احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ترجمه: مهدی امیرخانلو/ دوشنبه 18 عقرب 1394 - ۱۷ عقرب ۱۳۹۴
بخش دوم و پایانی
بنا بر این عقیده، انسان موجودی غیرتاریخی است. این نفی تاریخ در ادب مدرنیستی دو شکل متفاوت پیدا میکند. در اولی، قهرمان با محدودیت بسیار درون تجربۀ شخصی خود تعریف میشود. هیچ واقعیت از پیش موجودی برای او، ورای خود او، قابل تصور نیست که بر او تأثیر بگذارد یا او بر آن تأثیر گذارد. در دومی، خودِ قهرمان فاقد تاریخ شخصی است. او «به درون جهان پرتاب شده» است: به نحوی بیمعنا، به نحوی غیرقابل درک. تماس با جهان موجب هیچ رشدی در او نمیشود؛ نه او به جهان شکل میدهد و نه جهان به او. تنها «رشد» قابل تصور در چنین ادبیاتی، انکشاف تدریجی «وضع بشر» است. اینک انسان همان چیزی است که همواره بوده و خواهد بود. راوی، سوژۀ آزمونگر، در حرکت است؛ واقعیتِ تحت آزمون ایستاست.
چنین تلقییی از وجود بشر، پیامدهای ادبی مشخصی دارد. به ویژه در مقولهیی خاص، مقولهیی با اهمیت نظری و عملی ویژه که اینک باید توجه خود را بدان جلب کنیم: مقولۀ «بالقوهگی». فلسفه میان بالقوهگیهای انتزاعی و انضمامی (به قول هگل، «واقعی») تمایز میگذارد. بالقوهگی اگر انتزاعی (ذهنی) تصور شود، غنیتر از زندهگی واقعی است. امکانهای بیشماری برای رشد بشر متصور است اما تنها درصد ناچیزی از آنها محقق میشود. ذهنگرایی مدرن که به جای پیچیدهگی بالفعل زندهگی همین امکانهای خیالی را درشمار میآورد، میان ماخولیا و افسون در نوسان است. وقتی جهان از تحقق این امکانها سر باز می زند، ماخولیا آمیخته با تحقیر میشود. امکانهای موجود در ذهن انسان و شدت و انگیزشی که برایشان تصور میشود، بیتردید جزیی از ویژهگی فردی اوست. اما در عمل، شمار آنها از حساب خارج است، حتا در مورد افرادی با کمترین قوۀ تخیل. از این جهت، اقدام به تعریف خطوط فردیت از روی بالقوهگی، کاری بیهوده خواهد بود. ویژهگی «انتزاعی» بالقوهگی از اینجا معلوم میشود که نمیتواند تعیین کنندۀ رشد فرد باشد. آنچه در رشد فرد تعیین کننده است، استعدادها و کیفیتهای ارثی است و عوامل بیرونی یا درونی که موجب رشد آنها یا مانع از آن میشوند.
اما در زندهگی بالقوهگی بیشک میتواند به واقعیت تبدیل شود. موقعیتهایی پیش میآیند که انسان در آن با انتخابی رو در رو میشود؛ و به وقتِ انتخاب، شخصیتِ خود را زیر چنان نوری آشکار میسازد که حتا خود او را نیز متعجب میکند. در ادبیات به ویژه ادبیات نمایشی گرهگشایی اغلب از تحقق همان بالقوهگی هایی تشکیل می شود که وقایع نمایش آنها را از عقب به پیش آورده اند. پس آنگاه این بالقوهگی ها، بالقوهگی های انضمامی یا «واقعی»اند. تقدیر شخصیت در گرو همین بالقوهگی است، حتا اگر او را به سمت پایانی تراژیک براند. راهی وجود ندارد که از پیش، وقتی هنوز بالقوهگی انضمامی همچون بالقوهگییی سوبژکتیو در ذهن قهرمان وجود دارد، تمایزی میان آن و بی شمار بالقوهگی انتزاعی دیگر در ذهن او قایل شویم. شاید حتا چنان بالقوهگی به نحوی مدفون شود که پیش از لحظه انتخاب و تصمیم گیری، هرگز حتا به عنوان یک بالقوهگی انتزاعی هم به ذهن او وارد نشده باشد. سوژه، پس از اتخاذ تصمیم، ممکن است کاملاً از انگیزههای خود بی خبر باشد. با این حال، این همان انگیزهیی است که مسیر زندهگی او را عوض کرده است. بالقوهگی انضمامی را نمیتوان از میلیونها بالقوهگی انتزاعی مجزا کرد. فقط انتخاب واقعی است که تمایز آنها را آشکار میکند.
