شوکران سرخ در چــاهِ‌‌آهـو بررسی رُمان شوکران در ساتگین سرخ،

گزارشگر:نوشتة حسین فخری - ۱۳ عقرب ۱۳۹۱

بخش دوم و پایانی

این نقل قول‌های بالا [ذکر شده در بخش نخست]، تفاوت فاحش ادبیاتِ تبلیغاتی و سطحی را با ادبیات جدی و تحلیلی نشان می‌دهند. ای‌کاش در آن سال‌ها، نویسنده‌هایی چون حسین فخری، تورپیکی قیوم، اسدالله حبیب، شریفه شریف، قدیر حبیب و ببرک ارغند ـ محور سرخ‌نویسی آن دهه ـ دست نگه می‌داشتند و چنین احساساتی و سطحی، آثاری خلق نمی‌کردند. یا هم اگر می‌نوشتند، مانند شولوخوف و رُمان «مادر» گورگی، آثاری جهانی ریالیسم سوسیالیستی می‌نوشتند که تا امروز خواننده می‌داشت و ادبیات سرخ ما، فقط تاریخ نمی‌بود. به این معنا که امروز آثار آن سال‌های آقایان فخری و ببرک ارغند و دیگران فقط به درد تاریخ ادبیات داستانی و مورخ تاریخ ادبیاتِ ما می‌خورد و به تاریخ سپرده شده‌اند و امروز خواننده‌یی ندارند. در حالی‌که ادبیات و ادبیات به معنای محض و جدی آن، یک کالای همیشه نو و پرخواننده است. یا مانند رهنورد و سپوژمی زریاب و اکرم عثمان نمی‌نوشتند، اگر هم‌ می‌نوشتند، مستقلانه می‌نوشتند. آثار این سه نویسنده به عنوان نمونه‌یی از آثار مستقل آن سال‌ها، تا کنون خواننده دارند و باز هم چاپ می‌شوند. البته زبان و توانایی و استعداد این دو جریان یاد شده، چیزی دیگری است که من فقط نگاهی به جهان داستانی‌شان در این نبشته دارم.
اما حسین فخری با نشر مجموعه داستانی «در انتظار ابابیل» و رُمان «شوکران در ساتگین سرخ»، رُمان کوتاه «اهل قصور» و مجموعه داستانی «خروسان باغ‌بار»، جایگاهش را در تاریخ ادبیات داستانی معاصر به عنوان نویسنده جدی و مستقل، تثبیت کرده است. با آن هم من فکر می‌کنم حسین فخری با نشر مجموعه داستانی «خروسان باغ‌بار» نشان داد که دیگر خودش است و کاملاً هم خودش. و متعلق به خودش و جهانی که می‌خواهد در آن بنویسد. به عبارت دیگر، نشر مجموعه داستانی «در انتظار ابابیل» مرزی‌ست میان دو دوره کاری حسین فخری: دوره اول، ادبیات تبلیغاتی و احساساتی و تاریخ مصرف‌دار. دوره دوم، ادبیات به معنای جدی آن و بدون داشتن تاریخ مصرف؛ یعنی آثار باارزش و جدی.
نویسنده با‌ آن‌که رُمانش سیاسی است، اما از پرداختن به دیگر شخصیت‌ها، غافل نمانده است؛ شخصیت‌های چون پدر و مادر و خواهر و برادر راوی. مختار که راوی رُمان است، گه‌گاهی به غزنی می‌رود. با‌ آن‌که آن‌جا برای تفریح و گذراندن تعطیلات دانشجویی رفته است، اما راوی غافل نیست و در آن‌جا هم زنده‌گی عادی را که بازهم جدا از زنده‌گی سیاسی مرکز کشور نیست، دنبال می‌کند و آفات و بدبختی جنگ و مهاجرت و جابه‌جایی‌های از سری ناگزیری را دنبال می‌کند؛ البته بسیار ظریف و به شکل طبیعی، که به بدنه رمان تحمیل نشده است.
در کنار تک‌گفتارها یا مونولوگ‌های بالا، در رمان، یک مونولوگ بسیار دل‌پسند و گیرا، توسط مریم همسر راوی بیان می‌شود. با‌آن‌که این مونولوگ شِکوه و بیان دل‌تنگی‌های مریم است، اما باز هم نمایان‌گر وضعیت سیاسی و حزبیِ راوی در آن زمان است، البته یکی از بهترین مونولوگ‌های این رمان:
«چند روز است که مریم مهربانی و لطف سابقش را ندارد. گویی یک عقده درونی او را عذاب می‌دهد. نزدیک است که میان‌ما ناسازگاری ایجاد شود. خیلی کم با من صحبت می‌کند. گاهی به من طعنه و کنایه‌های نیش‌داری می‌زند.
