احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:احمدبهار چوپان / چهارشنبه 11 قوس 1394 - ۱۰ قوس ۱۳۹۴
داستان خسرو و شیرین و نقش فرهاد در آن، یکی از زیباترین و در عین حال غمناکترین داستانهای ادبیِ زبان فارسیست.
«شیرین» دختر پادشاه ارمنستان و «خسرو» شهزادۀ ایرانی، از نوادهگان انوشیروان بود. در مثلث عشقی خسرو و شیرین، فرهاد «سنگتراش» یا همان فرهاد کوهکن مأمور میشود تا کوهی بزرگ و پُر از صخره را که بر سرِ راه قصر شهزادهخانم «شیرین» و شکارگاه، چون سدی افتاده، از میان بردارد و از دل کوه جادهیی هموار به سوی شکارگاه باز کند.
فرهاد که «سنگتراش» ماهری بوده است، در آغاز کار به اقتضای پیشهیی که دارد، به کار کندن کوه آغاز میکند، اما پس از دیدن شیرین و دل بستن به او «عاشقانه» سنگ میشکند تا صخرهها را از سر راه دلدار بردارد.
فرهاد قبل از ملاقات با شیرین «کوهکن»ی بود پیشهور، که با تیشه سنگهای سخت و ناصاف را میتراشید، به امید مزد. ولی پس از ملاقات شیرین، او «عاشقیست» «کوهکن» که با صخرهها در میافتد، سنگها را میشکند، تا شاید از دلِ ستیغها به سوی دلخانۀ معشوق روزنی باز کند. اینک او سنگ میشکند تا در سرزمین بکرِ قلبش برای محبوب پرستشگاهِ شکوهمندِ سنگی بنا کند. اینک او به امید مزد نه، که برای دلش سنگ میشکند و با کوه درمیافتد. میخواهد به زور بازوی عشق، کوه را از بیخ برکند و از سر راه معشوق بردارد، تا پای مشعوق در عبور از آن سنگستان رنجه نشود، و دلارامی که آرام دلِ او ربوده است، سوار بر رهوار مراد بیهراس از سایۀ هولناک صخرههای سترگِ سیاه به شکارگاه بتازد. از همین روی گفتهاند: «بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد!»
از آنسوی، بیقراری خسرو را حضور «رقیب»ی چون فرهاد، شدت بخشیده و او را به فکر چاره انداخته است. میخواهد کاری کند که به یکباره از شر رقیب راحت شود. نخست سعی میکند تا فرهاد را از عشق شیرین برحذر دارد. لیک سخن خسرو قطرۀ باران است و گوش فرهاد، سنگ خاره، و قطرۀ باران را بر سنگِ خاره اثری نیست.
خسرو که میبیند رقیب دست از «طلب» برنمیدارد؛ حیلهیی دیگر ساز میکند و آوازۀ مرگ «شیرین» را در میان کوی و برزن شایع میسازد. خبر مرگ ناگهانیِ شیرین در حالی به گوش فرهاد میرسد که او در «بیستون» است و با تیشه به ریشۀ سخت و استوار صخرهها میزند تا از هم وا شوند و راه وی به سوی شیرین را باز کنند. اینبار حیلۀ خسرو میگیرد؛ او به هدف میرسد. فرهاد که جانش بستۀ جان شیرین است؛ وقتی خبر مرگ دلدار را میشنود، رخ تیشه به سوی سر خویش برمیگرداند و به جای سنگ کوه، تیشه بر سر میزند و در آغوش بیستون جان میبازد.
حکایت شیرین و فرهاد، به آن شیرینی و اندوهباری، زادۀ کلک خیالِ کمالالدین وحشی بافقی است. کوه بیجانی در دستگاه ذهن خلاق شاعر، بیستون نام میگیرد و بیستون به نماد و نشانِ عشق جاودانی مبدل میشود. در مورد اشعار کمالالدین وحشی بافقی میگویند که سرودههای او، تجربههای یک عشق واقعی را در خود منعکس میکند.
