دین در آثارِ فرانتس کافکا

گزارشگر:سیاوش جمادی / یک شنبه 5 ثور 1395 - ۰۴ ثور ۱۳۹۵

 بخش نخسـت/
mandegar-3موضوع این گفتار، کافکا و دین است. از کافکا داستان، نوشته و نامه‌های بسیاری باقی مانده است. جهانِ او تا حدودی دسترس‌ناپذیر و از طرفی هم دسترس‌پذیر است. دین هم مفهومی وسیع و کلی است. اگر قبلاً بر سرِ این دو به توافق نرسیده باشیم، نمی‌توانیم به دنبالِ رابطه‌یی بین این دو در آثار کافکا برویم. کافکا در دهه‌های اولِ قرن بیستم در امپراتوری اتریش ـ مجارستان و میان اجتماعی از یهودیان به نام یهودیانِ اروپایی می‌زیست. آنان غالباً آلمانی‌زبان بوده و حتا در خانه هم عِبری سخن نمی‌گفتند. آنان خود را روشن‌فکر می‌نامیدند. کافکا نمی‌توانست از علایقی مثل تیاترِ خاصِ یهودیان به نام تیاتر ئیدیش یا زمزمه‌ها و آرمان‌هایی که به نامِ صهیونیسم مطرح می‌شد و یا دوست نزدیکش به نام “ماکس برود” که علایق صهیونیستی داشت، مبرا باشد. به بیان دیگر، او نمی‌توانست از جذبۀ این محافل بگریزد. اما کافکا در نهایت، در آثار هنری و داستانی‌اش به هیچ‌یک از مسایلی که در فرقه‌های عرفانی یهودی از جمله فرقۀ کاباله یا حسیدی یا صهیونیست‌ها، یا فرقۀ عرفان‌گرای رودولف اشتاینر بود، نمی‌پردازد.
اگر به دفترچۀ روزانۀ کافکا یا به کتابی با عنوان “گفت‌وگو با فرانتس کافکا” رجوع کنید، متوجه می‌شوید کافکا چه‌قدر در قبالِ زمزمه‌هایی که صحبت از رستگاری و نجات و امید بستن به عوالم رهایی و غیره‌یی که اساس بسیاری از ادیان است، ساکت است.
او نه ملحد است و نه کافر؛ بلکه می‌گوید: «من در میله‌های آهنی و ذهنیت خود محصورم. من نه می‌توانم متشرع و نه متعارف باشم.»
او اساساً نسبت به این زمزمه‌ها بدبین و در آن‌ها نوعی خودفریبی می‌بیند. حال مسالۀ ارتباط کافکا و دین از کجا به‌وجود آمده است؟ چه انگیزه‌یی در تفسیرهای متعدد از کافکا وجود دارد که تفسیرهایِ دینی از او جایگاه خاصی را اشغال کرده است؟
کمتر نویسنده‌یی را می‌توان یافت که به اندازۀ کافکا تفسیرپذیر باشد. نوشته‌های او بر اساسِ نظرِ یکی از معروف‌ترین مفسران او یعنی “والتر بنیامین”، تجدید فُرمِ اسطوره و تمثیل در ادبیاتِ جدید است. به نظر می‌آید، این بنا به ضرورتی انجام شده است. اول این‌که چرا ادبیات کافکا شکل تمثیل و اسطوره یا به نوعی زبان خاصِ دینی دارد؟
همان‌طور که می‌دانید، والتر بنیامین منقّد بسیار دقیق و ژرف‌کاوی است که متأسفانه در حوادث سال‌های ۱۹۴۰ یعنی اوایل دهۀ ۴۰ قرن بیستم در سن ۴۰ساله‌گی در حال گریز از فرانسه در کوه‌های پیرینه به طرز مرموزی می‌میرد. طبق گزارش‌های هانا آرنت که از نزدیکان بنیامین بود، او خودکشی می‌کند تا به دست نازی‌ها که فرانسه را اشغال کرده بودند، نیفتد.
والتر بنیامین در نقدی دربارۀ آثار فرانس کافکا در کتاب “نشانه‌یی به رهایی” به نکته‌یی دربارۀ هوای آثار کافکا اشاره کرده، می‌گوید: «هوای آثار کافکا نوعی هوای روستایی است و این هوایی است که آثار همۀ بنیان‌گذاران ادیان در آن شکل گرفته است.»
