از ناسوت تا ملکوت مـبادی انسان‌شناسی هنرِ مدرن

گزارشگر:دکتر وحید یامین‌پور / شنبه 19 جدی 1394 - ۱۸ جدی ۱۳۹۴

بخش نخسـت

mandegar-3ستاره‌یی بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیدۀ ما را رفیق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله‌آموز صد مدرس شد
در معنای تمدن و تعابیری که از این لفظ میشود و نیز در نسبت آن با هنر و فرهنگ، بحثهای بسیار مفصلی وجود دارد، اما باید توجه داشت که از عمر کلمۀ هنر در فرهنگ و ادبیاتِ پارسی ـ با مفهومی که اکنون از آن به ذهن متبادر میشود ـ چندان نمیگذرد. پیش از این، هنر به معنای کنونی و مصادیقش یعنی نقاشی، گرافیک، موسیقی، شعر و امثالِ اینها در فرهنگ و ادبیاتِ فارسی فهمیده نمیشد و چند سالی است که این معنا و مصادیق را نزد ما پیدا کرده است. پیش از این، هنر بیشتر با کلمۀ صنعت و صناعت شناخته میشد و کشف اینکه چرا صناعت را به اموری مانند صنایع مستظرفه، شعر یا نقاشی و امثال آن اطلاق میکردهاند، خود کشف معنای فلسفیِ هنر است.
شاید بهتر باشد هنر را با نگاهی ارسطویی تبیین کنیم. ریشۀ هنری که اکنون معنایش به ذهنِ ما متبادر میشود، از کلمۀ «تِخنه» است. تخنه، همان ریشۀ کلمهی تکنیک است. تخنه (هنر) برای ارسطو دو شعبه دارد؛ یک شعبۀ آن تکمیل کار طبیعت است که از آن به صناعت و صنعت نام میبرند و یک شعبه از آن میمِسیز۱ یا همان هنرهای زیباست، مثل نقاشی و مجسمهسازی و امثال آن. اساساً هر رفتاری که از انسان در تکمیل کار طبیعت سر میزند، به هنر تعبیر میشود، چون از سرچشمۀ ابداع و آفرینش خود استفاده میکند. تکمیل کار طبیعت یعنی انسان طبیعت را دستکاری و تکمیل میکند و دست به ساختمانسازی میزند و مهمتر از آن، معماری انجام میدهد. دست یازیدن به تغییرات، نوعی نفوذ و رسوخ در کارِ طبیعت است که ابتداءبساکن نوعی هنر تلقی میشود و به همین دلیل، صنعت چیزی جز زنده‌گی بشر نبوده است.
در عالم پیش از مدرن با معنایی که ما در عالم مدرن دربارۀ هنر به کار میبریم، مواجه نبودهایم. این، ابعاد زنده‌گی بشر و تکمیل کار طبیعت بوده است. اما در دورۀ مدرن زنده‌گی آنها برای ما جذابیتی خارقالعاده پیدا کرده، در نتیجه آنها را در ویترین و شیشه میگذاریم و آن را موزیم مینامیم و از آن بازدید میکنیم تا نوستالوژیهای فرهنگیمان به نوعی زنده شود و احساس میکنیم اگر اینها را نداشته باشیم، در واقع شأنی از شؤونِ تشکیلدهندۀ هویت خودمان را از دست دادهایم. اما اینها ابعادی از زنده‌گی بشر بوده است. حتا عنوان رسالههایی که در باب هنر مینوشتند، عناوینی مثل صنعت یا رسالۀ صناعیه بوده است. میرفندرسکی اصفهانی رسالهیی دارد به نام رسالۀ صناعیه که در باب هنر است و مربوط به هنر و موسیقی و طراحی و… است.
جنس دومِ هنر از دیدگاه ارسطو، هنرهای زیباست. از ارسطو میپرسیم: «هنر و کار هنرمند چیست؟ فرق هنرمند با انسان عادی در چه چیزی است؟ یک اثر هنری چیست و چه فرقی با یک اتفاق عادی دارد؟ شما چه چیز را هنر میدانید؟»
تعریفهای متفاوتی ارایه شده ولی آنچه که بیشتر مورد اتفاق است، هنر را نوعی تقلید میداند. تقلید به این معنی که یک نقاش در مقابل شما بنشیند و از کاری که خدا در آفرینش انسان کرده، برای خلق شما روی صفحۀ کاغذ، تقلید کند. این امر در نقاشی و طراحی خیلی راحت‌تر فهم میشود تا در سایر هنرها؛ ولی موسیقی و مجسمهسازی نیز همینطور است. اگر در فلسفۀ موسیقی تدبیر کنید، میبینید که موسیقیدانهای تاریخی ما مثل فارابی و امثال وی در مورد موسیقی میگفتند «موسیقی نوای کهکشانی عالم است». یعنی موسیقی نوعی تقلید است، تقلیدی از نوای کهکشانی عالم.
