احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالبشیر فکرت بخشی ـ استاد دانشگاه کابل/ یک شنبه 9 حوت 1394 - ۱۰ حوت ۱۳۹۴
بخش دوازدهــم/
پُرروشن است که در عصر جاهلیت و پیشتر از آن، باورهایی وجود داشت که باور به خلقتِ همسانِ انسانها را برنمیتافت و قایل به تفکیک در آفرینشِ انسانها بود. برخیها ـ با توجه به نگاهای عمیق طبقاتی ـ به این باور بودند که تولد یافتن در جغرافیا و قبایلِ مختلف میتواند مایۀ شرف و یا فرومایهیِ یک فرد باشد. در این دید، قبایل به شریف و وضیع تقسیم شده بودند و کودکی که در قبیلۀ اشراف چشم به جهان می-گشود، برتر از کودکی بود که در قبیلۀ فرودست ـ بنا بر تقسیمندی حاکم زمان ـ تولد مییافت. نه تنها به لحاظ باور، بلکه به لحاظ حقوق اجتماعی نیز میان آنها تفاوت وجود داشت. در این میان، حتا فیلسوف بزرگی چون ارسطو نیز معتقد بود که برخیها ذاتاً برده آفریده شدهاند و شماری دیگر اشراف؛ اشراف دارای حقوقیاند که بردهها از آن محروماند. این رویکرد که بعدها در سیاست ارسطوکراسی نام گرفت، مبناهای نظرییی داشت که نابرابریهای انسانها را در آفرینش، و به دنبال آن، در حقوق و امتیازاتِ اجتماعی توجیه میکرد. یهودیان از گذشتههای دور به اینکه قوم برگزیده و برترند، باور داشتند و تا امروز نیز چنین باورهایی در میان آنان به چشم میخورد. به همین سان، در عصر اتم و انترنت نیز چنین نگرههایی اوج گرفت و فاشیسم به برتریهای خانوادهگی، طبقاتی و نژادی قایل شد. اما قرآن از نقطۀ مشترک آغاز میکند و از برابری همۀ انسانها در سیر آفرینش سخن میزند. قرآن کریم از آفرینش انسانها، از یک مرد و زن یاد می-کند و آن را مبنای برابری انسانها قرار میدهد و برابری را در مفهوم بنیادین آن چنانکه حسین بشریه، برابری را در مفهوم بنیادین آن، به معنای برابری انسانی تعریف میکند – به نمایش میگذارد.
نگاه قرآن در قدم دوم، نگاهی جامعهشناختیست. قرآن کریم از تعلقات گوناگونی سخن میزند که مبنای آن را میتوان قوم، زبان، نژاد، مذهب، تاریخ، قبیله، فرهنگ و … به حساب آورد. قرآن مبنای دستهبندیها را به صورتِ مشخص بیان نمیکند تا تمامی دستههای انسانی را با هر مبنا و پایهیی در بر گیرد. زبان قرآن در باب دستهندیهای انسانی، از «خلق» به «جعل» تغییر مییابد و ظاهراً بر چنددستهگی و تنوّع تعلقات انسانی به عنوان واقعیت – صحه میگذارد. قرآن کریم در عصری که تعلقات گوناگون قومی، تباری، زبانی، زمینی، مذهبی و… را ارزش میانگاشتند و مایۀ امتیاز و برتری در نظر میآوردند، بر چنین نگاهی خط بطلان کشید و علیرغم پذیرش گوناگونی تعلقات انسانی به عنوان یک واقعیت، پذیرش آن را به عنوان یک ارزش مردود دانست. تعلقات انسانی را نمیتوان از بین برد. هر انسانی به جایی، زبانی، فرهنگی و قومی وابسته است و این وابستهگیها را نمیتوان از میان برداشت. قرآن کریم نیز نیامده است تا خلاف محکماتِ عقلی و فطرتِ انسان حرکت کند، بلکه یکی از ویژهگیهای آن را توافق آن با فطرت برشمردهاند. با این بیان، قرآن کریم واقعیت تعلقات انسانی را چون مقتضای فطرت و عقل سلیم بود – پذیرفت، اما نگاهها به این واقعیّت را دگرگونی بخشید و گونهگونیا را دلیل امتیاز نه، بلکه وسیلۀ شناخت معرفی کرد.