داستان شورانگیزِ شیرین و فرهاد را بافقی، کموبیش ۴۵۰ سال پیش از امروز خلق کرد. اما وحشی بافقی نمیدانست که ۴۰۰ سال پس از مرگ او، روح پرتلاطم فرهاد کوهکن به بدن نحیفِ یک مرد هندی حلول میکند، و آنگاه دشرت مانجهی، میشود «فرهاد»ِ هندی و اینبار در عالم حقیقت برای خاطر معشوق، کوه را از سر جایش بیجا میکند، و از بن به خاک میافکند. آن فرهاد که با جان باختن در پای بیستون پُرآوازه شد، از عالم اساطیر به میان آدمیان میآید، و درهیأت مردی نادار و لاغراندام ظاهر میشود، تا کار کندنِ «بیستون» را به پایان رساند. آری، سرنوشت فرهاد کوهکن و دشرت مانجهی چنان به هم شبیه است که گویی دشرت همان فرهاد کوهکن است و اینک در «معاد» دیگری به دنیا آمده است تا ستیغ «بیستون» را پیش پای معشوق به خاک افکند.
دشرت مانجهی، مردی ایستاده بر مرز افسانه و حقیقت
دشرت به سال ۱۹۳۴ در شهرستان «گیهلور» ایالت «بیهار» هند، در یک خانوادۀ نادار به دنیا آمد. پدرش دهقانی بود که زمینی از خود نداشت و همیشه روی زمینِ اربابان و زمینداران بزرگ در بدل مزد ناچیز عرق میریخت.
دشرت در نوجوانی از سوی پدرش در برابر پول قرض، به زمیندار بزرگِ محل فروخته میشود. اما نوجوان عصیانگر معاملۀ بهدور از عقل و انصافِ پدرش با ارباب را نپذیرفت و از خانه و شهرستان محل زندهگی خویش فرار کرد و در معدن زغالسنگ «دهنباد» مشغول به کار شد.
بر بنیاد سنت معمول در میان قبیله، دشرت در کودکی ازدواج کرده بود. اما خانمش در خانۀ پدرِ خود بهسر میبرد، و منتظر بود تا دشرت جوان از راه برسد، دست او را بگیرد و پس از ازدواج با خود ببرد. این انتظار به درازا کشید. تا آنکه پس از سالها دوری از زادگاه و خانوادۀ خویش، نوجوان فراری باز هوای دیدار خانه و خانواده کرد. دشرت شوریدهسر، با پشتوارۀ پُر از آروز و امید به شهرستان زادگاهش برگشت ولی پس از قدم گذاشتن به خاک گیهلور، آرزوهایش را با خاک برابر یافت. هیچ چیزی در گیهلور تغییر نکرده بود؛ نه از بدبختی و فقر باشندهگان آن سامان کاسته شده بود، و نه هم از بیداد و جورِ اربابان و زمینداران. او ناچار شد بار دیگر به جمع کارگرانی بپیوندد که در ازای ساعتها کار طاقتفرسا، حتا یک وعدۀ غذای کافی هم بهدست نمیآوردند. در این میان، او به اصرار پدرش، نزد پدر دختری رفت که در کودکی به عقد نکاحِ او درآمده بود. اما پدر دختر، پیمان و پیوندی را که سالها پیش میان دشرت و دختر او بسته شده بود، نامعتبر خواند، و به دلیل بیچیزی و تهیدستی داماد، ازدواج آنها را ناممکن دانست.
دخترخانمِ نامزدِ او پیشۀ کلالی داشت. اما بهجای ساختن ظرف، اسباببازیهای سفالین میساخت و پس از رنگآمیزی، سبد پر از عروسک را روی سر میگذاشت و از گیهلور به «وزیر گنج» برای فروش میبرد. برای رفتن به وزیر گنج، که شهر پُرجمعیت و معموری بود، دو راه وجود داشت؛ یکی با رد شدن از روی کوهی بلند با صخرههای بسیار که همیشه با خطر سقوط و افتادن به ته دره همراه بود، و دیگری دور زدن آن کوه که وقت و هزینۀ فراوان لازم داشت.