اما بعضی از متفکرین با قدری تأملِ بیشتر روی معنای هنر معتقدند که هنر نمیتواند تقلید باشد؛ چون یک مقلد سعی میکند عین اتفاقی را که در خارج از وجودش میافتد تکرار کند، درحالیکه هنر سعی میکند چیزی را بیفزاید یا کاهش دهد. برای مثال یک اتفاق را میتوان با بزرگ‌نمایی به یک حماسه و تراژدی تبدیل کرد و بالعکس با حذف بعضی جریانات، همان اتفاق را بهصورت یک ماجرای کُمیدی نشان داد. با تغییر در یک نقاشی میتوان آن را بزرگمنشانه یا بهصورت کاریکاتور درآورد. در موسیقی هم همین کار صورت میگیرد. با ساخته و پرداخته کردنِ یک اتفاق، دیگر کاربرد کلمۀ تقلید معنایی ندارد بلکه نام آن را باید «محاکات» گذارد؛ یعنی هنرمند چیزی را برای ما روایت و حکایت میکند. هنر، آفرینش چیزی که هست، نیست؛ بلکه آفرینش چیزی است که باید باشد ولی وجود ندارد. در واقع هنر آفرینشِ آرزوها است؛ آفرینش چیزهایی است که ما دوست داریم به آن صورت باشند. این معنای تاریخی هنر است. کلمۀ «آرت»۲ به معنی جایگاه است. آلمانیها کلمۀ آرت را به عنوان جایگاه به‌کار میبرند. اما منظور از جایگاه چیست؟ اگر از یک هنرمند بپرسید که چه عالمی را روایت میکنی و مخاطبت را به چه چیزی دعوت میکنی، هنرمند در جواب میگوید که دوست دارم مخاطبم چیزی را که من میبینم، ببیند. مثلاً شما به جایی میروید و اتفاقی برای‌تان میافتد، بعد میروید و آن اتفاق را برای دیگران هم روایت میکنید. هنرمند هم کارش روایت است. کار هنرمند دخالت دادنِ مخاطبان در تجربههای شخصی خود است و محاکات میکند. آلمانیها میگویند هر هنرمندی یک جایگاه غیبی دارد که از آنجا برای شما روایت میکند.
این، در نگاه حکمی ما هم هست. در نگاه هستیشناختی اسلامی، عالَم طبقهبندی دارد. عالمی که ما در آن زنده‌گی میکنیم و نامش عالم ناسوت یا مُلک است، سایهیی از حقایق غیبی است. شرط ایمان داشتن، ایمان به غیب است؛ «اَلذّینَ یؤمِنونَ بِالغَیبِ»۳٫ ما معتقدیم تمام اشیا و موجودات و تمام رفتارهایی که در عالم ناسوت تجلی میکنند، یک حقیقت غیبی دارند که ما از آنها غافلیم و چشم ما به روی آنها بسته است. خداوند دعوت میکند که ما چشمان‌مان را به این حقایق باز کنیم. «ای بیخبر بکوش که صاحبخبر شوی» در اینجا چه اخباری مد نظر حافظ است؟ خداوند به کسی که میخواهد جانش را بگیرد میفرماید «فَکَشَفنَا عَنکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الیومَ حَدِیدٌ»۴، این روز، روز مرگ است. خداوند در این آیه میگوید حال پردهها را کنار میزنم تا با چشم تیزبین حقایق غیبی را ببینید. «النّاسُ نِیامٌ فَاِذَا ماتُوا انتَبَهوا»۵٫ رمز «موتوا قَبل أن تَموتوا»۶ همین است، یعنی اگر مرد راه هستی، «مردان خدا پردۀ پندار دریدند»! یعنی به قول حضرت علی «لَو کُشِفَ الغِطاء ما ازدَدتُ یقیناً»۷٫ برای بعضی که در مورد حقایق غیبی چشم برزخی و بصیرت دارند، پردهیی وجود ندارد. آنهایی که چشم برزخی دارند، فی‌الحال حقیقت غیبی همۀ ما را میبینند. ما صورتهای برزخی و ملکوتی را در این عالم ناسوت نمیبینیم، چون اساساً دنیا و عالم ناسوت آنقدر ظرفیت ندارد که کسی بتواند با حقیقت ملکوتیاش ظاهر شود. دنیا یک عالم متکاثفِ کم‌ظرفیتِ رقیق و پستترین عالم وجود است. سایهیی از سایهیی از سایهیی از حقیقت است. حقایق اصلاً امکان ظهور در این عالم را ندارند. این همه روایاتی را که در مورد این دنیا و بهشت و جهنم دیدهاید، چه‌گونه باید تفسیر کرد؟ اینکه میگویند اگر یک قطره از آتش جهنم در عالم ناسوتِ شما بیفتد دنیا آتش میگیرد یا یک قطره از شراب بهشتی اگر در عالم ناسوت بیفتد همه مست میشوند یا تعبیرهایی که قرآن دارد مثل آیۀ شریفه «لَو أنزَلنا هَذا القُرآنَ عَلَی جَبَلٍ لَّرَأیتَهُ خاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِن خَشیه اللَّهِ»۸، سخن خداوند ناظر به حقیقت ملکوتی و جبروتی و لدی اللهی قرآن است، یعنی مربوط به آن قرآنی است که میگوید در لوح محفوظ قرار دارد. آن قرآن اگر بخواهد در عالم ناسوت و عالم ملک و دنیا نازل شود، عالم منهدم خواهد شد.
