گزارشگر:محمد خلیـلی /سه شنبه 13 دلو 1394 - ۱۲ دلو ۱۳۹۴
در قصر جدید تزار، امپراتور روس، مجلسی با حضور فرماندهان دولتی و افسران نظامی برپا بود. دو خبرنگار خارجی نیز آنجا بودند. تزار فرمان داد که هرچه سریعتر افرادی عازم «ایرکوتسک «(Irkutsk) شوند تا از برادر تزار خبری بیاورند. او ادامه داد که باید ایوان اوگارف (Ivan Ogareff)خاین را نیز پیدا کنند.
ایوان اوگارف از افسرهای اطلاعاتی ارتش بود که با عناصر ضدّ دولتی رابطه داشت و «گراند دوک»، برادر تزار به این راز پی برده بود. ایوان پس از تبعید به سیبری مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد. او اکنون در نواحی مرزی با تاتارها روی هم ریخته بود تا انتقام خود را نیز از گراند دوک بگیرد. شورشیان شامل تاتارها، قرقیزها و طایفۀ کوکازیان بودند و سردستۀ آنها «فیوفارخان» بود.
آنها به سمت سیبری در حال حرکت بودند. تزار از این ماجراها خبر داشت. او به دنبال فردی امین، شجاع و نیرومند میگشت تا به طور پنهانی نزد گراند دوک برود و او را در جریان امور قرار دهد. ژنرال کیسوف، جوانی نیرومند، امین و آشنا با سیبری را به نام «میشل استروگف» مأمور این کار کرد. تزار نامهیی مُهر و مومشده را به او داد و از وی خواست که در راه وطنش از هیچ کوششی دریغ نکند.
میشل مسافتی بسیار طولانی در راه داشت؛ زیرا باید از مسکو به ایرکوتسک میرفت. او با شناسنامهیی جعلی و نام «نیکلا کوربانف» با قطاری عازم «نیژنی نوگراد» شد. در آن دو خبرنگار حضور داشتند. بین راه دختری سوار قطار شد. میشل از همان ابتدا دلبستهاش گشت؛ ولی هنگامی که از قطار پیاده شدند، او را در میان سیل مسافران گم کرد. در آن شهر با مردی کولیپوش درگیر شد؛ اما همسر کولی مداخله کرد و میشل به راهش ادامه داد.
روز بعد میشل، دخترک را در دفتر کشتیرانی دید. دختر اجازۀ خروج را از شهر نداشت. میشل توانست اجازۀ عبور او را بگیرد. در کشتی با هم بودند. میشل پی برد که آن زن و مرد کولی ـ که روز قبل با آنها درگیر شده بود ـ دربارۀ فرستادۀ تزار روس گفتوگو میکنند. دو خبرنگار خارجی هم در کشتی مشغول جمعآوری خبر بودند. «نادیا» سرگذشتش را به میشل گفت. او نزد پدرش در سیبری میرفت تا دوران تبعید وی را در کنار او بگذراند. نادیا گفت که پدرش داکتر و یک انقلابی پُرشور بوده است. میشل به او اطمینان قلبی داد که مشکلی پیش نمیآید؛ چون از طرف دولت اجازۀ عبور دارد.
روز بعد کشتی به آخرین بندرگاهش رسید. میشل و نادیا کالسکهیی گرفتند و به راه افتادند؛ اما در طول راه کالسکۀ دیگری جلوِ آنها حرکت میکرد. توفانی مهیب درگرفت و کالسکۀ جلوی در گل فرو رفت. میشل پیش آنها رفت. خود را نیکلا، تاجر اهل ایرکوتسک، معرفی کرد. آن دو، خبرنگاری بودند که میشل چند بار آنها را دیده بود. میشل از ایشان خواست که وی را در جریان اخبار سیبری قرار دهند. گفتند که ایوان اوگارف با لباس مبدّل کولیها همراه یک زن نزد فیوفارخان رفته.
سرانجام همهگی به راه افتادند و به دستور میشل از کالسکهیی که چهار نعل جلوتر از آنها میتاخت، گذشتند و به چاپارخانه رسیدند. پس از چندی کالسکۀ جامانده نیز رسید. بین میشل و صاحب آن کالسکه بر سر تعویض اسبها تنش رخ داد و آن مرد ـ که اوگارف بود ـ شلّاقی به صورت میشل زد. میشل برای اینکه مأموریتش فاش نشود سکوت کرد؛ ولی نادیا اشک از چشمانش جاری شد.
سرانجام نادیا و میشل کالسکهیی فراهم کردند و با سختی بسیار خود را به رودخانۀ ایریتیش رساندند. کالسکه را درون قایقی گذاشتند؛ ولی ناگهان تاتارها سر رسیدند و قایق را در آب غرق کردند. نادیا دستگیر و اسیر شد. همه پنداشتند که میشل غرق شده؛ ولی او خود را نجات داده و به کمک پیرمردی روستایی به شهر «امسک» رفته بود. در آنجا مادرش را دید؛ اما چون در مأموریت بود، به او آشنایی نداد. ایوان اوگارف که شهر را مرکز عملیاتی تاتارها کرده بود- به موضوع پی برد و پیرزن را پرسشپیچ کرد و فهمید که میشل نام مستعاری برای خود برگزیده.