او چند بار نامزدش را در عالم ناشناسی، وسط بازار و در راه میان وزیر گنج به گیهلور دیده و به او دل بسته بود، بدون اینکه بداند آن دختر زیباروی دوره گرد، نامزد اوست. اینک «آتش عشق» چنان در کورۀ جانِ دشرت، شرار انداخت که هرچه اندوه و ترس و ناامیدی بود، در آن سوخت و در عوض، دل عاشقش از شادمانی و امید و شجاعت لبریز شد.
دشرت برای رسیدن به جانان، بارها دست به دامانِ پدر او شد، اما از داماد اصرار و از پدر دختر انکار بود. تا اینکه روزی بیخبر از دنیا در سرای محقرش مشغول کار بود و یکی از دوستانش به او خبر داد که چرا نشستهای، امروز مجلس عروسی (عقد) نامزد تو با مرد دیگری برپاست. داماد خشمگین به خانۀ نامزدش میرود، و پس از دعوا و درگیری مختصر، دستِ دختر را میگیرد و پیش چشم همه او را که رخت عروسی بر تن دارد، میرباید.
پس از آن روز در کنار همسرش که او را بیحد دوست میداشت، در اوج تنگدستی و ناداری، زندهگی سرشار از عشق و صمیمیت را آغاز میکند. به قول مولانای بزرگ که «عشق» آنها را «سیر» کرده بود؛ با آنکه کیسۀشان از زر تهی ولی دلشان از شادیها توانگر بود. پس از دو سال شادمانه زیستن، صاحب دختری شدند که مایۀ شادمانی بیشتر آنها بود. محبت بیشایبۀ همسرش به دشرت، نیرو و انگیزۀ بیشتر میبخشید تا برای فراهم کردن اسباب زندهگی راحتترِ خانوادهاش بیدریغ سعی کند.
اما چنان که بزرگان گفتهاند، هیچ شادمانی پایدار نیست؛ شادمانی و شادکامی دشرت و خانوادهاش نیز عمری بس کوتاه داشت. در یکی از روزها که دشرت برای کار به شهرستان مجاور «گیهلور» رفته بود، همسر باردارش برای او غذای مختصری تهیه کرد و راه رفتن به سوی محل کار شوهر را پیش گرفت، اما هنگام عبور از همان کوهی که پیشتر ذکرش رفت؛ از بالای صخرهیی لغزید و به پایین افتاد و زخم کاری خورد. از آنسوی دشرت، که درانتظار همسرنشسته بود، خبر یافت که جانانهاش در پای صخرۀ سنگدل با صورتی پُر از خون و خاره و تن بیجان افتاده است. هوش از سر و توش از تنش رفت و بیاختیار به زمین افتاد. اطرافیانش او را کمک کردند تا دوباره سرپا بایستد و گریان و نالان بر سر تنِ نیمجان خانمش برسد، و به یاری یکی از دوستانش با پای پیاده، او را به بیمارستان شهر «وزیر گنج» ببرد. در بیمارستان دکتران به او میگویند، خانم شما تا رسیدن به بیمارستان خون زیادی ضایع کرده، از اینرو ما موفق به نجاتِ او نشدیم و تنها کودک را نجات دادیم. شنیدن خبر مرگ همسر، ضربۀ سنگینی به او وارد میکند.
برای ساعتها درحالی که با خود حرف میزند و با همسرش حرف میزند، پای دیوار بیمارستان مینشیند. وقتی از جا برمیخزد، به آرامی راه گیهلور را در پیش میگیرد و پس از رد شدن از «کوه قاتل» و رسیدن به پای آن سر میبردارد و خطاب به کوه میگوید: «بسیار بزرگی تو آه؟ بسیار مغروری آری؟ ببین! شاهد باش که چهگونه غرورت را خواهم شکست.» و از همان لحظه در برابر «کوه قاتل» اعلان جنگ میکند.
«شاندار، زبردست، زنده باد!» این عبارت یا ترکیبِ سه واژهیی ورد زبان یا همان «تکیه کلام» دشرت است. او در دشوارترین حالت با لبخندی بر لب «شاندار، زبردست، زنده باد!» گویان، سختیها را به مبارزه میطلبد. گویی با ورود آن واژهها به زندهگی سلام میرساند و ادای احترام میکند. گویا به مخاطبش میگوید زندهگی با همۀ سختیها و دشواریها «شاندار و زبردست است، پس زنده باد زندهگی!». این فلسفۀ ساده اما عمیقیست، و دشرت آن را زیسته، تجربه کرده و پذیرفته است.
