احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:شنبه 28 حمل 1395 - ۲۷ حمل ۱۳۹۵
برگردان: انوشیروان گنجیپور/
“من به موضوعی خیلی انسانی نیاز دارم: زندهگی، عشق، رنج و برخوردهای شخصی.” این حرفی است که کورتاسار به دوستش آلَن سیکار میگوید که در سال ۱۹۷۹ برای مجلۀ “درای” با او مصاحبه میکرد.
مشکل بتوان زندهگینامهیی از او ارایه داد، چون چنانکه تمام دوستانش و در رأسِ آنها خود آلن سیکار بدان اشاره میکنند، همه چیز داخل کتابهایش است و بهتر آنکه به خود کتابها رجوع کنیم.
به کتابشناسیاش بنگرید؛ جایی که بهترین کتابها، مقالات و مصاحبهها دربارۀ کورتاسار را به زبان فرانسه و اسپانیایی خواهید یافت. اما باز از زبانِ خود کورتاسار بشنویم: “آیندۀ کتابهای من یا دیگران، کوچکترین دلواپسی من است… نویسندۀ واقعی کسی است که وقتی مینویسد، کمان را تا ته میکشد و سپس آن را به میخ آویزان میکند تا برود با دوستانش چیزی بنوشد. تیر درست به سمت هوا است، به هدف اصابت خواهد کرد یا نه؟ تنها احمقها میتوانند ادعای تصحیح مسیر تیر را بکنند یا در حالی که از زاویۀ جاودانهگی آن را میپایند، پشت سرش بدوند تا چند تا هُلِ کوچولوی تکمیلی به آن بدهند…”(به نقل از کارین بِریو در کورتاسار افسونگر)
به راستی خولیو کورتاسار که بود؟ معمایی که پانزده سال پس از مرگِ او در پاریس حتا به حل شدن نزدیک هم نشده و هنوز به تاباندنِ هالهیی از راز دور شخصیت و آثارش ادامه میدهد. کم نیستند کسانی که از سخن گفتن دربارۀ نویسندهیی طفره میروند که عملاً هیچ کسِ دیگری چون او، نسل امریکای لاتینی دهۀ شصت را متمایز نمیکند. اکثراً ترجیح میدهند به کتابهایش اعتماد کنند، جایی که او از طریق حلقۀ دوستانِ صمیمی ترش کاملاً کشف میشود.
با این حال نویسندۀ کتاب ـ کیش (livre-culte) “لی لی بازی” بهرغم تمام تلاشهایی که کرده تا به شفافترین نحو ممکن به نظر آید، امروزه مثل نتیجۀ سوءتفاهمی مزمن ظاهر میشود، مرگ او پایان یک دوران را رقم میزند. اسطورۀ کورتاسار که در امریکای لاتین واقعیتی به شمار میآمد، همزمان با خالقش در یک بعدازظهر خواب زده و سرد فبروری ۱۹۸۴ در غبار گم شد.
خولیو کورتاسار در سال ۱۹۱۴ در بروکسل به دنیا آمد، اونیه کارولیس همسر دومش میگوید: “روز نخستین بمباران شهر توسط نازیها”. پدرش که کنسول آرژانتین در بلژیک است، به سرعت خانوادهاش را به سویس و سپس به بارسلونا میبرد. نخستین خاطرات کودکیاش از آنجا است: “یک پارک پُر از چیزهای رنگارنگ”، مطمیناً پارک گوئل ساختۀ معمار کاتالانی آنتونی گائو.