لذا هنرمندی مثل حضرت رسول – صلی‌الله علیه و آله – باید پیدا شود که ظرفیت این کانالسازی را بین عالم ناسوت و عالم ملکوت و جبروت داشته باشد، حقیقت جبروتی قرآن را به لفظ تبدیل کند و در اختیار انسان قرار دهد. کسانی که میگویند پیامبری نوعی شاعرانه‌گی است، شأنِ هنر را بالا بردهاند و واقعاً هم شأن هنر و هنرمند بالاست. وقتی تعریفم را از هنر و هنرمند عرضه میکنم، دیگر از این به بعد وسواس به خرج خواهید داد تا هر کسی را هنرمند ندانید و واژۀ هنرمند را به هر کسی اطلاق نکنید. به نظر من، این یک تعبیر دقیق است از مفهوم هنر. هنرمند هم – بلاتشبیه – کارش همین است. چون همۀ ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، واجد همین مرتبۀ غیبی هستیم و همۀ ما ملکوت داریم. اگر بخواهیم انکارش کنیم، باز هم وجود دارد و طبق فرمایش قرآن کریم، همۀ ما واجد نوعی حقایق غیبی هستیم و گاهی هم به حقیقت غیبی خودمان سرک میکشیم و از آن مطلع و بهرهمند میشویم. هنرمند این ویژه‌گی برجسته را دارد که از آن جایگاه غیبی خود برای ما حکایت کند و محاکاتِ او از عالم غیب است. او بهتر از هر کسِ دیگری میفهمد که عالمش چه‌گونه باید باشد و عالمش چه شکلی دارد.
اگر هنرمند، هنرمند خالص، منزه و به‌اصطلاح بیشیله و پیلهیی باشد، از حقیقتی برای ما سخن خواهد گفت که حقیقت مستند، روشن و مورد تأییدی است. مثلاً در مورد قرآن شأن دیگری از آن را برای ما وصف میکند، مثل دیوان حافظ. دیوان حافظ تجلی هنریِ مفاهیم قرآنی و تجلی شاعرانه‌گی قرآن است، دیوان شمس هم همینطور. اگر حافظ و مولانا معصوم بودند، این تجلی، تجلی نابتری بود. یعنی نسبت به ناب بودن وجود هنرمندان، این تجلیها نابتر است. به همین ترتیب، هنرمندان هرقدر خلوص‌شان را از دست بدهند، عالم غیب را مخدوش‌تر برای ما روایت میکنند.
اینجا به نقطۀ حساس بحث نزدیک میشویم. آیا ما هنرمند شیطانی داریم؟ جواب این سوال مثبت است. چون هنرمند شیطانی هم از غیبِ شیطانی خودش برای ما محاکات میکند. اصلاً چرا قایل به ادوار هنری و تاریخ هنر هستیم؟ چرا میگوییم هنر اسلامی، هنر مسیحی، هنر مدرن، هنر بودیستی، هنر سرخ‌پوستی و… ؟ چون ما با انسانها و هنرمندانِ متفاوتی مواجهایم. تعبیر این هنرمندان از عالمی که در آن زنده‌گی میکنند متفاوت است. آنها خودشان را برای ما روایت میکنند. عالمی را که در آن زنده‌گی میکنند، عالم غیبی را که در آن حضور دارند و آنگونه که به عالم مینگرند و آنگونه که دوست دارند عالم به آن تبدیل شود را برای ما حکایت میکنند و وقتی این کار صورت میگیرد، می‌بینیم تجلیات هنری با هم متفاوت میشود. در اینجا نقاشی اسلامی، نقاشی قرون وسطای مسیحی، نقاشی مدرن و نقاشی بودیستی ایجاد میشود. تجلیات تامتر این تفاوتها در تمدنها است، مثلاً در شکل شهرسازی و معماری. از هر دو طرف میتوان حرکت کرد؛ میتوان اول مبانی انسانشناختی و هستیشناختی انسان مدرن را کشف کرد، بعد فهمید که چرا شهرش را اینطور ساخته و معماریاش را اینطور تجلی داده است؛ یا برعکس، میتوان معماری و شهرسازی تمدن مدرن را دید و کشف کرد که مبادی انسانشناختی و هستیشناختی او چه‌گونه بوده است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.