بیشتر تفاسیر دینی دربارۀ آثار کافکا برون‌متنی‌اند. من منکر تفسیر برون‌متنی نیستم. ولی معتقدم برای دست‌یابی به جهان کافکا نباید از هیچ چیزِ او گذشت، از یادداشت‌های پراکنده و خصوصی تا نامه‌هایی که قصد نابودی‌اش را داشت و توسط دوستانش مثل “ماکس برود” نجات یافت. من معتقدم تفسیر برون‌متنی باید خود را با شخصیت نویسنده به گونه‌یی پیوند دهد.
وقتی یادداشت‌های روزانۀ او را بررسی می‌کنید، در واقع افکارِ او پیش چشمِ شماست. هر چند “موریس بلانشو” می‌گوید به این‌ها اعتماد نکنید. او نکتۀ جالبی در مورد کافکا به‌خصوص در رابطۀ او با زن‌ها بیان می‌کند. او می‌گوید: «کافکا با دیگری همواره دگر بود. کافکا هرگز شخصیت حقیقیِ خود را حتا به “ملینا” که بسیاری معتقدند او تنها زنی بود که کافکا با تمام وجود، حضور خود را در برابر او عریان کرد و به او اعتقاد داشت، به ملاحظۀ شخص مقابلش، کاملاً عیان نکرد.»
«سوزان سانتاگ» با تفسیرهای ولنگ و باز دربارۀ کافکا مخالف است. سانتاگ تفسیرهای دربارۀ کافکا را در مقالۀ معروف «علیه تفسیر» به سه لشکر تقسیم می‌کند:
«تفسیرهای اجتماعی» دربارۀ آثار کافکا غالباً مدعی‌اند در آثار او از قدرت و بوروکراسی و دیوان‌سالاری خشک و آهنین صحبت می‌شود که در زمانۀ ما در دوران مدرن در تمامی نسوج و روابط انسانی حاکم است.
«تفسیرهای روان‌کاوانه» آثار کافکا که به قول سانتاگ لشکر دیگری را تشکیل می‌دهند، غالباً به رابطۀ کافکا با پدرش تأکید می‌کنند و مسایلی چون عقیدۀ ادیپ را پیش می‌کشند.
«تفسیرهای متافیزیکی» یا مابعدالطبیعی که امروز مورد بحث من است، لکشر دیگری از این تفاسیر را تشکیل می‌دهند. سوزان سانتاگ می‌پرسد با این انبوه تفسیرها چه باید کرد؟
 کافکا و دین؛ امکان یا امتناع؟
این مشکل واقعاً به تفسیرپذیری کافکا برمی‌گردد. کافکا شخصیتی بسیار تفسیرپذیر دارد. یکی از مفسران کافکا که بسیار دقیق آثار او را تفسیر کرده، “موریس بلانشو” است. او معتقد است ویژه‌گی آثار کافکا اساساً بازنمودی است از ویژه‌گی شخصیت کافکا. این ویژگی‌ها گاه عیان و گاه نهان‌اند. اما مسأله صرفاً نوعی بیان حدیثِ نفس و بازگو کردنِ ویژگی‌های شخصی نیست. کافکا از اصطکاک ویژه‌گی‌های شخصی‌اش با مقررات و به‌طور کلی قدرت صحبت می‌کند.
به عقیدۀ بلانشو جوهرۀ آثار کافکا، اصطکاکی بین شخصیت و خود بودن است با نیروهای بیرونی که مانع خود بودن‌اند. بلانشو بر آن است که کیرکه‌گور به گونه‌یی تکلیفِ خود را با این مسأله روشن کرده بود. زیرا ویژه‌گی‌ها را به درون و باطنِ خود سوق می‌داد. اما کافکا نمی‌تواند به درونِ خود عقب‌نشینی کند، چون در آن صورت دچار خودفریبی وحشتناکی می‌شود که حاصل آن نوعی شرمساری است که در واپسین جملۀ «محاکمه» نمود پیدا می‌کند. یعنی حتا بعد از این‌که “جوزف کا” در واپسین صحنۀ محاکمه به وسیلۀ دژخیمان کشته می‌شود، آن شرمساری هنوز به قوتِ خود باقی است.
این صحنه جای تأمل دارد. بلانشو این شرمساری را اصطکاکِ وجود حقیقیِ قهرمان با دنیای بیرون می‌داند.