با این بیان، هرگاه انسانها بر یکدیگر امتیازی به لحاظ آفرینش نداشته باشند و تعلق آنها به قوم، تبار، زبان و فرهنگ و غیره نیز مایۀ امتیاز یکی بر دیگری نباشد، پس چه چیزی میواند مبنای امتیاز آنها قرار گیرد؟. قرآن کریم در پاسخ به این پرسش از معیار تقوا سخن میزند و آن را متناظر و متناسب با کرامتِ کسبی انسان قرار میدهد. با این وصف، آیا تقوا را به تنهایی میتوان مبنای برتری انسانها بر یکدیگر به حساب آورد؟ آیا گرامی بودن انسانِ با تقوا در نزد خداوند، لزوماً به معنای گرامی بودنِ او در نزد مردم نیز هست؟ از سویی هم، اگر تقوا تنها معیار باشد، پس تکلیف علم چه میشود؟ آیا نمیوان انسان عالم را بر جاهل برتری داد؟ آیا اساساً تقوا در فقدان علم ممکن است؛ یعنی میتوان گفت احمد باتقواست، اما عالم نیست؟؛ اینها پرسشهاییاند که بحثِ مفصلتری را میطلبند.
به هر روی، علیرغم همۀ تأکیدات قرآنی بر وحدتِ صف [صف: ۴] و پذیرش تنوّع و گونهگونی، جوامع اسلامی در عصبیتِ بنیادبراندازی فرو افتادهاند که با آموزههای اصیلِ دینی سازگاری ندارد و پیامد آن وضعیتیست که همه با چشمِ سر میبینیم.
غربیها از درگیریهای خونینی که در تاریخ از آن سخن گفتهند، تجربه گرفتند و مرزهای موهومِ زبان و نژاد و قوم و مذهب را عبور کردند؛ اما مسلمانها علیرغم آنکه پیامبر اسلام متعصب را از مسلمانها نمیداند، و نصوص بسیاری که بر تحمل و مدارا استوار است، در آتش عصبیتهای کور و جاهلانهیی میسوزند که دستاندازی و بهرهبرداری قدرتهای بزرگ نیز بر آن نفت میپاشد.
نوستالوژی و پرتاپ به گذشته
یکی از دوستانم که اشکبوس کوشانی نام دارد، داستان جالبی در رخنامۀ خودش گذاشته بود. او که تقریباً هم-سنِ من است، در یکی از روزها با اطفال نزدیک خانۀشان به میدان «تشلهبُرد» وارد میشود و با اینکار سعی میورزد تا لحظههای از دسترفتۀ کودکیاش را بازآفرینی کند. یادداشت او به دلیل آنکه نویسنده نیز چنان گذشتهیی را گذرانده بود – نویسندۀ این سطور را تا دوردستهای دورانِ کودکی به عقب برد و پرسش از زمان را در ذهنِ من برجسته کرد. زمان چیست؟ پرسش درازدامنهییست که پاسخ به آن بزرگترین اذهان بشری را به چالش طلبیده است و سخن پایانی تا هنوز روشن نیست. زمان را میتوان از مفاهیم سهل و ممتنع در نظر آورد که علیرغم وضوح و سادهگی تعریف نمیپذیرد. در این میان باید با اگوستین همنوا شد که میگفت من میدانم زمان چیست، اما نمیتوانم آن را بیان کنم.
برخی فیلسوفانِ درونگرا، زمان را از یک از عینیّتِ خارجی به حالتِ درونی و شخصی تحول بخشیدند و آن را انتقال مستمر حالات درونی انسان به حساب آوردهاند. شماری دیگر ـ که ارسطو و فیلسوفان اسلامی نیز از آنجملهاند ـ زمان را با حرکت یکی انگاشتند و حرکت بدونِ زمان و زمان بدون حرکت را محال پنداشته-اند.
زمان را هرچه بدانیم، در مقام اثبات با حرکت پیوند دارد و جز با حرکت قابل ادراک نیست. انسان از همان آغاز در کشتیِ متحرکِ زمان زاده میشود و با آن به سیر حیاتِ خود دوام میبخشد. انسان همواره در بادبان متحرکِ زمان قرار دارد و از این جهت هرگز نمیتواند حرکتِ زمان را دریابد. این حرکت زمانی درکپذیر است که کشتی زمان لحظاتی بایستد و انسان در سکون، به حرکت پیشین زمان آگاهی یابد؛ اما این کشتی متحرک، هرگز توقفی نمیشناسد و تا ابد از حرکت باز نخواهد ایستاد.