غالباً از خود سوال می‌کنم که مریم مرا دوست دارد ولی چرا عصبانی و بد رفتار شده است. یک روز از او می‌پرسم: «مریم جان آخر بگو چرا دل‌تنگی؟ حس می‌کنم که تو چیزی را از من پنهان می‌کنی؟»
مریم‌ یک‌باره می‌ترکد و تقریباً فریاد می‌زند:
«چه بگویم. از کجا شروع کنم. تو کی به درد دل من گوش می‌کنی. از همان اول مزه نداشتی. روز شیرینی خوری، پتنوس شیرینی را بردی و خالی فرستادی و مرا پیش پدر و مادر و قوم و خویشم یک پیسه ساختی. در عید قربان زن کاکایم گله کرد « عیدی را تنها خوردی. نه ماهی نه جلبی نه هیچ چیزی برای قوم و خویش تقسیم نکردی. چه آورده بود که ما را خبر نکردی.»
مادرم از شرم آب شد و گفت: « نصیب و قسمت بود. کس چه می‌فهمد. بچه خودش آدم خوب است. داکتر است. پشت گپ‌های دیگر نمی‌گردیم.»
زن کاکایم گفت: «عجب.»
در عروسی نه گردن‌بند طلا گرفتم نه گوش‌واره نه انگشتر. هیچ. به یک لاکت مردم را بازی دادم. لباس و چادر عروسیم هم کرایی. پدر و مادرم دوصد نفر را در عروسی لست دادند اما تو صد نفر را خواستی و نیمش هم رفقای خودت و ما را پیش همه شرماندی. در عروسی همه می‌پرسیدند که پدر و مادر داماد کجاستند؟ چرا نیامده اند؟ در عروس‌خانه یک دختر و زن خویش و قومت نزدیک نیامدند. هزار طعنه و کنایه شنیدم. اما همه به‌خاطر تو تحمل کردم. به ظاهر خنده می‌کردم اما از دلم خدا خبر داشت. وقتی به خانه رسیدم، پیش پایم نه کسی خروسی کُشت، نه دایره زد، نه رقص کرد. همه می‌گفتند که ما یاد نداریم. عجب داماد‌خیلی. در خانه کسی نبود که از مهمانان پذیرایی کند. چای و کلچه یا میوه بیاورد. همه با لب و دهان خشک از خانه رفتند. بعد از عروسی تخت جمعی نکردی. مثل عروس‌های دیگر لباس‌های رنگارنک نداشتم. تخت خواب و میز آرایش و الماری لباس را به چشم ندیدم. در خانه پدری با تو گذاره کردم و صد رقم منت را شنیدم. تو مرد هستی و به لج‌بازی زن‌ها بلد نیستی و فقط به فعالیت‌های حزبی و سیاسی خود مشغول هستی. نه از زن خبر داری نه از بچه. صبح میروی و شام می‌آیی. پرسان نمی‌کنی که زن چه ضرورت داری. شیر خالد مانده نمانده. در خانه آرد و روغن و برنج و کچالو است، نیست. وقتی مهمان می‌آید. دست و پاچه می‌شوم که با دست خالی چه‌طور عزت کنم. تا کی از مادرم بخواهم. هر زن می‌خواهد بازار برود و چیزی به دلش بخرد. اما آرمان یک دست لباس خوب به دلم ماند که بپوشم و خوش و خندان به مجلس عروسی و شیرینی خوری بروم. هر جا که می‌روم از داخل شدن به مجلس می‌شرمم. از همه خویش و قوم بریده‌ام. آخر نان کسی را که آدم می‌خورد بان نان بدهد و دوستی یک‌طرفه نمی‌شود.
در خانه که می‌آیی، پیشانیت ترش. نه گپ نه سخن. کِی جرأت دارد گپ بزند. فقط می‌پرسی: «کی آمده بود و چه گپ‌هاست.»
نه سلام نه علیک. دست و رویت را می‌شویی. چای و نان می‌خوری. اخبار رادیو و تلویزیون را گوش می‌کنی. کتاب می‌خوانی. وقتی از همه چیز خسته شدی می آیی و می‌خوابی. وقتی پیشانیت را می‌بینم، تمام گپ‌هایی را که در دل دارمو می‌خواهم با تو بزنم از یادم می‌رود. کم کم من هم عادتت را بلد شده‌ام و با تو کم‌تر راز دل می‌کنم. می‌فهمم که اگر چیزی هم بگویم تو گوش نمی‌کنی و در هوای خود هستی. پیش رفقا و دوستانت دهنت پرخنده است و از شدت خنده گوش‌هایت سرخ می‌شود. با ما که هستی زبان و دلت بسته است. گه‌گاهی زن‌های قوم و خویش از من می‌پرسند: «مختار جان کدام وقت با تو خنده و مزاح می‌کند یا همیشه همین‌طور قهر است؟»
من می‌گویم: «نه همیشه این‌طور نیست. پیش دیگران سنگین است.»
