گزارشگر:سیاوش جمادی / دوشنبه 6 ثور 1395 - ۰۵ ثور ۱۳۹۵
بخش دوم و پایانی/
کافکا، آدورنو و دیکنز در خلأ به وجود نیامدند. مسایل اکنونی و اینجایی برای آنان بسیار مهم و حساس بود. این حساسیت هم باعث شد قلم به دست گیرند. به قول بوبر فرقههای مسیحی و از جمله پولینیسم شباهت زیادی به عرفان کاباله دارد. شاید بوبر از آنجا که خود یهودی و التزامات دینی داشته، مسأله را به مسیحیت متصل میکند. او معتقد است ارتباط انسان با الوهیت در پولینیسم به نحوی است که انسان به عنوان موجودی گنهکار، محتاج فیضی از جانب خدا است. یعنی در مناسبات قدرتی که به قول والتر بنیامین یک سرِ آن به اسطورههای پیشاتاریخی، یا به قول مارتین بوبر یک سرِ آن به بارگاه ملکوتی برمیگردد، انسانِ داستانهای کافکا موجودی ناتوان و عاجز است.
من این تفسیر را تا حدودی مجاب کننده میدانم. بوبر برای اثبات این امر به واپسین یادداشتها و کلمات قصار کافکا اشاره میکند. کلمات قصار او مثل:
«نیازی نیست که از خانه بیرون روی، پشت میزت بمان و گوش کن. نه حتا نیازی نیست که گوش کنی، فقط منتظر بمان. نه حتا نیازی نیست که منتظر بمانی، فقط یکسره بیحرکت و تنها باش. جهان خود را آنچنان که هست بر تو عرضه خواهد کرد. جز این نمیتوان کار دیگری کرد.»
تفسیر مارتین بوبر این است که انسان جهان کافکا باید صرفاً انتظار یک سویه داشته باشد.
مقصد هست، اما راه نیست
چرا عدهیی اصرار دارند از آثار کافکا تفسیری مذهبی به دست دهند؟ باید فرانتس کافکا را از یادداشتهای خصوصی، نامههایی که به انسانهای زندهگیاش نوشته و از درون متنِ خودش شناخت. به نظر نمیرسد کافکا علاقهیی به طرح مباحثِ موجود در عرفانهای یهودی یا مکتب سن پل مسیحیت داشته است. کافکایی که ما میشناسیم، به زور به کنیسه میرفت. حتا یک بار که ماکس برود او را به کنیسه برد، بعدها نوشت من در کنیسه چیزی جز افرادی شبیه آدمخورهای وحشی ندیدم!
دقت کنید، همانطور که در آغاز این گفتار گفتم، تفاسیر مذهبی از کافکا عمدتاً تفاسیر برونمتنیاند. چند یادداشت از کافکا انتخاب کردم که شاید با خواندنِ آنها متوجه شویم اساساً مسالۀ کافکا عالم غیب و دیگر نبوده است:
«اگر قصر فروبسته است، این فروبستهگی، فروبستهگی انسانی است نسبت به جهان و قدرت.»
یکی از مفسران کافکا می گوید: «کافکا بزرگترین تیوریپرداز قدرت است.»
در همه آثار کافکا شخصیتی میبینیم که با قدرتی در حال کشمکش است. زبانِ آن قدرت را نمیفهمد، آن قدرت هم به او اعتنا ندارد. ولی هیچ کدام از دست دیگری رها نمیشوند.
راه نجاتی نیست. نه از اینسو و نه از آنسو.
عنوان «نه این و نه آن» عنوانی بود که میخواستم بر کتاب “سیری در جهان کافکا” بگذارم، ولی بعدها تغییر کرد.
نه این و نه آن، بازگفت جهان کافکاست.
جهان کافکا، جهان انسانی است که به قول اریش هِلِر از میراث بریده است. جهان یک انسانِ مدرن است که شاید همۀ ما باشیم. همۀ ما مدرنیزه هستیم. حتا زمانی که با مدرنیزه و غرب ستیزه میکنیم و شعار میدهیم، نحوۀ مبارزه و بیانمان مدرنیزه شده است. در جهان مدرن، انسانی که از خدا دور شده، قصد دارد راه خود را از دیگران و جامعه پیدا کند. یک معنای این وضعیت در آلمانی قصر و قلعه است. معنای دیگر آن بستن و بستن دژ است. کافکا در متون خود دژ بسته را در قالب استعارههای تمثیلی بسیار قوی بیان میکند. از جمله در «پزشک دهکده».