ادبیات ریالیستی که به دنبال انعکاس وفادارانۀ واقعیت است، باید بالقوهگیهای انتزاعی و انضمامی انسان، هر دو را در چنین موقعیتهایی غایی نمایش دهد. به محض اینکه بالقوهگی انضمامی شخصیتی آشکار شد، بالقوهگی های انتزاعی او از اساس نامعتبر جلوه خواهند کرد. بالقوهگی انتزاعی سراسر به قلمرو ذهنیت تعلق دارد؛ در حالی که بالقوهگی انضمامی با دیالکتیک میان ذهنیت فرد و واقعیت عینی سروکار دارد. بالقوهگی انضمامی یک فرد خاص فقط در تعامل شخصیت با محیط میتواند از «نامتناهی بد» بالقوهگیهای انتزاعی محض خلاصی یابد و همچون بالقوهگی تعیینکننده فقط همین فرد در فقط همین مرحله از رشد او ظاهر شود.
اما هستیشناسی که تصویر انسان در ادب مدرنیستی بر آن استوار است، اصل مذکور را بیاعتبار میکند. اگر «وضع بشر» یعنی انسان به عنوان موجودی منزوی و ناتوان از برقراری روابط معنادار با واقعیت یکی شود، تمایز میان بالقوهگی انضمامی و انتزاعی بیاعتبار و ملغا میشود. مقولهها به سمت خلط شدن میگرایند. بدین سان، چزاره پاوزه رویکردی منفی دربارۀ آثار جان دوس پاسوس اتخاذ می کند. پاوزه با انتقاد از دوس پاسوس می نویسد: شخصیت های داستانی «می بایست از روی انتخاب آگاهانه و توصیف ویژهگی های فردی آفریده شوند.» او قصد داشت بگوید شخصیت پردازیِ دوس پاسوس از فردی به فرد دیگر قابل انتقال است. پاوزه پیامدهای هنری این امر را اینگونه توصیف میکند: با برکشیدن ذهنیت انسان، که به بهای غفلت از واقعیت عینی حاصل میشود، همان ذهنیت نیز به نابودی میگراید.
دگربار باید بگوییم که مسأله به ایدیولوژی مربوط است. منظور این نیست که ایدیولوژی شالودهسازِ آثار مدرنیستها همه جا یکسان است؛ بلکه برعکس: ایدیولوژی در فرمهایی بسیار متنوع و بلکه متضاد وجود دارد. روگردانی از عینیت در روایتگری (عینیتی که سوبژکتیویته را احاطه کند)، میتواند به فرم «جریان سیال ذهن» جویس درآید یا فرم «انفعال فعال» موزیل یا «وجود بیخاصیت» او، یا «اکسیون گراتوییت» ژید (جنایتی که برای اثبات آزادی مرتکب شوند). در تمامی این اشکال، بالقوهگی انتزاعی به نحوی از انحا محقق می شود. همانگونه که در زندهگی واقعی شخصیت فرد خود را در لحظات تصمیم گیری آشکار میکند، در ادبیات نیز به همین صورت است. اگر تمایز میان بالقوهگی انتزاعی و انضمامی از میان برود، اگر درونیات انسان برحسب ذهنیت انتزاعی او شناخته شود، فردیت انسان ضرورتاً متلاشی میشود.
تلاشی فردیت همخوانی دارد با تلاشی جهان بیرونی. به یک معنا، این پیامد بعدی بحث ماست. چرا که یکسانسازی بالقوهگی انتزاعی و انضمامی بشر از این فرض ناشی میشود که جهان عینی بالذات بغرنج و غیرقابل توضیح است. مدرنیستهای پیشروی که در پی دفاعیهیی نظری برای شیوۀ نگارش خودند، صادقانه به این امر اعتراف کرده اند. اغلب ناممکنی نظری فهم واقعیت، نقطۀ عزیمتی است به مقصدِ برکشیدن ذهنیت. ارتباط میان این دو آشکار است. برای مثال، گوتفرید بِن شاعر آلمانی می نویسد: «هیچ واقعیت بیرونی در کار نیست، آنچه هست آگاهی بشری است که بیوقفه در کار ساختن، اصلاح کردن و بازساختن جهانی نو از دل خلاقیتِ خود است.» موزیل مثل همیشه رنگی اخلاقی به این خط فکری میزند.