بیش‌تر از این تحمل خانه شریکی را ندارم. حالا کار و معاش دارری. قدرت داری. همه را می‌شناسی. برو یک خانه مستقل پیدا کن. تا کِی با پدر و مادر خود زندگی‌ کنم؟ من از دیگران چه کمی دارم؟ دیگران را ببین که چه‌طور زندگی می‌کنند. شریف برای خودش در کارته سه خانه ساخته. از صوفی غلام رسول مبل و کوچ خریده، از قالین‌هایش چه بگویم. خوب می‌خورند، خوب می‌پوشند. بیرون که می‌روند موتر در اختیار دارند. هفته  چند شب مهمانی. تمامش اشخاص مهم، عضو کمیته مرکزی، رییس و وزیر. سرمشاور و سکرتر سفارت. شب تا صبح خوش می‌گویند و خوش می‌خورند و به ریش تو و امثال تو هم می‌خندند. پسان شب هم قطعه و قمار و موسیقی. او از کجا می‌کند. دیگران از کجا می‌کنند.
ترا به خدا دیوانه نیستی. فکر می‌کنی عاقل هستی. همه مردم به فکر زندگی‌شان هستند. به فکر آینده شان. کارشان که تمام شد با زن و فرزندانش اختلاط می‌کنند. فقط تویی که می‌نشینی کنج خانه و مطالعه و مطالعه، آخرش عقلت را سر این کتاب‌ها از دست می‌دهی و دیوانه می‌شوی. در این ده سال از کتاب‌خوانی چه فایده کردی. چه دردت را دوا می‌کند. همه خویش و قوم و همسایه مرا ملامت می‌کنند و می‌گویند: « به بخت خود لگد نزنید. فکر آینده تان را بکنید. این چانس‌ها که همیشه گیر نمی‌آید.»
سر همین‌قدر گپ‌هایت وقتی در یک‌جا چشمت به زن‌ها افتاد، هوش از سرت می‌پرد و تو هستی و چشم‌چرانی. من دیگر از دیوارهای شاریده خانه، از قالین رنگ و رو رفته، از دوشک‌های تافته، از پرده‌های که به هیچ چیز نمی‌خوانند، می‌شرمم و رنج می برم. »
برای درک این رُمان، و قبل از خواندن آن، خواننده باید تاریخ افغانستان را از سال‌های آخر سلطنت محمدظاهرشاه تا عصر مجاهدین، بداند. در غیر آن، خواننده از بیش‌ترِ حوادث این رُمان خبر نخواهد شد. راوی به قدرت رسیدن محمد داوود، نورمحمد تره‌کی، حفیظ‌الله امین، ببرک کارمل و داکتر نجیب‌الله را در رُمان شرح می‌دهد، اما خواننده‌یی که از تاریخ معاصر کشور آگاه نباشد، این ابهام و هنر نویسنده را در نخواهد یافت. همین‌گونه قیام‌های مردمی چنداولِ کابل یا قیام مردمی هرات.
پایان رُمان، غم‌انگیز است؛ به‌ویژه زمانی‌که راوی به خانه اسد می‌رود. در آن‌جا اسد حرف‌هایی می‌زند که نمایان‌گر پایانِ این جنبش است؛ جنبش چپ در کشور. حرف‌های اسد بسیار منطقی و به‌جاست:
«ما هم‌چون ققنوسی خود را آتش زدیم اما از خاک و خاکستر ما ققنوس دیگری نمی‌بالد. ققنوس‌های ما را اخته کردند. حتا امکان پرواز را هم باقی نگذاشتند که لااقل بال و پری بگشایند و اوجی بگیرند و سرزمین و تاریخی ساختند خالی از قهرمان. ما اکنون دعوا را باخته‌ایم.»
«آری موریانه‌ها حزب ما را جویدند و پوساندند و تکه تکه کردند …»
اسد در جمله‌های بعدی شعری از استاد واصف باختری را برای راوی می‌خواند که بیت آخر آن این‌ست: «بگو که کید شغادان به چاه‌سارش کشت/ مگو که وای ببین رستم از نبرد گذشت. »
در واقع راوی با استفاده از این شعر می‌خواهد بگوید که حزب خلق از درون خود و توسط خودی‌ها، متلاشی شد، کسی‌ دیگری او را متلاشی نتوانست.
مرگ اسد هم غم‌انگیز است. پایان رُمان، نشان‌گر پایان جریان چپ و پایان قدرتِ این جریان است؛ جریانی‌که دیگر نه لشکر دارد، نه قوا و نه سخنران.