عشقی که به نیرو مبدل میشود
دو ـ سه روز پس از مرگ همسر، دشرت با پولی که از فروختن یگانه بز خانواده بهدست آورده، پٌتک و دو عدد قلم پولادین (اسکنه، فانه/میخ) میخرد، و با عزم جزم به کندن و هموار کردنِ «کوه قاتل» آماده میشود. نخستین کسی که پس از شنیدن «اعلان جنگ»ِ او با آن کوه بزرگ، بر او میخندد و سعی میکند او را از عزمش باز دارد، پدرش است. اما خندههای آلوده به استهزای پدر، خللی در ارادۀ استوار دشرت وارد نمیکند و او سرراست به پای کوه میآید. تا میرسد، رو به سوی کوه فریاد میزند: «شاندار، زبردست، زنده باد! جنگ طولانییی در پیش داریم؛ آیا تیاری؟» و اولین ضربه را به اندامهای سخت و سردِ «قاتل کوه» وارد میکند.
از آن روز (یکی از روزهای سال ۱۹۶۲) زمانی که تنها ۲۵ سال عمر داشت تا ۲۲ سال آینده با سرسختی باور نکردنی به کارِ خود ادامه داد و ذره ذره، صخرهها و سنگها را شگافت و جابجا کرد تا سرانجام از دل «قاتل کوه» معبری به درازای ۱۱۰ متر، ۷٫۶ متر بلندا و ۹٫۱ متر پهنا، باز کرد و فاصلۀ هشتاد کیلومتری روستایشان از شهر مجاور را به ۱۳ کیلومتر کاهش داد.
آری؛ به پنداشت من، از همسنجی میان کارکرد «فرهاد کوهکن» و «دشرت مانجهی» بهخوبی میتوان به تفاوت «عشق سازنده» و «عشق ویرانگر» پی برد. فرهاد تا خبر تلخ مرگ شیرین را شنید، تیشه بر فرقِ خود زد و کتاب زندهگیاش را بست. اما مرگ همسر نقطۀ عطف زندهگی دشرت شد. عشق فرهاد او را به کشتن داد؛ اما عشق دشرت به او نیرو بخشید و توانایی زیستن و به سرانجام رساندن کاری بس سترگ و شگفت را به وی ارزانی کرد.
باری روزنامهنگاری پس از شنیدن آوازۀ دیوانهگی دشرت، به دیدار او در دامان «قاتل کوه» میرود، و از او میپرسد کاری به این سختی را در اینهمه مدت چهگونه ادامه دادهای و اینهمه نیرو از کجا در تو پیدا شد، تویی که تمام روز گرسنهای. پاسخی که دشرت به او میدهد، درس بزرگی در خود دارد. دشرت به روزنامهنگار میگوید: «این عشق است که به من نیرو میبخشد؛ و عشق خود نیروی عجیبیست. آیا این کوه در برابر نیروی عشق تاب ایستادهگی دارد؟» پاسخ نغز و پرمغز کوهکنِ هندی، بیان دگرگونۀ تعبیر حضرت مولانای بلخ از عشق است. عشق است که به مردی بیچیز و گرسنه «شکل دگر خندیدن» و طور دیگر به دنیا نظر کردن آموخته است.
مرگ همسر، زندهگی دشرت را زیر و رو کرد. اما او تصمیم گرفت تا با دستان خالی و با ابتداییترین وسایل، معبری در دل «قاتلکوه» باز کند: تا دیگر مسافر تهیدستی با سقوط از بالای صخرهها به کام مرگ نرود، تا دیگر بیماری به نزد طبیب دیر نرسد و جان نبازد، تا دیگر کودکی بهخاطر نبود راه از رفتن به مکتب باز نماند. دشرت که سرشار از عشق نسبت به همسرش بود، عشق بیحد و حصرش را با برداشتنِ آن کوه از سر راه رهگذران محتاج، با انسانهای بسیاری قسمت کرد و ثابت ساخت که عشق همیشه «ویرانگر» و «ریایی» نیست. باز به تعبیر حضرت مولانا، عشق به عاشق صادقی چون دشرت، شکل دگر خندیدن میآموزاند.