میشل چهارنعل میتاخت درحالیکه به یاد مادرش و نادیا بود. هویتِ او برای تاتارها فاش شده بود و ایوان قصد داشت به هر ترتیبی که شده مانع از رسیدن میشل به ایرکوتسک شود. سرانجام میشل را به دام انداختند و به اردوگاه «تومسک» بردند. در آنجا نادیا و مادر میشل نیز دیده میشدند که با هم انس گرفته بودند. نادیا ـ که به طور ناگهانی چشمش به میشل افتاده بود ـ بسیار شگفتزده شد، زیرا میپنداشت که او غرق شده. با این حال، نادیا حرکت شکبرانگیزی انجام نداد.
ایوان اوگارف به اردوگاه آمد. او مادر میشل را برای شلّاق زدن آورد تا میشل خود را معرفی کند. میشل شجاعانه و ناگهانی از جمعیت بیرون پرید و با شلّاق ضربهیی رعدآسا به صورت اوگارف زد و شلّاق چند روز پیش را به یادش آورد. سربازان بر سرش ریختند و او را گرفتند و نامه را از جیبش درآوردند. میشل را به کور شدن محکوم کردند. او مادرش را دید و اشک در چشمانش حلقه زد. برای کور کردن میشل میلهیی داغ را از جلوِ چشمانش گذراندند. بخاری از آنها بلند شد. اینگاه تاتارها نادیا، میشل و مادرش را همان جا رها کردند و رفتند.
مادر میشل نیز به خانهاش در امسک رفت. نادیا نیز به میشل کمک کرد تا سفرشان را ادامه دهند. به کمک کالسکهرانی ـ که متصدّی مرکز مخابرات بود ـ از چند شهر گذشتند. تاتارها همه جا را به هم ریخته بودند. آنها وحشیانه به کالسکۀ مرد یورش بردند و کالسکهران را به اسبی بستند و به زمین کشیدند تا بمیرد. نادیا و میشل دوباره در وسط جاده تنها ماندند. با کوششی جانفرسا به دریاچۀ «بایگال» رسیدند و به گروهی پیوستند. با قایقی به رودخانۀ آنکارا وارد شدند. شب بود و در کنار ساحل، حرکات مرموزانۀ تاتارها دیده میشد. میشل و نادیا از امواج خروشان رودخانه گذشتند. به ساحل رسیدند. آنها باید زودتر از ایوان، گراند دوک را میدیدند؛ در حالی که ایوان اوگارف برای ورود به شهر ایرکوتسک نقشهیی دقیق داشت.
گراند دوک میدانست که تاتارها قصد حمله دارند، ولی از دروازههای شهر مطمین بود. ایوان با نام میشل، پیک ویژۀ تزار، وارد شهر و کاخ دوک بزرگ شد و روز بعد از بالای برج و باروی شهر، کاغذی را به بیرون پرتاب کرد. در آن نوشته بود که ساعت ۵ تا ۶ دروازههای شهر را خواهد گشود.
پس از نیمه شب، ایوان نهری را که از کنار قصر میگذشت و به کمک تاتارها به نفت آغشته شده بود، آتش زد. هنگامی که خواست اتاق را ترک کند، نادیا را جلوِ خود دید و به سوی وی حمله کرد. میشل با ایوان درگیر شد و او را کشت. نادیا شگفتزده به میشل مینگریست. باور نمیکرد که چشمان میشل میبیند. در حقیقت، آن میلۀ داغ که از جلوِ دیدگان گذرانده بودند، اشکهای میشل را بخار کرده و به چشمانش آسیب نزده بود و میشل برای اینکه مأموریتش لو نرود، خود را به نابینایی زده بود.
میشل و نادیا نزد دوک رفتند و او را از تمام ماجرا آگاه ساختند. دوک، میشل را ستود و به درخواست او پدر نادیا را مورد عفو قرار داد. چند روز بعد مراسم باشکوه پیوند نادیا و میشل برگزار شد. آنها با پدر نادیا به طرف مسکو به راه افتادند. میشل در مسکو پیش تزار رفت. تزار تحسینش کرد. او را به عنوان گارد مخصوص خود برگزید. میشل استروگفِ شجاع، فداکار و میهندوست به دریافت نشان صلیب «سَنت جورج» مفتخر گردید.
***
ژولوِرن نویسندۀ فرانسوی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، رمان میشل استروگف(Michel Strogoff) را در ۱۸۷۶ نوشت. این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید، به طوری که او با پولش توانست سومین کشتیاش را بخرد. سراسر ماجرای این رمان زیر سیطرۀ شخصیت میشل است که مظهر شجاعت و ازخودگذشتهگی است. چیرهدستی داهیانۀ داستانپرداز تا پایانِ خوش ماجرا خواننده را در اوج هیجان نگه میدارد. از دیگر دلایل جذبۀ رمان، تصویرسازی قدرتمندانه از محیط نیمهوحشی دشتهای سیبری است. ژول ورن با همکاری «دنری»(Dennery) نمایشنامهیی از این اثر تهیه کرد که در ۱۸۸۰ بر صحنه رفت.
Comments are closed.