرافگنی کرد، رانده شد؛ اما آدم و حوا که با انکسارِ تمام خطایشان را پذیرفتند، دوباره خوانده شدند و با هبوط در دنیا به خلافتِ زمین رسیدند.
ابلیس که روزگاری معلمِ ملکوت بود، با نسبتدادنِ عملش به خدا، به جبر گرایید و آدم و حوا با پذیرفتنِ عاجزانۀ مسوولیتشان به اختیار روی آوردند و عمل و نتیجۀ عملشان را فرانیفگندند. با این توضیح، پیشینۀ تاریخی دو نحلۀ اختیارگرایی و جبرانگاری که همواره موضوعِ مباحث داغ کلامی بوده است، تا آدم و ابلیس ریشه میدواند و اختیارگرایی با عجز و تواضعگری پیوند قابلِ دیدی مییابد.
اختیار با اثبات و پذیرشِ مسوولیت رابطۀ عمیقی دارد و نفی اختیار را همواره با نفی مسوولیت یکسان گرفتهاند. آدمی که مسوولیتِ خطایش را میپذیرد، علیالظاهر به اختیار باور دارد و آن را نتیجۀ عملِ خودش میبیند؛ اما ابلیس تن به اختیار نمیدهد و با فرافگنی وقیحانهیی دست به دست جبر میدهد.
ابوالمعانی با بیانِ عجزِ بشری انسان، انسان را از تکیه زدن در مقام خدایی برحذر میدارد و از انسانِ معذور میطلبد کار خدایی نکند و همچون فرعون نعرۀ «أنا ربکم الأعلی» سر ندهد.
پرواز بندهگی به خدایی نمیرسد
ای خاک خاک باش، بلند است آسمان
بندهگی هرچند اوج بگیرد و بالا برآید، بازهم به ساحتِ خدایی نخواهد رسید؛ بنده بنده است و خدا خدا. وقتی چنین است، پس خاک باید خاکبودنش را از یاد نبرد و فروافتادهگی را لحظهیی از سر فرو نیندازد. ابوالمعانی وصلشدن به خود را جز با وصلشدن به خدا میسر نمیبیند و خودفراموشی را با خدافراموشی در پیوند مینگرد.
عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند
بنده به خود نمیرسد تا به خدا نمیرسد
بیدل انسان را محدود در لوازم امکانی و انسانی میبیند که برطرفشدنی نیستند. انسان زمانمند، مکانمند، جهتدار و انسانی که در حصارهای خردکنندهیی دست و پا میزند، نبایست تصوّر کند از این محدویتها رهیده و به مطلقیّت وصل شده است. انسان افزون بر محدودیتهای بیرونی، محدودیتهای وجودی و ذاتی بسیاری که دارد به حکم انسانبودنِ او به او رسیده است.
سرت ار به چرخ ساید نبری گمان عزت
که همان کف غباری به هوا رسیده باشی
برآمدن از نردبانِ آسمان و قدمزدن بر بلندای چرخ، ماهیتِ انسان را تغییر نمیدهد و غبار اگر به هوا نیز رسیده باشد ماهیتِ اصلی آن دگرگونی نمیپذیرد و همان غباری است که بوده است.
در رابطه به اینکه چرا انسانهایی علیرغم محدودیتهای انسانی خویش دعوی خدایی کردند و نعرۀ «أنا ربکم الأعلی» سردادند، مولوی پاسخ زیبایی دارد. مولوی در داستان آیینه آوردن مهمان به حضرت یوسف و الله گفتنِ بدون لبیک نشان میدهد که خداپیشهگی فرعون و عصیانگری ابلیس ناشی از «پندارِ کمال» بوده است. تصوّر کاملبودن به عُجب آنها انجامید و آنان – وقتی نقصی در خویشتن ندیدند – به عصیان و عصیانِ خداپیشهگی دست زدند. ابلیس و فرعون با پندارِ کمالی که داشتند، نتوانستند کمالِ الهی را دریابند و کمال جز در نقص و تصویر هستی جز در آیینۀ نیستی دیده نمیشود. عجز از این منظر، بازنمای کمال و وابستهگی انسان به خداست.
آینۀ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
خواجۀ اشکستهبند آنجا رود
که در آنجا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجورِ نزار
آن جمال صنعت طبّ آشکار
نقصها آیینۀ وصف کمال
وآن حقارت آینۀ عزّ و جلال
زآنکه ضد را ضد کند ظاهر یقین
زآنکه با سرکه پدید است انگبین
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زآن نمیپرّد به سوی ذوالجلال
کاو گمانی میبرد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جان تو ای دو دلال
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون رود
علت ابلیس أنا خیری بدهست
واین مرض در نفس هر مخلوق هست
اینکه فرعون دعوای خدایی سر میدهد نیز ناشی از پندارِ استغنای او بوده است. فرعون در تمام عمرش با دردی مواجه نشد و اندوهی بر وی غلبه نکرد؛ چه اگر درد و اندوهی بر او میآمد، خودش را ناتوان و عاجز مییافت و قطعاً به خدا باز میگشت.
Comments are closed.