پس از آن، نوبت بازگشت به آرژانتین میرسد و اولین ضربه، غیبت پدر که “یک روز رفت سیگار بخرد و دیگر هرگز برنگشت.” صحنه در یکی از قصههایش شرح داده شده است. از آن به بعد، کورتاسار و پدرش تصمیم گرفتند همدیگر را فراموش کنند. روزی پدر که او هم نامش خولیو بود، پسر را از امضا زیر نوشتههایش با نام او منع کرد. مدتها بعد، در سالهای ۴۰ کورتاسار پدر سعی کرد با پسر آشتی کند. ظاهراً ملاقات خیلی بد برگزار شد و نویسنده دیگر هیچگاه حتا پیش نزدیکترین بستهگانش از پدر سخن نگفت. ولی از لابهلای بعضی نوشتههایش میتوان سیمای پدری غایب را تشخیص داد که او دیگر هرگز نخواست نامش را ببرد.
از آن پس، تعلیم و تربیت خانوادهگی کورتاسار را مادر و بهویژه مادربزرگِ یهودیتبار و هامبورگیاش که تأثیری قطعی بر جنبههای مختلفِ هویتِ او گذاشت، به عهده گرفتند. هویتی چندگانه، متناقض و به دور از سادهگی و خامی که گاه به نظر میرسد او آرزو میکند از شرِ جاهای پُرشماری که آن را اخذ کرده، خلاص شود. کورتاسار بهخاطر محل تولدش و طرز تلفظ “ر” اش به زبان فرانسه اندکی بلژیکی بود و وقتی به اسپانیایی آرژانتینی سخن میگفت، بهخاطر اشتیاقش به بوئنوس آیرس و چون آنجا نخستین منبع الهامش بهخصوص در دو رمان اول چاپ نشدهاش “Divertimento” و”El examen” بود، یک آرژانتینی و امریکای لاتینی بود بهخاطر تعهد سیاسی و احساسیاش نسبت به کوبا و نیکاراگوئه. به علاوه، بهخاطر فرهنگ و ملیتش فرانسوی بود. تابعیت فرانسه در سال ۱۹۸۱ و در جریان عملی کاملاً نمادین توسط فرانسوا میتران، همزمان با میلان کوندرا، به وی اهدا شده بود. دو آواره، یکی از جنوب و دیگری از شرق.
اگر بر این ملغمه تأثیری را که جنبۀ وهمی و خارقالعادۀ ادبیات انگلوساکسون، از نوع ادگار آلنپو، بر او گذاشت اضافه کنیم، به پازلی میرسیم که شخصیتی را ترسیم میکند که میخواست یک تبعیدی باشد، ولی نبود و سعی میکرد خیلی بیشتر از آن که آرژانتینی، امریکای لاتینی باشد و تازه سخنگوی آمال و آرزوهای ساکنین جنوبِ ریوگرانده.
خولیو کورتاسار، انگار برای ادا کردن دینش به خود یا همزادهایش، مبارزی بود برضد خود. همزاد پای ثابت کارهای او بود. انسانهایی ظاهراً عادی که بر اثر تقلیدگریِ ناخودآگاه به بتهای جزایر سیکلاد بدل میشوند و ماهیهای عجیب یا “من”های دیگر، عین حکایتهای استادانش ادگار آلنپو و بیش از همه فرانتس کافکا، که چنانکه پیر مرتان، رماننویس بلژیکی و دوستش میگوید، سرمشق واقعی او بود. “کافکا در “محاکمه”، به همان خوبی که در “قصر” یا در “گروه محکومین” ادبیاتی خلق کرده که بدون اینکه هجویه باشد، خودکامهگی را در تمام اشکالش افشا میکند.”