نه تنها انسان، بلکه همۀ پدیدههای هستی همراه با زمان راه افتادهاند و عدم توقف زمان، درک حضورِ زمان را از ما گرفته است. انسان با ذهن تمایزبخشِ خودش برای زمان، حال، گذشته و آینده قایل است و حوداث در یکی از این سه دسته قرار میگیرند. انسان حادثهیی را که در حال اتفاق میافتد، نشانی میکند و پس از فاصله گرفتن از آن، پی میبرد که زمان چه با سرعت در حرکت است و لحظهها چه شتابناک به گذشته میریزند. آدمی آنگاه بهدرستی میداند و حس میکند که او پیوسته بضاعت امروزش را در جهتِ آینده به گذشته میریزد و عمر همچنان درگذر است.
آری! لحظههای بهخاطرسپردهشدۀ کودکی نیز یکی از نشانیهاییت که با فاصله گرفتن از آن میتوان خرامِ بیقدم و موجانندِ زمان را به دقت زیر نظر گرفت. غربتوارهگی از یکسو، نوستالوژیِ ناشی از پرتاب به گذشته و فرو رفتن در مجردترین و پیچیدهترین مسالۀ فلسفی – یعنی زمان – از سوی دیگر، بر من هجوم آورده بودند؛ تا آنکه در مثنوییی فوران یافت و من آن را چنانکه در رخنامۀ خود گذاشته بودم، به عنوان حسن اختتامِ این بخش، بیهیچ تغییری ذیلاً میآورم:
«چندیست صحنههای رنگین کودکی در پردۀ دیدهگانم به نمایش درآمدهاند و من بر بادپای تندسیر خاطرهها از« اکنون» به «گذشته» در حرکتم تا فلمنامۀ فصلهای کودکیام را به تماشا بنشینم. من بر زمان چیرهگی مییابم، اما سپاه حسرتهای پیاپی بر من هجوم آوردهاند. صحنههایی را که دیدم در این مثنوی ببینید!
امشب برای کودکیهایم گریستم
امشب به ردّ پای صدایم گریستم
آن روزها چه شد که غمی در میان نبود
بر دوشِ ما گرانیِ یک آسمان نبود
آن روزها که دردِ سری ما نداشتیم
سر داشتیم، و اینهمه سودا نداشتیم
صد فصل شد که از تو بریدیم، کودکی!
یک دم شیرینتر از تو ندیدیم، کودکی!
برگرد بر، که بیتو به صد بار مردهام
من بیحضور بودنت انگار مردهام
فصل شگفتن است، بیا و مرا ببر
با خویشتن از اینهمه غوغا، مرا ببر
ای فصلِ رفتۀ من به تو دلبستهام بیا
از رنگ روزگار خودم خستهام بیا
اینجا که فصلها همه تکرار میشوند
پاییز و باد و زمزمه تکرار میشوند
تکرارها پیاپیِ هم صف کشیدهاند
در هر کجا قدم به قدم صف کشیدهاند
اما تو از قبیلۀ تکرار نیستی
واحسرتا! که چون خطّ پرکار نیستی
بیهوده انتظار تو ما را گرفته است
آن سادهروزگارِ تو ما را گرفته است
مانند کشتییی که به باران رها کنند
در جویبار فصل بهاران رها کنند
رفتی و باز هیچ نگشتی، بیا بگرد
یکدم دوباره جانبِ دنیای ما بگرد
بنگر که بیتو اینهمه دلخون شدیم ما
بنگر که بیحضور تو ما چون شدیم ما
ای کودکی! بیا و زمان را فرا بخوان
آن روزها که گم شده، آن را فرا بخوان
آن سادهگی و بیغمی کودکانه را
بر خوان دوباره روحِ تمام زمانه را
تا یک دو دم ز حسرت دنیا رها شوم
از هر چه هست، هرچه که بادا رها شوم
***
میخواهم همچنان که به بال نَفَس روم
از جادهیی که آمدهام باز پس روم
من در زمین کودکیِ خویشتن خوشم
از لحظهیی که بشکند این ما و من، خوشم
ایکاش بار زندهگی یک آسمان نبود
دنیا به حدّ لایتناهی گران نبود
ایکاش من به هیچ، نمیگشتم آشنا
اکنون که با تمامیتِ دشتم آشنا
ایکاش پای رفتنِ ما ایستاده بود
دنیا شبیه نامهگکِ سرگشاده بود
تا من به خطّ آخر آن میشتافتم
وانگه به رنگِ کودکیام مینگاشتم
دنیا دگر به قدرِ زمان بیکرانه نیست
اینجا ز درد و حسرت و غربت نشانه نیست
من در جهانِ کودکیام باز گشتهام
دنیا بدان! به زندهگیام باز گشتهام»
Comments are closed.