البته نفی واقعیت بیرونی همیشه با همین شدت و حدت بیان نمیشود، اما در اغلب آثار مدرنیستی حاضر است. در گفتوگویی، موزیل دورۀ زمانی رمان عظیمِ خود را «مابین ۱۹۱۲ و ۱۹۱۴» تعیین میکند. اما با اضافه کردن این جمله بلافاصله اصلاح میکند که: «باید تأکید کنم که من یک رمان تاریخی ننوشته ام. من کاری با رویدادهای واقعی ندارم… به هر روی، وقایع قابل جابهجایی اند. من به آنچه نوعی است علاقهمندم. به آنچه که شاید بتوان گفت وجه شبحوار واقعیت است.» همین واژۀ «شبح وار» جالب توجه است و اشاره دارد به گرایشی عمده در ادب مدرنیستی: تضعیف فعلیت. در کافکا توصیف جزییات از ضرورت و اصالتی فوقالعاده برخوردار است. اما مهارت هنری کافکا به واقع به این سمت گرایش دارد که تلقی آکنده از تشویش (angst) خود از جهان را با واقعیتی ذهنی معاوضه کند. جزییات واقعگرایانه همانا بیان ناواقعیتی شبحوار و جهانی کابوسوار است که کارکردی جز برانگیختن تشویش ندارد. تضعیف مشابه واقعیت مبنای «جریان سیال ذهن» جویس است. چنین وضعیتی به ویژه آنگاه شدت می یابد که «جریان سیال ذهن» خود به واسطهیی برای عرضۀ واقعیت تبدیل شود و زمانی حامل پوچی میشود که به سوژهیی نابهنجار یا یک ابله تعلق گیرد، بخش نخست «خشم و هیاهو» را در نظر آورید.
تضعیف واقعیت و انحلال فردیت به اینسان به یکدیگر وابسته اند: هرچه یکی قویتر باشد، دیگری نیز قویتر خواهد بود و در پسِ هر دو فقدان تلقی پیوستهیی از طبع بشر خوابیده است. اینچنین، انسان به دنبالهیی از قطعات تجربی نامربوط فرو میکاهد؛ او چندان برای خودش توضیحناپذیر است که برای دیگران. انحلال فردیت که در اصل، محصول ناآگاه یکسانسازی بالقوهگی انتزاعی و انضمامی است، در پرتو خودآگاهی به اصلی اندیشیده برمیکشد. اتفاقی نیست که گوتفرید بن یکی از قطعات نظری اش را «زندهگی دوگانه» نامیده است. برای بن، انحلال فردیت به شکل دوپارهگی شیزوفرنیک درمیآید. او عقیده دارد که در فردیت انسان هیچ الگوی انگیزشی یا رفتار منسجمی نمی توان یافت. طبع حیوانی انسان در تخالف است با فرآیندهای فکری طبیعت زدوده و والایش یافتۀ او. وحدت فکر و عمل «جنگل بکر فلسفه» است؛ فکر و وجود «هستیهایی یکسر مجزا» هستند. انسان باید موجودی باشد، یا اخلاقی یا اندیشمند.
از چنین انحرافی میتوان برای نشان دادن دلالتهای اجتماعیِ هستیشناسیِ یادشده بهره گرفت. در حوزۀ ادبیات، این ایدیولوژی خاص از اهمیتی ویژه برخوردار بود: با ویران کردن بافت پیچیدۀ روابط انسان با محیطش، هدف انحلال فردیت را پیش میبرد. زیرا تنها تضادی میان انسان و محیط اوست که رشد فرد را تعیین میکند. هیچ قهرمان داستانی بزرگی نیست از آشیل هومر تا آدریان لوِرکون مان یا گریگوری مِلیکوف شولوخوف که فردیتش محصول چنان تضادی نباشد. ویرانی بافت پیچیدۀ تعاملات انسان با محیطش نیز نیروی این تضاد را به تحلیل میبرد. یقیناً برخی نویسندهگان که به این ایدیولوژی پایبندند، تلاش کرده اند که این تضاد را در عباراتی ملموس و انضمامی به تصویر بکشند. اما چه سود که ایدیولوژی شالودهسازِ تلقی آنها از جهان، تضادهایی چنین را از هرگونه اهمیت رشدی و دینامیک خالی میکند. تضادها در کنار هم، لاینحل، به حیاتِ خود ادامه میدهند و در انحلال فردیتِ مورد بحث مشارکت میجویند.
Comments are closed.