گزارشگر:نظری پریانی/ یک شنبه 29 قوس 1394 - ۲۸ قوس ۱۳۹۴
بخش دوم
کاروان موترهای حاملِ داکتر عبدالله و هیأتِ همراه و خبرنگاران بهراه افتاد. بهراستی تشریفاتی درخور بههدفِ استقبال از هیأت افغانستان بهخصوص رییس اجرایی کشور، تدارک دیده بودند. شماری از دیپلماتهای چینی، سفیر افغانستان در چین و برخی از اعضای سفارت و شماری از کارمندان ریاست اجرایی، مثل آقای جاوید فیصل و همراهانش که یک هفته قبل از ما وارد آن کشور شده بودند، به استقبالِ هیأت در دو طرفِ فرشِ سرخِ منتهی به پلهکانِ هواپیما و موترِ حامل داکتر عبدالله صف کشیده بودند. هوای آنصبحِ ژانگژو سرد و آلوده بود. موترهایی که برای استفادۀ داکتر عبدالله و هیأت همراهش در نظر گرفته شده بود ـ و گاهی برای انتقالِ ما نیز از همان نوع موترها استفاده میکردند ـ ساختِ خودِ کشور چین بود؛ رنگ سیاه داشتند و نامی که برای آن انتخاب شده بود، معنای «مرچ سرخ» را میداد.
موترِ ما اما که نوع کاستر بود، از پشت کاروانِ تشریفاتیِ هیأتِ افغانستانی به سمت محلِ اقامتمان بهراه افتاد. فلمبرداران و عکاسان کمرههایشان را برای شکارِ لحظهها تنظیم میکردند. موترهای سیاهرنگِ مرچ سرخ، پشت در پشت و پیش روی ما در جادههای زیبای این شهر در حرکت بودند. خبرنگاران که شوخیشان گُل کرده بود، به هر پل و جاده و محلی که میرسیدند، میگفتند: اینجا مثل «پل سوخته» است، اینجا هم مثل «دهمزنگ» است و… . من نیز حینِ تماشای یک بلندمنزلِ واقعاً قشنگ و پُرهیبت گفتم که «نقشهاش را ز بلندمنزلهای کابل کاپی کردند». در واقع همۀ این شوخیها و کنایههای، ناشی از یک درد و حیرت بود و آن اینکه: «چرا ما اینقدر از دیگر ممالک عقب هستیم؟» چنانکه یکی از بچههای خبرنگار گفت: ما و شما یک برج غضنفر داشتیم که آنهم در زلزلۀ اخیر درز برداشت!
در باقیِ راه تا رسیدن به محل اقامتمان، مستقیم یا غیرمستقیم، به شوخی یا جدی، ساختوسازهای کابل را نقد کردیم و همه متفقالقول بودیم که تمامِ سرکها و ساختمانها در بهاصطلاح پایتختِ ما غیرمعیاری و بدون در نظر گرفتنِ نقشۀ شهری و سیستم کانالازیسیون اعمار شدهاند و هنوز سرکهای ما یا خامهاند و یا دستِ کمی از خامه ندارد.
البته این را هم بگویم که اطرافِ فرودگاه ژنگژو که در مسیرِ راه ما قرار داشت نیز خامه به نظر میرسید. جاده از رهگذر خالی بود و فقط پولیسهای ترافیک و یا هم پولیسهای امنیتی بهچشم میخوردند؛ اما با اینهم، نظم و پاکیزهگییی که بر آن حکمفرما بود، منظرهیی زیبا به آن بخشیده بود. به گمانم، این شهر یکی از شهرهای زیبای جهان و یکی از شهرهای گردشگری چین باشد!
با چنین یادها و تبصرههای فراوان، پس از چهلوپنج دقیقه، سرانجام به محلِ اقامتمان رسیدیم. هوتل «جنگوا» محل اقامت هیأت افغانستان، به سبکِ سنتی اعمار شده بود. بیشتر از هشت منزل نداشت. شاید یکی از ساختمانهای قدیمیِ این شهر بوده باشد که به هر رو، طرح و منظرۀ کاملاً زیبایی داشت. کاروان پیاده شدند و همانگونه که از قبل تنظیم شده بود، داکتر عبدالله و برخی از کارمندان ریاست اجرایی و برخی از اعضای هیأت، در منزل هفتم و برخی از اعضای هیأت و برخی از خبرنگارن در منزل چهارم جا گرفتند. به نظر میآمد که این اقامتگاه، برای هیأتهای دیپلماتیکِ کشورهای خارجی، زیبا و پُرجاذبه بوده است و مقامات چینی بهدلیلِ اهمیتِ خاصی که به هیأتِ افغانستان قایل بودهاند، این مکان را برای ما نیز انتخاب کردهاند.
