نگاه انتقادی به غرب از چشـم‌انداز فرانسـه و آلمـان

گزارشگر:چهارشنبه 21 دلو 1394 - ۲۰ دلو ۱۳۹۴

بخش سوم/
mandegar-3انسانِ غربی از بیرون وارد شد و واقعیت را شناخت و رام دستانِ قدرتمندِ خویش ساخت؛ اما انسانِ شرقی از درون و با معنویت خواست جهان را بشناسد و از معنویت به واقعیت حرکت کرد و نهایتاً راهمانده شد. او به جای آن‌که واقعیت را با واقعیت بشناسد و خودش را تابع قواعد حاکم بر واقعیت قرار دهد، سعی کرد واقعیت را تابعِ وضع و حال درونیِ خویش قرار دهد. بیخبر از آن‌که، واقعیت دارای عینیّت است و با چگونهگی وضع و حالِ ما تغییر نخواهد کرد. انسان شرقی با این وصف، به دین، عرفان و اشراق پناه برد و انسان غربی بر سکوی تجربه و حس تکیه زد. همین‌جا بود که انسان شرقی، درونگرا و متفطّن بار آمد و انسان غربی تجربهگر و بیرون‌بین. شرق خودش را شناخت، اما جهان را به عنوان یک واقعیت از یاد برد و گمان کرد که شناختِ خود، برای شناخت جهان نیز کافی است؛ اما غرب برعکس، جهان را به تماشا و تجربه نشست و فرصتی برای چشم گشودن به خود نیافت. شاید همین نکته است که دکتر الکسیس کارل از پیشرفت علوم طبیعی نسبت به علوم انسانی شکوه داشت و از این‌که انسان خودش را در پی تسخیر جهان به باد فراموشی بسپارد، نگران بود. این‌که شاندل میگفت: انسان امروز خودش را از هر چیزی کمتر و بدتر میشناسد، و با وجود آن‌که در برابر طبیعت مسلح است، در برابر خودش سخت معذور و بیدفاع است؛ در همین‌جا معنا پیدا میکند. این، همان فراموش گریییست که قرآن از آن به «نسیان « یاد کرده است و پیامبران الهی همواره در جهت خودبه یاددهی انسان با مشعل وحی و موعظه، سعی بلیغی به خرچ داده‌اند.
غرب برای رفتن به پیش، به گذشتۀ ارسطوییاش پسنگاه داشت، و حتا او را نیز از سکوی تمامیتخواهیها و معصوم نمایی ها – که مانع پیشرفت بود – به زیر کشید؛ اما شرق بیش از شرق، به غرب توجه کرد و روش افلاطونی را به دلیل قرابتِ تامی که با آموزه و اندیشههای دینی داشت، برگزید و موردِ توجه قرار داد. افلاطون که روش اشراقی و درونگرایانه داشت، مسلمان شرقی را به درونِ خودش فروبرد و حتا قدرتِ دیدِ نمونههای مجسم و محسوس قرآنی را نیز برای مدتی از وی سلب کرد. اما ارسطو که به عقلانیتِ تجربی نسبت به افلاطون نزدیکتر بود، انسان را همواره به تفکر قیاسی فرا میخواند و تعریف او از انسان نیز حیوان ناطق، یا عاقل بود. غرب با دست به دامان ارسطو شدن و برگزیدن روشهای عقلی او، راهش را به سوی آینده باز کرد و از ارسطو هنر اندیشیدن را فرا گرفت. غرب، ارسطو را نیز که قبلاً به‌صورت تندیس عصمت درآمده بود، به دستان نقد و نظر سپرد و روشِ قیاسی او به دلیل ناکارآیی آن ـ را با روش استقرای تجربی معاوضه کرد. این تحول روششناختی، افقهای تازه‌یی گشود و نتایج شگفتآور و غیرمنتظره‌یی به ارمغان آورد. در این میان، کپرنیک، کپلر، گالیله و نیوتن که پیشقراولان علم جدید شمرد میشوند، ضربات اول و آخر را بر پیکر طبیعیات ارسطویی و کیهانشناسی بطلیموسی وارد آوردند و با هنراندیشیدنی که از ارسطو به میراث مانده بود، ضعفهای اندیشۀ خود او را نیز نشانه رفتند.
دکارت با طرح مبانی فلسفۀ جدید خواست در جایگاه ارسطو تکیه بزند و کاخ فلسفهاش را بر پایه ی شکاکیت جدیدی بنا نهد، که نتیجه فروریختنِ فلسفۀ مدرسی سدههای میانه بود. غرب التزامش را به روش عقلییی که ارسطو دایرهالمعارف آن بود، اعلام داشت و با تکیه به گذشته، مسیر آیندهاش را هموار ساخت.