کورتاسار همزادش را، انگار که پدری ناپدید شده در کار باشد، در تمام طول جغرافیای شخصیاش جستوجو کرد. شهری که کورتاسار طی سالیان برای اقامت برمیگزیند (او در سال ۱۹۵۱ به پاریس میآید و باقی عمرش را در آنجا سر میکند)، برخلاف آنچه ممکن است به نظر بیاید، همانی نیست که اوراسیو اولیویرا، قهرمان “لی لی بازی” برای خود انتخاب میکند. کورتاسار اولیویرا نیست. “او آدمی بسیار منظم بود.” این را شائول یورکیویچ، نویسندۀ چندین مقاله دربارۀ کورتاسار و یکی از نزدیکترین دوستان نویسنده از ابتدای دهۀ شصت میگوید و ادامه میدهد: “خولیو کاملاً برخلاف قهرمانش بود. او گرگ بیابانی بود که از محافل رسمی ادبیات بوی تعفن به مشامش میرسید.” در آن دوره، کورتاسار به عنوان مترجم در یونسکو کار میکرد و همزمان “لی لی بازی” را مینوشت. “به جز تک و توک اشارههایی، هیچوقت با من دربارۀ چیزی که داشت مینوشت، حرف نمیزد.” “لی لی بازی” یکی از سوءتفاهمهای اساسییی است که بر آثار کورتاسار سایه افکنده است. کارولیس میگوید: “با این رمان خولیو میخواست کتاب – کیشی بنویسد که برای خواص در نظر گرفته شده بود.” کورتاسار از همذاتپنداری گستردۀ جوانان امریکای لاتینی با شخصیتهایش به ویژه سیبیل(Sibylle) بینهایت شگفتزده شده بود. کارولیس اضافه میکند: “ولی او مجذوب این شده بود که به نوعی بت برای جوانان تبدیل شده.” چه بسیار خوانندهگانی که در این زوج عجیب و غریبِ رمانتیک که در پاریس پرسه میزدند، خود را مییافتند.
سال ۱۹۶۳ چرخشی در “کار” ادبیِ کورتاسار بود (او همیشه از این اصطلاح بدش میآمد و خودش را بیشتر یک آماتور میدانست تا نویسندهیی حرفهیی). اما از طرفی این سال، زمان نخستین سفرش به کوبا به همراه همسر اولش آئورورا برناردز، مترجم و نویسنده، است که سال ۱۹۴۵ در آرژانتین با او آشنا شد و در پاریس دوباره به کورتاسار ملحق شد و در سال ۱۹۵۳ با او ازدواج کرد. به همراه او، کورتاسار چندین سفر قابل توجه به چهارگوشۀ جهان و از جمله هند انجام میدهد که در آنجا مهمان اکتاویو پاز هستند. آئورورا برناردز آثار سارتر، دورل، کالوینو و… را ترجمه کرد و همو است که ماههای آخر عمرِ کورتاسار را در کنارش بود و چنانکه کارین بریو میگوید: کورتاسار مطمین از “مراقبت جانانه در کنار تختش” در کنار او جانی دوباره گرفته بود.
هاوانا نخستین کشف بزرگِ اوست. قطعاً به دلیل انقلاب و به دلیل زندهگی حارهیی، شور و سرزندهگی این شهر. بنابراین هاوانا چهارراهی بود بر سر راه بیشتر نویسندهگان امریکای لاتین. La casa de las Americas، موسسۀ فرهنگییی که به وسیلۀ هایده سانتامارا اداره میشد، مجموعه نویسندهگانی را که آنها را “رونق” ادبیات امریکای لاتین میخواندند، دور هم جمع کرده بود: گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس، ماریو بارگاس یوسا و عدهیی دیگر. تا وقتی که در سال ۱۹۷۱، به هنگام هیاهو بر سر “قضیه، پادیلا” از آن بریدند. هربرتو پادیلا، خالق مجموعهشعری به نام “جرزنی” را مجبور کردند در اتحادیۀ نویسندهگان و هنرمندان کوبا و در حضور عموم اظهار ندامت کند. کورتاسار به همراه ژان پل سارتر، سیمون دوبووار، اکتاویو پاز، ماریو بارگاس یوسا و عدهیی دیگر نامهیی را امضا میکند که در آن با افشای روشهایی که به طرز غریبی یادآور روشهای محاکمههای شوروی هستند، از دولت توضیح خواسته میشود.