به اتاقهایمان جابهجا شدیم. هنوز درست خودمان را سمتوسو نداده بودیم که اعلام شد باید در لابی هوتل گردهم بیاییم. همۀ خبرنگاران و فیلمبرداران و عکاسان، در منزل دوم در یک سالون دور هم نشستیم. خدمتکارانِ هوتل برای ما آبجوش تعارف کردند، در گیلاسِ سرپوشدار چینی. جلسه به ریاست آقای فیصل، معاون سخنگوی ریاست اجرایی برگزار شد و او ترتیباتِ سفر و برنامههای کاری را شرح داد. از مشکلاتِ این شهر و تدابیر امنیتیاش نیز سخن گفت. حالا همه، برنامهها را در دست داشتیم و همه چیز مشخص شده بود.
پس از پایان جلسه، به منزلِ اول رفتیم و سری هم به سالون غذاخوری زدیم. در لوحهیی کلان نوشته شده بود: «حلال». ساعت از ۱۰ گذشته بود، به اتاقهایمان برگشتیم. من خستهگیِ هشت ساعت سفر را با گرفتنِ شاور از تن بهدر کردم و با دوستی تازهآشنا، آقای یورش از «سلام وطندار» یکی شدم و زدیم به بیرون. چون میدانستیم که با آغازِ برنامهها، دیگر وقتی برای دیدنِ این شهر نداریم و باید از فرصت نهایتِ استفاده را برد.
از اقامتگاه دور شدیم و در جاده قدم زدیم؛ جادهیی که برگهای خزانی مهمانش بودند و از خاک در آن خبری نبود. موترها رفتوآمدِ زیادی نداشتند؛ زیرا همۀ نخستوزیرانِ شانگهای در همین شهر حضور داشتند. گویا اتفاقِ فرانسه بر کُلِ کشورها تأثیر گذاشته است؛ همۀ پولیسهایی که در جاده تردد داشتند، به ما دو نفر که از قضا هر دو عینکهای سیاه به چشم داریم، خیره میشوند و هر عابری نگاهی خاص به ما میاندازد.
پس از چندی گردش و صحبت، به سوی هوتل بازگشتیم. کارتمان را نشان دادیم و وارد محوطۀ آن شدیم. اما وقتی که قرار شد از دروازۀ اصلی هوتل وارد شویم، تلاشیمان کردند، تلاشییی سخت با ابزارهای لازم. به دوستم گفتم که «سیاسرها آدم را اینگونه تلاشی نمیکنند». البته خوب بود که آنها زبانِ مرا نمیفهمیدند!
رفتیم به سمت غذاخوری. غذا به شکلِ آزاد چیده شده بود و باید از هرچه که بود، انتخاب میکردیم. کمکَمَک از هر چیز گرفتیم و در میزی کنار دوستان نشستیم. مسلماً غذا خوردن در چین، سختیهای خودش را برای یک بیگانه دارد؛ زیرا نوع غذا، روش طبخ و طعمِ آن و نحوۀ تناولش کاملاً متفاوت با فرهنگ تغذیۀ ماست. البته هیچ اجباری نبود که با «چاگ»های سنتیِ آنجا غذا بخویم، قاشق و پنجه نیز در اختیارمان قرار داشت.
شروع به خوردنِ غذا کردم و راستش، آن غذاها که بیشتر شامل سبزیجات و موجوداتِ دریایی بودند را بسیار موافق با طبیعت و سلامتِ بدنِ انسان یافتم. با این حساب، چینیها شاید از صد نفر، یک نفرشان هم تکلیفِ معده نداشته باشد و کمتر به مرضهای قلبی و عروقی مبتلا شوند. البته برخی غذاهای آنان برای ما قابل خوردن نیستند که خوشبختانه خودشان پیشاپیش آنها را از لیست غذاهای ما حذف کرده بودند.
همچنان مصروفِ غذا خوردن بودیم، اما تعارفاتِ مهماندارانِ هوتل که زبان انگلیسی را ـ مثل من ـ نمیدانستند، برایم بسیار جالب مینمود. دختران زیر سنِ هجده نیز در این میان دیده میشدند. آقای بهین که سابق سفیر افغانستان در چین بود، برای ما تعریف کرد که این دخترکها که بیشترشان دانشجو اند و برخیشان هم از پرورشگاهها آمدهاند، به شکلِ داوطلبانه در این نوع مکانها کار میکنند تا تجربه و سابقۀ کاری کسب کنند. حتا این وضع در پولیس ترافیکِ چین نیز وجود دارد. جوانان داوطلبانه وارد این عرصه میشوند تا هم به کشورشان خدمت کنند و هم یک پیشینۀ کاریِ خوب برای خود تدارک ببینـند.
صرفِ طعام را با تبصرههای کموبیشِ اینچنینی به پایان رساندیم و به اتاقمان برگشتیم. تلویزیون را روشن کردم و کانالهای تلویزیونی را بالا و پایین زدم، اما هیچکدامشان برای من که زبانِ چینی را نمیفهمم، چنگی به دل نزد. لاجرم، آن را خاموش کردم تا دمی بیاسایم…
Comments are closed.