مدرنیتۀ غربی با نقدِ خودی به حیاتش ادامه داد و نوشوندهگی، تجدید و خودانتقادی را میتوان بارزترین عامل دوامِ آن به حساب آورد . اما شرق کانون اندیشههای انتقادی نبود و سیطره و فوران احساسات و عواطف، مجالی برای تسامح، مدارا و انتقاد باقی نمی‌گذاشت. از این رو، جریان‌ها و فکرها مومیایی میشدند و مفاهیم، صیرورت و سیالیّتِ شان را ـ از رهگذر نبودِ نقد ـ از دست می‌دادند و عقیم می ماندند. سیطرۀ عقل در غرب باعث شد تا احساسات و عواطف از متن به حاشیه برود و باز شدنِ چشم سودبین، چشمان احساسات و عواطف ارزشنگر را بست و جهان بیرون در برابرِ جهان درونی غلبه یافت. اما این نزاع تمامی نداشت و در عصری که عقلانیت از سروصورتِ آن میبارید، عواطف و احساسات خودش را در هنر نمایان ساخت و مکتبهای رومانتیسم و سوررئالیسم پاسخی به بی عاطفهگیهای خشک و بیترحم مدرنیتۀ غرب بودند. این امر روحیۀ کلی تمدن غرب است، و الا شخصیتهایی چون برگسن و کارلایل، هوگو، لامارتین و حتا فیلسوفان عقلگرایی چون دکارت، اسپینوزا، لایبنیتس و از همه مهمتر بارکلی و دیگران نیز در غرب ظهور یافتند و با جریان کلی تمدن غرب همنوا نبودند و خلاف جهتِ کاروان تمدن غرب گام زدند.
سود و زیان، جریان کلی زنده گی
جدال میان به‌دست آوردن و از دست دادن، جدالی همیشهگیست. در دنیایی که به سر میبریم، هیچ به‌دستآوردنی بدونِ از دستدادن میسر نیست و هیچ از دستدادنی نمیتواند بدون به‌دستآوردنی باشد. دیالوگ همیشهگی داد و ستد، روح و جوهر کلی جریان زندهگی را شکل میدهد و انسان همواره در نوسان سود و زیان گام برمیدارد. وقتی چیزی را داریم اهمیتش را نمیدانیم و به دنبال چیزهایی که نداریم، سرگردانیم؛ و چون از دستش دادیم، اهمیت آن نمودار میشود و بر ازدست داده ها حسرت می خوریم. راست گفتهاند که برای دیدن عظمتِ چیزها باید قدری از آن‌ها دور شویم و فاصله بگیریم.
جامی در یوسف زلیخایش لحظاتی را به تصویر میکشد که زلیخا یوسف را -به جرم تمرد از فرمان ارباب- به زندان میفرستد و ارزش بودنش را در قصر خویش از یاد میبرد. دوری یوسف باعث میشود تا زلیخا به ندامت روی کند و نبودنِ او را بیش از هر زمانِ دیگری احساس نماید. جامی این قاعده را قاعده‌یی عام میشمارد و آن را غفلتی میداند که در نهادِ آدمی نهادهاند.
در این دیرینهکاخِ سستبنیاد
عجب غافلنهاد است آدمیزاد
به نعمت گرچه عمری بگذراند
نداند قدرِ آن تا در نماند
آری، از دستدادنها اند که اهمیتِ چیزهایی را که از دست دادهایم، نشان میدهد. انسان شرقی همۀ سعی و انرژیاش را به کار میبندد و تمام هستی و داراییاش را به حراج میگذارد تا به غرب پناه ببرد و به عنوان مهاجر، پناهندهگی به‌دست آرد. او که زندهگی غربی را زنده‌گی مطلوب میپندارد، گمان میبرد که با رسیدن به اروپا و امریکا به زندهگی ایدهآلِ خویش دست مییابد و درد و آلامِ او مرهم خواهند یافت. او برای رسیدن به این مأمول -که شاید هم یگانه آرزوی او تلقی شود- باید تمامی داشتههایش را لیلام کند و ساعتها نیز آن‌سوی دریاها سفر نماید و خطرات بسیار جانی و مالی و بدنی را نیز به گردن گیرد، تا به سرزمین ایدهآلهایش قدم بگذارد و به خوشبختی نایل آید. او چنان در این آرمان الینه میشود که فراموش میکند سرزمین آرزوهای او به ترکِ سر نمیارزد. او از یاد میبرد که خطر جان، بهایی بیشتر از قدم گذاشتن به اروپا و امریکاست، و هزینۀ او برای این کار سنگینتر از هدفیست که تعیین کرده است و این، مصلحت اندیشانه نیست. باری حافظ در پاسخ حاکم بنگال ـ که از وی خواسته بود به بنگال آید و در دربار شاهانه بزید ـ گفته بود:
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاه دلکش است اما به ترکِ سر نمیارزد
انسان فلاکتزده و نادیدۀ شرق مسلمان، وقتی به اروپا گام مینهد، خودش را با سبکِ جدیدی از زندهگی مواجه میبیند و تا این‌که با این وضع جدید انس و آشنایی یابد، زمان درازدامنه‌یی کار دارد. او پس از سالها با چهرۀ جدید زندهگی غرب همنوایی مییابد و در دندان‌های پولادین ماشین غرب هضم میشود؛ آنگاه تازه متوجه میشود که آن‌چه را به‌دست آورده است بسیار پُرمایهتر از آن‌چه که از دست داده است، نیست. آنگاه میداند که سادهزیستیهای روستایی و سبکِ زندهگی یک چوپان دامنههای دور هندوکش به‌مراتب آرامبخشتر و مساعدتر از زندهگی مجلل و صداهای مهیبِ ماشین و تکنولوژیییست که مدرنیته فراهم آورده است.
