گزارشگر:منیژه غزنویان/ چهارشنبه 23 جدی 1394 - ۲۲ جدی ۱۳۹۴
امروز «بیخانمانی» در معنایی که هایدگر، باشلار و بسیاری دیگر از اندیشمندان به کار میبرند، تنها در نداشتنِ خانه نیست، بلکه در اجبارِ ما به زیستن در خانههایی بد است؛ خانههایی که برخلافِ آرزو و تجویزِ ادوارد هالِ انسانشناس، نه تنها پادزهری در مقابل فشارها و تنشهای شهری نیستند که خود، مرجع و منبعِ مسایل و مصایبِ بسیاری به شمار میروند؛ مسایلِ ظاهراً ساده و پیشپافتادهیی که گاه برای ساکنانشان، به پیچیدهترین مسایلِ روز میتوانند تنه بزنند! مسایلی که راهکارهایشان را نه در «کتابهای قانون»، نه در «موی سپیدِ نسلهای گذشته» و نه حتا در «خلاقیتهای فردی» میتوان یافت و پیچیدهگی اینجاست که گرچه اموری بهغایت پیشپاافتاده هستند، ولی امکان نادیده گرفتنشان وجود ندارد.
البته که ردیابی خانه از خلالِ نقاشیهای چند قرنِ پیش جالب است، تأثیر تجربۀ بیوه شدن بر درک افراد از خانۀشان، ابعاد مهمی از زندهگی روحی انسان را نشان میدهد، چهگونهگی تزیین اتاقِ نوجوان و مکانیزم هویتی نهفته در پشت آن برای برخی از خانوادهها یک گره فکری است و…
اگرچه جملات شاعرانۀ کریستوفر الکساندر در کتاب «معماری و راز جاودانهگی» آنجا که از غریزۀ ما نسبت به طبیعت صحبت میکند، بسیار لطیف است و مثل نسیم خنکی بر سر و روی فکر میوزد و ذهن آماده میشود که پرواز کند و اوج بگیرد… اما باید پذیرفت که ما قطعاً در این مرحله و در این سطح نیستیم و مسایل ما حداقل امروز، از این جنس نیستند.
چند سالی است که بین این موضوعاتِ مختلفِ حوزۀ فضای خانهگی پرسه میزنم و هر بار جذبۀ یکی، مرا به سمتِ خود میکشد تا جنون دیگری، دیوانهوار راهم را عوض کند و در این میانه از خودم میپرسم: اولویت با کدام است؟ رسالتِ ما پرداختن به کدامین مسأله است اگر که بخواهیم به کار علمی نه به عنوان یک فراغت یا لذت ناب، که به عنوان یک رسالت نگاه کنیم و اگر که تأکید داشته باشیم رابطۀمان با حوزۀ عمل و کاربرد، قطع نشود.
مسایل مختلفی در این حوزه وجود دارند، مسایلی چون سیر تحول فضاهای خانهگی و آسیبشناسی آن، کالایی شدنِ خانه و پیامدهایش، الگوی خانۀ سازگار با شرایط امروزِ ما و طراحی متناسبِ آن با سبکهای زندهگی و فرهنگ ساکنانش، دغدغههای زیستمحیطی در مورد خانه، ساختار قوانینِ بالادستی و تأثیر آن بر انعطافناپذیری خانهها، ارتباط خانه با فضای بیرون از آن، مسالۀ زیبایی و دکوراسیون و بسیاری مسایلِ دیگر که هر کس میتواند به فراخورِ شرایط و نیازهای خود به این فهرست اضافه کند. اما به نظر نگارنده، آنچه امروز و در این لحظه اساسیتر از سایرین است و شاید بتوان گفت موجدِ مسایلِ دیگر محسوب میشود و باید به آن، توجهی ژرفتر داشت؛ مسالۀ «عدم ثبات سکونتی» است که صرفاً به واسطه کرایهنشینی ایجاد نشده و از قضا، میتواند محصول نوع خاصی از مالکیت باشد.
در پایاننامۀ کارشناسی ارشدم تلاش کردم این موضوع را تحت عنوان «صاحبخانههای سرگردان» یا «شبهصاحبخانه» مفهومسازی کنم. صاحبخانه شدنی خیالی و صرفاً روی کاغذ که تنها به یک نیاز روانی پاسخ میدهد و به تعبیری، درصدد کسب همان «امنیت هستیشناختی» معروف برای تازهمالکِ خود است. خانههایی که به این شیوه خریداری شده و گاه از ابتدا به قصد جلب نظرِ همین قشر و مطابق با استندردهای آنها (که صرفاً اقتصادی است) ساخته میشوند، شرایط بغرنجی را برای ساکنان از یک سو، برای مدیریتِ شهری از یک سو و برای خود مالکان از دیگر سو، به وجود میآورند.