پزشک دهکده دو خانه دارد. یکی خانهیی است که محل کسبوکارِ اوست و دیگری یک خوکدانی. اگر بخواهیم به دنبال نشانههای متن باشیم، در داستان پزشک دهکده که بسیاری آن را از شاهکارهای ادبی جهان میدانند، بیان حالت نوسانِ نه این و نه آن است که در داستان دیده میشود. نویسنده در انتهای داستان صریحاً مقصود خود را بیان میکند: «در یخبندان عصر ما».
در این داستان پزشک در منزل خود لمیده مثل “جوزف کا” که در پانسیونِ خود لمیده بود. منزل او جای راحتی است که محل خانواده، زناشویی و روابط انسانی است. از خوکدانی پزشک مهتری بیرون میآید که قصد تملک با زور»رُزا» خدمتکار دکتر را دارد. این خوکدانی تاریک، مهتر، اسبها و بیماری که در خانۀ دیگر است، همه استعارهیی از خود پزشکاند.
نکتهیی که در داستانهای کافکا ما را مجاب میکند که مسالۀ کافکا الوهیت و فرازمینی نیست، نحوۀ روایت داستانهای اوست. تمام آثار کافکا تکپرسپکتیوی است. یعنی همۀ ماجرا از دیدگاه یک نفر است. همۀ صحنهها به گونهیی اتفاق میافتند که راوی در همۀ آن صحنهها حاضر است. راوی داستانهای او مثل راوی دانای کلی که در فراز داستان جنگ و صلح تولستوی وجود دارد، دیده نمیشود. آیا ما میتوانیم لحظهیی از دریچۀ دیدگاه خودمان و به قول کافکا، از میلههای آهنی ذهنیتِ خودمان رها شویم؟
این رهایی در عرفان مورد بحث است. وقتی روایت همۀ آثار کافکا تکمنظری است، نشانۀ نوعی عدم اعتقاد و علاقۀ نویسنده به صحبت از ساحتی متعالی است. کافکا اصلاً علاقه ندارد مثل رودولف اشتاینر، کی یر که گور یا مارتین بوبر صحبت از ساحتی متعالی و فراتر کند. مسالۀ من، مسالۀ خودم است. درگیری خودم با جهان است. جملهیی در کتاب قصر وجود دارد که همه آن را به گونهیی خاص تفسیر میکنند. آنجا که قهرمان داستان میگوید: «من حق خود را میطلبم” در سایر آثار کافکا هرگز چنین جملهیی دیده نمیشود. در سایر داستان های او مثل “محاکمه”، این متهم است که به دنبال قاضی میدود. در صحنۀ اول، مفتّشها به سراغ جوزف کا میآیند. ولی در بقیۀ داستان او را به حالِ خود وا میگذارند. این جوزف کا است که دایماً به صورتی مضحک به دنبال مقامات میدود.
یکی از داستانهای دیگرِ کافکا که بیانگر فروبستهگی، قفل شدهگی و انجماد انسان معاصر است، داستان “نقب” است.
در این داستان موش کوری عظیمالجثه نقبی به دور از دنیای خارج میکند تا در این نقب خیلی ساده زندهگی کند. این جانور چیزی نمیخواهد جز یک زندهگی انسانی. طبیعی است که جانوران در داستان مثل داستانهای کلیله و دمنه اشارهیی به آدمیان اند. او مادون ترین وضعیت را پذیرفته تا با شروعی دوباره برای خود زندهگی کند. شاد باشد و بیاشامد. شاید اعتراض شود که به قول فوئر باخ آیا انسان آنچه است که میخورد؟ باید سؤال شود، اگر انسان خوردن و آشامیدن نیست، پس چه چیز است؟ غیر از آن چیزی است که تاریخ مالامال است از خونریزی، جذمیت و تعصب. وگرنه جهانبینی و تفکر نیازی به زد و خورد ندارد. تمام مسالۀ تاریخ، درگیری دانش، معرفت و تفکر انسانی با قدرت است. این جانور میخواهد از این وضعیت رهایی یابد. از اینرو چنین نقبی برای خود درست میکند. همین که از ساختن خانهاش فارغ میشود، منزل او توسط صوتی از جهان خارج تهدید میشود.
او سپس جستوجویش را برای یافتن منبع صوت آغاز میکند و داستان ناتمام میماند. نه اینکه کافکا میخواست این داستان ناتمام بماند، بلکه بیماری آخر عمرش به او مهلت اتمامِ داستان را نداد. اما قابل پیشبینی خواهد بود که منزلش یا همان نقب بر سرش خراب خواهد شد.