اما تفسیر “ماکس برود” از جمله دوستان نزدیکِ کافکا هم قابل توجه است. ماکس برودِ یهودی، معتقد به یهودیت و صهیونیست است. او در دانشگاه تل‌آویو کرسی استادی دارد. او همان‌قدر که با کافکا دوست صمیمی بود، به قول بعضی از مفسران، از کافکا دور بود. تا جایی که کافکا در یادداشت‌های شخصی خود تصریح می‌کند که او و ماکس برود به دو دنیای کاملاً متفاوت تعلق دارند. از جمله شواهد این افتراق این است که ماکس برود و کافکا هرگز نمی‌توانند اثری مشترک بنویسند. گرچه در این زمینه تلاش می‌کنند و رمان نیمه تمامی هم به نام “ریچارد و ساموئل” از این همکاری ناتمام باقی مانده است. علت هم اختلاف شدیدِ این دو از نظر سبک، دیدگاه و جهان بینی بود. ماکس برود اصرار زیادی دارد که از آثار کافکا تفسیری متافیزیکی و مابعدالطبیعی استخراج کند. یکی از دلایل او و مفسران دینیِ دیگری از جمله مارتین بوبر و “برنارد رانگ”، رمان «قصر» کافکا و فروبسته‌گی قصر نسبت به قهرمان داستان است. در رمان قصر، مساک‌ها به شدت فعالند، ولی متولیان و زعمای قصر به‌شدت مردم‌گریز، کثیف، آلوده، پنهان و منفعل و بی‌خاصیت‌اند. نمی‌شود به هیچ چیز آن‌ها اعتنا کرد.

بسیاری از خصوصیات رمان قصر بازگفتی است از الوهیتی که در فرقه‌های عرفان یهودی مجسم می‌شود. به عنوان مثال در یکی از فرقه‌های عرفانی یهودیت یعنی کاباله، تصویری خاص از جهان الوهیت و ساحت “یَهُوَه” عرضه می‌شود. به این معنی که اگر تمام جهان خودشان را در برابر ساحت مقدس و باشکوه “یَهُوَه” چاک چاک کنند، او به انسان هیچ اعتنایی ندارد. ساحتی دور از دسترس است و هرگز همچون مسیحیت که ملکوت الهی درون شماست یا اسلام که خدا از شاهرگ گردن به انسان نزدیک‌تر است، وجود ندارد.
نسبت منشای الهی با عالم انسانی نسبتی ذی‌مراتب است. شبیه پرتو نوری است که شعاع‌های مختلفش در مراتب مختلف باز تابیده می‌شود. از مافوق به مادون طی یک سلسله‌مراتب تا به مادون‌ترین مرحله‌اش یعنی انسان و طبیعت می‌رسد. بشر با منشای اصلی هرگز رابطه پیدا نمی‌کند.
این مراتب مختلف، نامه‌رسان و پیک‌هایی دارند که در آثار کافکا مثل “قیام امپراتوری” و “دهکدۀ بعدی” پیک‌ها نقش عمده‌یی بازی می‌کنند. بنابراین مفسران او معتقدند تصویری که در قصر مشاهده می‌شود، تصویری است از جهان نوافلاطونیِ عرضه شده در برخی از مکاتب عرفانی یهود.
والتر بنیامین در عین این‌که با ماکس برود مخالفت می‌کند، اما خود هم در آثار کافکا صبغه‌های دینی و مذهبی می‌جوید. بنیامین چند داستان از تلمود نقل می‌کند که شباهت بسیار زیادی با ماجرای رخ داده در رمان «قصر» دارند. از جمله داستان تلمودی شاهزاده خانم تبعیدی است. قهرمان این داستان به شهری تبعید شده که نه او و نه مردمِ آن شهر، زبان همدیگر را نمی‌فهمند.
او همواره منتظر پیامی رهگشا و به قول حافظ پیک فرخ‌پی است که آمده و فروبسته‌گی در قصر را بگشاید. کسی که در داستان تلمودی باید ظاهر شود، مسیح تلمودی است. شاهزاده خانم روح و آن دهکده جسم و طبیعت است.
والتر بنیامین این مسأله را از دیگران نقل می‌کند. ولی تطابق عجیبی بین این داستان تلمودی با ماجرایی که در رمان قصر اتفاق می‌افتد، وجود دارد.
همان‌طور که قبلاً گفته شد، مساک‌ها فعال‌ترین شخص همۀ آثار کافکا هستند؛ شخصیتی که انفعال دست‌یابی و دست‌یازی و چنگ زدن به ساحت دوردستی که در آغاز رمان قصر در پشت ابر و برف‌ها پنهان بود، آغاز می‌کند. در مراتب مختلفی که در عرفان کاباله بین مبدای اعلاء تا مادون توصیف می‌شود، مراتب مادونی و پایینی بسیار کثیف‌اند. بیشتر شبیه صحنه‌هایی‌اند که در آثار کافکا مثل صحنه‌های مربوط به زنان دیده می‌شود.