در چنین لحظاتی میتوان پی برد که مطلوبیت زندهگی بستهگی چندانی به فناوری، تجمل، بریدن از محیطهای طبیعی و پیوستن به محیط تصنعی و خلاصه، دنیای استحالهشده و وارونهشدۀ مدرن ندارد. مطلوبیت زندهگی در احساس آرامشیست که انسان میتواند با خود و طبیعتِ پیرامون خودش به دست آورد. انسان خویشاوندیهای گمشد‌یی با محیطهای طبیعی دارد که جز در طبیعتِ دستنخورده و بکر نمایان نخواهد شد. کوه، دره، دریا، چهچهۀ پرندهگان، آسمان نیلگون که در کشورهای مدرن بسیار کم به چشم می خورد. رمهداری و شبانی، غژدی نشینی، کشاورزیِ ساده، توجه به آمد و رفتِ فصلها، باد، باران، برف و برداشتن محصول یک فصل و ساده زیستی را میتوان نزدیکترین رابطۀ ممکن انسان با طبیعت توصیف کرد که لذت و آرامش وصفناپذیر آن را مدرنیته با تمام توش و توان وزینِ خودش نمیتواند تأمین کند.
محیط هرچه تصنعیتر و ساختهگیتر گردد، فاصلۀ انسان با محیط بیشتر و عمیقتر میشود. انسان با دستکاری، سیطرهگری و دگرگون سازی محیط، خودش را از محیط تبعید میکند و به فاصلههایی دور از آن پرت میشود. دورشدن انسان از محیط، در او حس بیگانهگی با جهان را میکارد و او خودش را بیگانهتر از پیش احساس میکند، و حس تنهایی در مجللترین صورتهای زندهگی نیز بر او هجوم می آورد. او با همۀ دستاوردهای خودش تنهاست و نوع انسانی خودش را «غریب پرتاپشده در کویر طبیعت « میبیند و تلاش او برای رهایی نیز راه چندانی به روی او نمیگشاید، و این پرتاپشدهگی و حس تنهایی خودش را در چهرۀ فلسفههای درونی و معطوف به انسان نشان میدهد.
آری! ما با طبیعتِ دستنخورده و بکر خویشاوندتریم. هرگاه طبیعت را وارونهگی بخشیدیم و آن را با ساختن آسمانخراشهای آهنین، سرکهای اسفالتشده و نقشهاندازی و چی و چی…، دگرگونه کردیم، رابطۀ ما با طبیعت دچار گسستوارهگی میشود و پیوند حضوری و مستقیمِ ما با طبیعت از میان میرود. تکنولوژی امروز را که نتیجۀ آن بر تمامی ساحات زندهگیِ ما گسترده است و در چهرۀ اتم، انترنت، موبایل، کمپیوتر، راکتهای قارهپیما، کشتیهای بزرگ جنگی و غیرجنگی، بمب، ماهواره، ریل، مترو و ….، خودش را نشان میدهد؛ باید تجسم ایدهآلهای ذهنِ خلّاق و سیطرهطلبِ بشری نامید. انسان همواره در پی تسخیرگری بوده است و سعی در راستای تسخیر فضا و زمان که چنین استعدادی را خداوند به او بخشیده است- سعی همیشهگیِ او به حساب میرود. تکنولوژی امروز، همان ایده‌آل‌های انسانِ دیروز است که عینیت یافته است و تحقق خارجی به خود گرفته است. اما انسان گاهی از ساختههای خودش نیز بیزاری میجوید و دنیایی فارغ از دستساختههای خودش را میجوید. شاید از همین‌جاست که گردشگرانِ کشورهای متمدن دوست دارند به ویرانهترین و گاه هم، به دستنخوردهترین محیط‌های طبیعی بروند و در کنار رودخانههای طبیعی، چشمهسارها و سکوتِ کوه و دره و نواهای شبانان به آرامش برسند. در این لحظات است که صداهای مهیبِ فوتوریسم که خبر از تولد دنیای مدرن و جهان ماشین و صنعت داده بود، زیباییاش را از دست میدهد و انسان در سادهزیستیها به آرامش گم‌شدۀ خویش دست مییابد.
اتین ژیلسون: ۱۳۸۵، نقد تفکر فلسفی غرب، ۱۰۳، چاپ دوم (ایران: تهران- سمت)
احمد تابعی:‌۱۳۸۴، پسامدرن و عدم تعیّن، ۱۰، چاپ اول (ایران: تهران- نشر نی)
عبدالرحمن جامی: یوسف و زلیخا
دیوان حافظ

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.