عشقی که جلالالدین اکبر، آن سلطان توانگر و بزرگ را به ساختن «تاج محل» وا داشت، دشرت فقیر و گرسنه را نیرو بخشید تا کوه را جابهجا کند. اما آنچه دشرت کرده است، بس بزرگتر و ارزشمندتر از کار سلطان توانگر است؛ سلطان خزانهیی سرشار از زر داشت و صدها و دهها هزار مرد را برای ساختن آن بنای باشکوه به کار گماشت، بدون اینکه خود دست به سیاه و سفید زده باشد. دشرت اما جز ارادۀ آهنین که از عشق حقیقی او مایه میگرفت، آه نداشت به ناله سودا کند، و به تنهایی و با دست خالی دل کوهی بس بزرگتر از «تاج محل» را شکافت. سلطان توانگر، زر داد و قصری در زیبایی و شکوه بیمانند، خاص معشوقهاش بنا کرد، و انگشت استادکاران را برید تا جای دیگر و برای کسِ دیگری چنان بنایی نسازند. اما دشرت، بهتنهایی ۲۲ سال ذره ذره دل کوه را شگافت تا «انسان» همنوع او از دشواری نجات یابد. از اینرو ارزش معنوی ایثارگری دشرت، بسا بیشتر از خودخواهی سلطان توانگر است. دشرت با ایثارگری برای مردم راه ساخت و راحت رساند؛ ولی سلطان بزرگ از سرِ خودخواهی دست استادان معمار هنرمند را برید تا کسِ دیگری چنان قصری نداشته باشد.
به بیان دیگر، عشق فرهاد و دشرت و امثالشان همواره از سر عاطفه و انسانیت بوده است؛ اما عشق شاهان و وارثانِ آنها غالباً از سر غریزۀ تصاحب. در عشق کسانی چون فرهاد و دشرت، ایثار عرضه میشود و در عشق کسانی چون «شاه جهان» تقاضا. به سخن دیگر، در عشق اینان عرضۀ ایثار است و در عشق آنان «طلب ایثار». از عشق اینان آسیبی به کسی نمیرسد، به جز خودشان؛ مگر از عشق آنان به همه آسیب میرسد، به استثنای خودشان. عشق اینان مثل آفتاب روشن است، گرمابخش و زندهگیافشان؛ اما عشق آنان چون شبهای سردِ زمستان، زمهریری و زندهگیسِتان. از عشق اینان صفا و رهایی و آزادهگی میروید و از عشق آنان فساد و تصاحب و آلودهگی.
«لطافت»ِ طبع انسان آفرینشگر، از سنگ خاره بنایی چنان خیالانگیز میسازد که «ممتاز» اگر پیش از مرگ آن را میدید، در دیوارهای مرمرین آن، حکایت عشق «شاه جهان» نسبت به خودش را بهخوبی میخواند. هرمان هرسه میگوید: «لطافت نیرومندتر از سختی، آب قویتر از صخره و عشق تواناتر از بیرحمی است.» درستی حرف هرمان هرسه، در داستان سرگذشت دشرت و شاهجهان بهخوبی ثابت میشود.
دشرت عاشق که متولد سال ۱۹۳۴ بود، در ۱۷ اگست سال ۲۰۰۷ جان باخت. مردی که کوهی به آن بزرگی را از پا درآورد، در برابر بیماری سرطان از پا افتاد. به پاسداشت آن نیکوکاری بزرگ و بیبدیل، مردم ایالت بیهار، به دشرت لقب «بابا» و «مردی که کوه را از پا درآورد» داده اند، و جادۀ تازه احداث شدۀ سه کیلومتری را هم به نامِ او مسما کرده اند. ای کاش ما نیز در عوض اینهمه «بابا»های سیرشمار، بابایی میداشتیم بهسانِ دشرت بااراده، ایثارگر، ثابتقدم و دلسوز!
Comments are closed.