داستان‌های زیادی در تلمود و آثار مذهبی وجود دارد تا این شباهت را تداعی کنند که کافکا قصد دارد در قصر، بازگفتی از عرفان یهودی به نمایش گذارد.
«مارتین بوبر» از مفسران دیگر آثار کافکا است. بوبر از متفکران بزرگِ یهودی است که رگه‌یی از فیلسوفان اگزیستانس هم در او وجود دارد. برخی از کتب او هم به فارسی ترجمه شده است. در آثار بوبر با نوعی سکولاریزه کردن رابطۀ عرفانی انسان و خدا در دین مواجهیم. رابطۀ من ـ او در دین به رابطۀ من ـ تو تبدیل می‌شود. مارتین بوبر کتابی هم به این نام دارد. او در مقاله‌یی، تفسیر دینیِ مجاب‌کننده‎یی از کافکا به‌دست می‌دهد. او می‌گوید: «می‌توان از کافکا تفسیری دینی به طریق سلبی و منفی ارایه داد.» به اعتقاد او، کافکا تا مرزهای کفر پیش می‎رود.
من در کتابی به نام “یادبود ایوب در جهان کافکا”، جهانِ او را بنا به دریافت شخصی‌ام، نوعی مرتبط با اعتراض ایوب در کتاب مقدس می‌دانم. من قادر نیستم عظمتِ این متن دراماتیک بسیار کهن را برای‌تان بازگو کنم. داستان ایوب در متون دینی یهود غیر از داستانِ مطرح‌شده در قرآن کریم است. در قرآن کریم داستان ایوب چندان به تفسیر گفته نمی‌شود. تا آن‌جایی که من تحقیق کردم، قرآن کریم در چهار جا از صبر ایوب در برابر وسوسه‌های شیطان سخن می‌گوید.
داستان ایوب در عهد عتیق، ماهیتاً داستانِ دیگری است. در این‌جا شیطان است که خدا را وسوسه می‌کند. ایوب بندۀ صالحِ خداست، او دارای کشت‌زاران وسیع، قلبی پاک و پُر از مهر و محبت به همۀ انسان‌ها و دارای فرزندانی صالح است. ایوب هم به‌طور مداوم شکرگزار خداست. شیطان، خدا را وسوسه می‌کند که شکرگزاری ایوب ناشی از خوشی و راحتی و تنعمِ اوست، اگر می‌خواهی بدانی او واقعاً تو را حمد می‌کند، نعمت‌هایت را از او بگیر. خدا هم یکایک نعمت‌ها را از او می‌گیرد.
از طرفی هرچه بلاست، از فقر و بیماری یک‌جا بر او نازل می‌کند. او به مجسمۀ تمام دردهای انسانی تبدیل می‌شود. ایوب در حالت دردمندی خود، به جای بیان دردِ خود، به سخن‌گوی همۀ دردمندانِ عالم تبدیل می‌شود. مدافعۀ ایوب در برابر “یَهُوَه” که پشت ابرها با گوش‌های بی‌اعتنا و خاموش پنهان شده، فریاد “جوزف کا” و فریاد “مساک‌ها” است. البته این تفسیر من است که آن را با آب‌وتاب بیان کردم.
مارتین بوبر این تفسیر را به ایوب ارجاع نمی‌دهد، بلکه به‌طور کلی به این مسأله اشاره می‌کند که در دین مسیحیت فرقه‌یی به نام “پولینیسم” وجود دارد (پیروان سنت پل) که در زمان کافکا، این فرقۀ مسیحی بر کلیسای مسیحی جمهوری هابسبورگ حاکم بوده است.
مسایل فوق نشان می‌دهد که در ادبیات، قدرت تعمیم مسایلِ این‌جایی و اکنونی وجود دارد. در وادی ادبیات، نویسنده برخلاف فلسفه، از مسایل این‌جایی و دردهای حاضر در زمانه‌اش متأثر می‌شود. ما امروز در زمان خودمان زنده‌گی می‌کنیم. در عرصۀ سیاست، اجتماع، رابطۀ قدرت- ملت و مناسبات قدرت با درگیری‌هایی مواجهیم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.