کافکا چه میخواهد بگوید؟ مسالۀ او ناتمام دویدن و نرسیدن است. او در یکی از جملات قصارش میگوید: «مقصد هست، اما راه نیست.»
این موضوع یکی از مواردی است که مفسرانی چون والتر بنیامین به آن توجه کردهاند. کافکا دربارۀ داستان سرگردانی موسی در بیابان و نرسیدن موسی به کنعان در یکی از یادداشتهایش به این مسأله اشاره میکند. (۱۹۲۱) این یادداشت در تفسیرهای دینی از او بسیار مورد توجه قرار گرفته است.
مارتین بوبر با استناد به یادداشتهای کافکا، از متافیزیک نزد آثار کافکا صحبت میکند. کافکا تمثیل بسیار معروفی به نام «بر در قانون» دارد. خلاصۀ این تمثیل این است که: یک روستایی میخواهد از در قانون وارد شود که دربانی دارد. آن دربان به او اجازۀ ورود نمیدهد. او میگوید تو میتوانی داخل شوی ولی مطمین باش اگر از این در وارد شوی، دربان دیگری است و بعد دربان دیگری و دربان دیگری و هر دربان از دربانِ دیگر وحشتناکتر است. خلاصه تمام عمر، او را جلوِ در نگه میدارند. موقعی که او در حال احتضار و مرگ است، درخششی از گوشۀ در تابیده میشود و روستایی بدون اینکه وارد در قانون شده باشد، از دنیا میرود. فقط در آخرین لحظات دربان در را میبندد. روستایی میگوید چرا در را بستی. دربان میگوید این در فقط برای تو بود.
این تمثیل بسیار تفسیرپذیر است. مارتین بوبر از این تمثیل، حضور متافیزیک در آثار کافکا را نتیجه گرفته و آن را به فلسفۀ هگل ربط میدهد.
به هر حال کافکا از تناقضی که از درون وجود انسان میجوشد و دوپهلو بودنِ وجود آدمی صحبت میکند. این دوپهلو بودن، نرسیدن و ناتوانی نیست. قدرتهای بازدارندهییاند که به قول والتر بنیامین از دوران پیشاتاریخی سرچشمه میگیرند. بنیامین به جملهیی از کلمات قصار کافکا اشاره میکند که اعتقاد به پیشرفت به این معنا نیست که واقعاً پیشرفتی رخ داده است. نیروهای بدوی پیشاتاریخی که در کودکی و در دوران توحش تاریخ، در نهان ناخودآگاه نهفته، جایی نرفته است. به بیان دیگر، این تمدن چیزی از بربریت کم نکرده است. این مسایل توسط کافکا و در داستانهایش بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۴ یعنی زمان مرگش مطرح میشود. درست در حین و بعد از جنگ اول جهانی.
کافکا وقتی این جملات را میگوید، در مورد مرگ سه خواهرش پیشبینی میکند. سه خواهر کافکا در اردوگاههای نازی از بین میروند. والتر بنیامین که در حالِ فرار از دست نازیها قربانی آنها میشود، با کافکا که سه خواهرش قربانی رژیم نازیسم میشود، در این امر مشترکاند که: «هر جا سندی از مدنیت است، سندی از بربریت هم هست.»
این خودِ جملۀ بنیامین است. داستانهای کافکا، بربریت را آزاد میکند. آیا برای اینکه چشم انسان به حقیقت باز شود، نیازی به خونریزی است؟
بنیامین و کافکا صرفاً در این زمینه نظریهپرداز نبودند. بنیامین دربهدر و آواره و در معرض مرگ میگوید: هیچ سندی از تمدن نیست که همراه با سندی از بربریت نباشد.
در پایان، دربارۀ امکان رابطۀ کافکا و دین، معتقدم کافکا و آثار هنریِ او ارتباطی به دین، به مفهوم امیدِ به آخرالزمان و اعتقاد به جهانِ دیگر، ندارد. مسالۀ کافکا اساساً این جهان است. هرچند تفسیرهای دینی در مورد آثارِ او بسیار است. کافکا جملهیی معروف دارد که سخنم را با آن به پایان میرسانم: «من نه همچون کیرکهگور به دستهای رنجور مسیح درآویختهام و نه همچون صهیونیستها به عبا و قبای خاخامهای یهودی.»
مد و مه/ ۸ بهمـن ۱۳۹۲
Comments are closed.