در پایان بررسی این رُمان، می‌شود گفت که شوکران در ساتگین سرخ یک رُمان اتوبیوگرافیک است. می‌توان ادعا کرد که این رُمان، زنده‌گی‌نامه سیاسی حسین فخری است که در قالب یک رمان خواندنی، جذاب و با ساختار یا استخوان‌بندیِ محکم ارایه شده است.
در کارنامه ادبی حسین فخری، شوکران در ساتگین سرخ چون گوهری فروزنده می‌درخشد. شوکران رُمانی نیست که با سی چهل صفحه خواندن آن، بتوان درباره آن قضاوت کرد یا خوب یا بد بودنِ آن را تشخیص داد. البته سی چهل صفحه اول رُمان، گیرایی و کشش کُلِ رُمان را هم ندارد. خواننده وقتی صد صفحه از رُمان را می‌خواند، آن وقت به عظمت این رُمان پی می‌برد؛ چون بعد از صد صفحه معلوم می‌شود که با رُمانِ سنگین و قابل اعتنایی روبه‌رو است که فشار فضا و حوادث آن، خواننده را به خود مشغول می‌کند.
من معتقدم که هر نویسنده در کُل آثار خود، یک یا نهایتش دو رُمان فوق‌العاده می‌داشته باشد که مترادف نامِ آن نویسنده می‌شود. به گونه مثال صادق هدایت و بوف ‌کورش، صادق چوبک و سنگ صبورش، بزرگ علوی و چشم‌هایش، جلال آل‌احمد و مدیر مدرسه‌اش، سیمین دانشور و سووشونش، هوشنگ گلشیری و شازده احتجابش و محمود دولت‌آبادی با کلیدر و جای خالی سلوچش. من معتقدم که در میان آثار حسین فخری، شوکران در ساتگین سرخ با نام او مترادف خواهد شد. البته حسین فخری بعد از شوکران در ساتگین سرخ، رُمانِ کوتاه «اهل قصور»(۱۳۸۰) را می‌نویسد. ولی این رُمان، سطحی‌ و بسیار اندک در برابر شوکران در ساتگین سرخ، جلوه می‌کند. حتا خواننده متعجب می‌شود چه‌گونه نویسنده چنان رُمان سترگ، چنین رُمان سطحی و ضعیف نوشته است.
با آن‌که حسین فخری داستان‌های کوتاهِ زیادی هم نوشته و می‌توان نامِ او را جزوِ نویسنده‌هایی که در ترویج داستان کوتاه در کشور تلاش کرده‌اند، ذکر کرد؛ اما من علاقه ندارم که به داستان‌های کوتاه ایشان یا دیگر نویسنده‌یی بپردازم. ولی در کنار نوشتن رُمان و داستان کوتاه، حسین فخری از گونه دیگر ادبی نیز استفاده کرده که حیف است از آن یاد نشود. فکر کنم در میان اهل قلم‌ِ امروز ما، حسین فخری تنها نویسنده‌یی باشد که سفرنامه نوشته؛ اما به یقین که یگانه نویسنده است که زیاد سفرنامه نوشته است. من جسارت می‌کنم و به خود این اجازه را می‌دهم که بگویم: اگر در کارنامه ادبی ایشان رُمان شوکران در ساتگین سرخ نمی‌بود، می‌شد گفت که او سفرنامه‌های برتری نسبت به کارهای داستانی‌اش دارد. سفرنامه‌های فخری با زبان روان و صمیمی نوشته شده‌اند. به‌ویژه سفرنامه ایرانش: از طابران تا شهر سلیمان، بسیار دوست‌داشتنی و گیرا است. می‌شود گفت که با این سفرنامه به خوبی می‌توان به شخصیت دوست‌داشتنیِ حسین فخری نگاه کرد؛ چون در انتقال ذهنیات و شخصیت خود، در این سفرنامه بسیار موفق و توانا عمل کرده و هیچ‌نوع پنهان‌کاری و غرض و مرضی در آن دیده نمی‌شود. شخصیت آرام و متواضع و دوست‌داشتنیِ حسین فخری را بیش‌تر از دیگر آثارش، می‌توان در سفرنامه‌های او یافت. به‌ویژه سفرنامه حج‌: از غربتی به غربتی دیگر. البته سفرنامه‌های دیگرش کوتاه هستند.
حسین فخری در کنار نوشتن داستان و رُمان و سفرنامه، نقد هم فراوان نوشته است. دو کتاب از نقد‌های ایشان چاپ شده است. مجموعه نقدهایش در کتاب داستان‌ها و دید‌گاه‌ها، در کنار کتاب‌های پژوهشی ناصر رهیاب، حمیرا قادری و محمدحسین محمدی، منبع خوبی است برای پژوهش و رویکرد به ادبیات داستانی کشور.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.