اینکه شبهصاحبخانهها کیستند، با چه فرآیندی و به چه انگیزههایی صاحبِ خانه میشوند و الگوی رفتاریِ آنها پس از نایل شدن به این مرتبۀ جدید اجتماعی چیست، موضوعاتی هستند که در آینده به آنها خواهم پرداخت؛ اما آنچه یادداشتِ حاضر قصد طرح آن را دارد، این است که: «این قشر نوظهور، به چه شیوه میتوانند نظم اجتماعی را در سطوح مختلف بر هم زده و تارعنکبوتی از مشکلات را حولِ خود و ملکشان بتنند؟»
شبهصاحبخانهها اغلب در خانههایی که میخرند، سکونت نمیکنند و مهمترین دلیل آن نیز، نیازشان به مبلغِ رهن/گرو یا کرایۀ خانه جهت پرداخت بخشی از پول خرید آن است. (ظهور فرمولهایی به شکل «…. نقد+ …. قرضه+ …. رهن» که این روزها در آگهیهای فروش یا پیشفروشِ خانه در بازار مسکن رایج است نیز این قشر را هدف میگیرد.) به همین جهت خانهها در همان بدو خرید، کرایه داده میشوند و از آنجایی که خودِ خانه، منبع تأمین اقساط آن است، تمایل بر تغییر سالانۀ کرایهنشینان به منظور کسب کرایۀ بیشتر و چانهزنی کمتر با کرایهنشینانِ فعلی در بین آنها دیده میشود؛ کرایهنشینانی که عموماً از کیفیت پایینِ خانه (به دلیل دست به دست شدن بین کرایهنشینها و آهنگ بالای فرسودهگی آن)، رسیدهگی کم صاحبخانه (به دلیل عدم تعلق و نیز فشار اقتصادی ناشی از خرید) و نیز قیمت بالای کرایه گلهمندند و گاه نیز وسوسۀ آن را پیدا میکنند که شاید خودشان هم بتوانند با فرمولی مشابه، صاحبِ خانهیی مشابه شوند! صاحبخانه نیز از آنجایی که از روز اول، عمده معیارش در انتخابِ این ملک، صرفاً توانایی پرداخت قیمتش بوده، همواره در سودای تغییر آن و تبدیل کردنش به جایی بهتر است؛ جایی که بتواند خود ساکن آن گردد و از موقعیت کرایهنشینی خلاصی یابد. به همین جهت در اولین فرصتی که بتواند به نقدینهگی یا تسهیلاتِ بهتری دسترسی داشته باشد، اقدام به فروش خانه خواهد کرد چرا که از ابتدا، خانه را به همین منظور خریداری کرده بود. گاه حتا طی قرارداد یکساله کرایهنشینِ جدید، ملک بین چند مالکِ جدید دست به دست میگردد. به این شیوه، سیکل معیوبی در این خانهها که بین مالکان و کرایهنشینهای مختلف، منتقل میشود، شکل میگیرد و جریانی شبیه حلقۀ کولای مالینفسکی را ایجاد میکند؛ حلقهیی که خانه در آن میچرخد، نه به منظور آنکه کسی در آن سکونت گیرد، بلکه بیشتر از آن جهت که حیثیتِ صاحبخانه بودن، توزیع و مبادله گردد.
اما پیامدهای چنین وضعیتی برای نظم اجتماعی چیست؟
در سادهترین سطح، اینکه: شبکههای همسایهگی و محلی شکل نمیگیرند و یا به فرض شکلگیری، بسیار شکننده میشوند. به عبارت دیگر، ساکنان همواره در نزدیکی افرادی زندهگی میکنند که اغلب ناآشنا و بیگانهاند و دیر یا زود، جای خود را به بیگانههای جدیدی میدهند. این وضعیت، فارغ از نیازهای ارتباطی و حمایتی همسایهها به یکدیگر، پاسخگویی به نیازهای مدیریتی ساختمان را مختل کرده و ادارۀ چنین مجتمعهایی را به یک امر گنگ، پیچیده و شکنجهآمیز تبدیل میکند که همه از آن شانه خالی میکنند. سریع بودنِ آهنگ تغییرِ مالکان چنان است که بلهای آب و برق و… در بسیاری از موارد تغییر نکرده و هنوز به نام مالکانِ اولیه صادر میشوند. در چنین وضعیتی، یافتن بلِ واحد برای هر ساکن جدید، در بین انبوه بلهایی با اسامی بیگانه، خود یک مسالۀ اساسی است.