کوبا نشانگر گسست بزرگی در قلب زندهگی و آثارِ اوست. کورتاسار نازکطبع، روشنفکر ناب و غریبه با هرگونه نظامیگری از آن پس خود را وقف انقلاب میکند. او شروع میکند به نوشتن قصههای سیاسیِ وهمی و همچنین رمان “کتاب امانوئل”. پایش به میتینگ و کنفرانسها باز میشود و در آنها دوباره بر اتحادش با کوبا و ضرورت مبارزه بر ضد امپریالیسم تأکید میکند. کورتاسار حالا دیگر مبارز همۀ میدانهای نبرد است. در پاریس، او پذیرای همۀ تبعیدیان امریکای لاتینی است که درِ خانهاش را میزنند. آن وقتها سالهای سیاه کودتای نظامی در اروگوئه، سرنگونی سالوادور آلنده در شیلی و استبداد در کشور خود او، آرژانتین، بود. کورتاسار به سخنگوی مخالفان ژنرال پینوشه و ژنرال ویدلا بدل میشود. او در دادگاه روسل شرکت میکند و بیانیهها را امضا میکند، اما رهبر سیاسی شدن را رد میکند. همه در این جنبه از شخصیت او اتفاق نظر دارند که تعهدش بیشتر اخلاقی بود تا سیاسی. یورکیویچ میگوید: “او همیشه میخواست تلفیق میان شعر و زندهگی را محقق کند، بعدها این تلفیق میان سه چیز رخ میداد: شعر، انقلاب و زندهگی.”
جریانهای انقلابی مدام او را به گونهیی مقاومتناپذیر به سمتِ خود میکشیدند، اما تنها در آغازشان، هنگامی که هنوز بیغل و غش به نظر میرسیدند. اینبار نیکاراگوئه جای کوبا را گرفت. کورتاسار جسم و روحش را وقفِ این انقلابی کرد که توسط دوست کشیش و شاعرش ارنستو کاردنال رهبری میشد. اینبار او را کارول دونلوپ، یار آخر عمرش همراهی میکرد.
کورتاسار کارول، زن جوانی که نویسنده بود را در جریان نمایشگاه کتابی در کانادا شناخته بود و به همراه او les autonautes de la cosmoroute را نوشت. او دو سال پیش از کورتاسار، در سال ۱۹۸۲ و درسن ۳۵ سالهگی مرد. تصویر نهایی خولیو کورتاسار، تصویر نویسندهیی است که سعی کرد به معمای شخصیتی و همینطور به غیبتهای بنیادین و اساسیاش معنایی واضح و روشن ببخشد؛ نویسندهیی که سعی میکرد دردآورترین چیزهایی را که برایش وجود داشتند پنهان کند؛ چیزهایی که در درونِ او غیر قابلِ فهم ترینها بودند… یعنی همان دلمشغولیهای اصلی ادبیاش که مرکب بودند از پژوهشهایی سودایی در خلال حکایتهای تخیلیاش، دربارۀ “من”ِ وجودی او و همزادش.
در گورستان مونپارناس، جایی که شاعر پرویی سزار وایِخو نیز که زمانی سروده بود: “من روزی در پاریس وقت باران میمیرم” در آن آرمیده، قبری از مرمر سپید هست، با دو نام: یکی اسم کارول دونلوپ (۱۹۸۲- ۱۹۴۶) و دیگری خولیو کورتاسار (۱۹۸۴-۱۹۱۴). بالاتر، مجسمهیی کار خولیو سیلوا، یکی از دوستان همیشهگی، برپا است. مجسمه، مجموعهیی از دایرههای هممرکز را نمایش میدهد. روی یکی از آنها چهرهیی خندان، دو چشم و دهان، از آن بچهیی که هیچگاه نخواست بزرگ شود و خود را بیآنکه بخواهد، پرتاب شده در گرداب خروشانِ دنیایی بیش از حد واقعی میدید، دنیایی حتا غیر قابلِ درکتر از دنیای حکایتهای وهمیاش. شاید تنها آنجاست که تلاش برای درک بخشِ ناچیزی از ابهامِ کورتاسار امکانپذیر است!
Comments are closed.