در سطح دیگری اما پیامدهای این عدم ثبات سکونتی، متوجه مدیریتِ شهری است. بسیاری از پروژههای شهری که نیازمند حداقلی از مشارکت و هماهنگی ساکنان با یکدیگر هستند، در مواجه با چنین ساختار آشفتهیی قطعاً عقیم میمانند، اگر که خود، تولید آشفتهگی و تنش بیشتر نکنند. در چنین شرایطی، به عنوان مثال، تعریف یک پروژۀ شهری جدید مانند نوسازی بافتهای فرسوده یا اتصال به شبکۀ فاضلاب، که نیازمند یک تصمیمگیری جمعی و نیز صرف هزینههایی مشترک از سوی کلیت مجتمع است، آغاز یک آنومی بزرگ خواهد بود. در این شرایط، کرایهنشینی که میداند (حتا اگر خودش مایل به ماندن باشد) جبراً و به زودی رفتنی است، چرا باید مشارکتی (ولو حداقلی و در حد هماهنگی و رایزنی با مالک خانۀ خود) داشته باشد؟ شبهصاحبخانهیی که میداند قطعاً در اینجا نمیماند، چرا باید انرژی و هزینهیی صرف کند؟ در چنین شرایطی، نهاد یا سازمان دولتییی که مجبور است در مقیاس یک شهر کار کند، هر مجتمع را (نه به تعداد واحدهای خانوادهگیاش) در حکم یک واحد همسایهگی مستقل در نظر میگیرد. این سازمان که نه توان و دانش درک پیچیدهگیهای درونی این واحد ساختهگی را دارد و نه اغلب زمان و امکانش را، برای پیشبرد پروژههای خود چه میکند؟
سادهترین کاری که میتواند و ابزارش را نیز دارد: افزایش فشار و بازهم فشار بیشتر با توسل به اهرمهای قانونی. این فشار آیا منجر به سازماندهی ساکنان و جلب مشارکت آنها میشود؟ به هیچ وجه! تنها تنش را بین آنها افزایش داده و نهایتاً فرآیند تخلیۀ خانه توسط کرایهنشینان و نیز فروش آن توسط شبهصاحبخانهها را به عنوان تیپی از فرار و پاک کردن صورت مسأله، تسریع میکند. حال، تصور کنید پیچیدهگی مضاعف مدیریتِ مجتمع را در شرایط جدید، با مالکان و کرایهنشینانِ جدیدی که بسیار پیش میآید که از پیشینۀ داستانهای ساختمان نیز بیاطلاعاند…
به این شیوه، چرخههای مشکلات درون خانه، هر روز فعالتر شده و زیستن در چنین فضای جهنمییی را – که بناست آرامترین مأمن و پناهگاه هر شخص باشد – برای کرایهنشینان، داشتن آن را برای مالکان و ادارۀ شهری با این ویژهگی را برای مدیرانش، سختتر و سختتر و سختتر میکند.
در چنین وضعیتی چه میتوان کرد؟ با فرض آنکه کنشگری حاضر به مشارکت (به سهم خود و حتا بیش از آن) جهت بهبود اوضاع باشد؛ به راستی راهحل کدام است؟ این تار عنکبوتِ گره در گره را چهطور میتوان گشود و با نگاهی واقعبینانه، آیا گشودنِ آن در دایرۀ توان و اختیارات اوست؟ با چند مالک و کرایهنشین میتوان تکتک صحبت و آنها را مجاب به مشارکت کرد؟ به فرض که این مرحله طی شد، با تغییرات مکرر ساختار مالکیتی و سکونتی فضا چه میتوان کرد؟ افزون بر این، با ساختار بوروکراتیکِ سازمانها که خُردتر از واحدهای همسایهگی نمیخواهند و یا نمیتوانند عمل کنند، چه باید کرد؟ مثلاً ادارۀ برق، هر تعداد خانهیی را که از میتر واحدی استفاده میکنند، یک مشترک محسوب میکند، در صورتی که این یک، مطلقاً کلیت منسجمی آن طور که در اسناد آمده، نیست و تا این موضوع در سطح سازمانی بازنگری نشود، بسیاری مسایل به قوتِ خود باقی است.
در چنین ساختاری چه باید کرد و آیا میتوان توقع از شخص کنشگر داشت؟ درونی کردنِ فرهنگ و اخلاق آپارتماننشینی قطعاً مفید خواهد بود، اما آیا میتوان انتظار داشت که به خودی خود، مصایب این وضعیت بغرنج را حل نماید یا باید مسایل را ساختاریتر دید؟
تمام شواهد حاکی از آن است که متأسفانه، مای کنشگر، از مدیریتِ خانۀ خود عاجزیم و برونرفت از این لابیرنت، جز با درخواست جدی از حکومت، جهت تغییر سیاستگذاریهای خود در حوزۀ مسکن، ممکن نخواهد بود؛ سیاستگذاریهایی که کنترل بحرانِ «عدم ثبات سکونتی» را در رأس دغدغههای خود قرار دهند، حتا بیش از مسالۀ ساده شدۀ تأمین مسکن، که خانهدارشدنی این چنین، هیچ دردی از مشکلات جامعه دوا نمیکند و خود، درد بزرگتری میشود برای همهگان!
Comments are closed.