گزارشگر:یما ناشر یکمنش/ یک شنبه 26 ثور 1395 - ۲۵ ثور ۱۳۹۵
هنوز شاگرد مکتب بودیم. ظهرهای تابستان که از مکتب برمیگشتیم، با چند تا کتاب و کتابچه و قلم، تنور داغی از گرمیهای نیمروزی را هم با خود به خانه میآوردیم. در جوزا و سرطان و اسد، تموزِ تابستان تصویری از آتشِ جهنم را پیش چشمهای آدمِ رانده شده از بهشت بازسازی میکرد. در جریان روز، مگسهای چشمدریده پشتِ جالیهای دروازهها، بنگسکنان منتظر فرصت میبودند که دروازهها گشوده شود و برای لحظهیی هیچ چیز مانع هجومشان به داخل خانه نگردد. کشوری که در آن جانفشانیِ مگسها به هیچ صورت قابل اغماض نیست، در فصل گرما در تولید و تبلیغ مگس به درجۀ سوپرخودکفایی میرسید.
ما صاحبِ اتاقکی بودیم از جنس فضانوردان، و شاید فقط همان مگسها از پشتِ جالیهای دروازه بر ما از داشتنِ آن حسد میبردند. آن زاویۀ سلامت در روز و روزگاری که مادرکلان روز را و هنوز را دَوره میکرد و نفسهایش از تپیدن نیـفتاده بود، دهلیزی بود بیمقدار و کفشکنی که تمام دار و ندار و رازهای پنهانِ دلش را چیزی بیشتر از چند تا کفش و پاپوشِ روزگاردیده و شاید هم دریده نمیساخت. کفشها به بسته بودنِ آن بوتخانۀ از نظر افتاده عادت کرده بودند و به یگانه چیزی که عاشقانه دلبستهگی داشتند، بوهایی بود که عرقهای پاهای شسته و نشسته در آغوششان به امانت گذاشته بودند. پس از آنکه جسمِ ناتوان و پیکرِ خمیدۀ مادر کلان را خاکِ پاک برای ابدی شدن به سینۀ خود طلبید، آن دهلیز چند سالی در عزای مالکِ بیرقیبِ خود چشم به راه بود.
امتیاز داشتن اتاق تنها برای یلهگردیهای ذهنی چیزی نبود که هر کس از نعمتِ برخوردار بودنِ آن بهآسانی صرفنظر کرده بتواند، و اما هیچکس از جنسِ دوپایان بر آن گوشۀ دورافتاده و متروک و خالی از مال و منالِ پایمال ناشدۀ دنیوی، هیچ نوع ادعایی نداشت که نداشت. عَلَم طغیان را مایِ مدعی که با وجود فراوانی خطهای کتابها و کتابچههای مکتب و مملکت و عالم، هنوز جز نیمخطی بر پشت لب نیاورده بودیم، افراشتیم. گفتیم بفرستیدمان به همانجا که ما را خلوتی باید فقیرانه و جلوتی، شایسته. همان کردند که خواسته بودیم. دو ـ سه روزی دل و دماغِ اتاقک را با هوای تازه آشنا کردند. بوهای گریزپا که فراری شد، باقی ماند فقط نوع نهادینهشدۀ آن. طی مراسمِ مختصری در گوشۀ آن، برای ما تختی برای خوابیدن گذاشتند و ما با خیالات عطرآگین، داخل اولین مملکتِ مستقلِ معنویِ خویش گردیدیم. در آن ایام، ذوق دیداریِ ما سخت سینمازده و سینماآلودۀ بلاد بالیوود بود. چشمهای ما جز عکسهای پریپیکرانِ فلمی و جمالزادهگان نیمقاره، چیزِ دیگری را به رسمیت نمیشناخت. هنوز فرهاد دریا، دریا نشده بود که ما میگفتیم: چشم دریاست. پروای آن را هم نداشتیم که لشکر عظیم بیخبران در نظربازی ما حیران باشند. راستی که چشم دریا بود. وقتی میتوانستی راحت و آسوده با چشمهای آگنده از چُرت و خیال به جهان ببینی، چرا باید نمیدیدی؟! ما تا جا بود و عکس بود و میخ بود، دیوارها را پُر کردیم از عکسهای رنگه و رنگه رنگه. دیوارها پُر بود از عکسهای ستارههای سینمای هند و ما پُر بودیم از دیوارها. در تنهاییهایمان، فقط آن عکسهای بیجان بود که با بدنهای نیمهبرهنه که ما جز آرزوی برهنهتر دیدنِ آن را نداشتیم، به سوی محرم و نامحرم لبخندهای فلان و فلان فلم را تقدیم میکرد. آن روزها خیال میکردیم اگر کسی جز ما به آن عکسهای بیجان از دل و جان نگاه کند، چارۀ دیگری نخواهد داشت جز آنکه جان به جان آفرین تسلیم کند. نگاههای طاقتربایشان در فتنه استاد میانگاشتیم.
چشمها که کمی سیراب شد، دیدیم که یک چوکی و مهمتر از آن میزی هم برای ما گذاشتهاند؛ احتمالاً برای اینکه درسخوان بودیم، درسخوانتر شویم. در اول یا متوجه موجودیتِ میز نشده بودیم یا اینکه آن را جدی نگرفته بودیم. میزی مثلِ همۀ میزهای عالم. وقتی به آن گوشۀ خلوت بیشتر انس گرفتیم، دیدیم که چندین ساعت از روز را پشتِ آن میز مینشینیم و یلهگردیهای خیالِ خود را از پشت آن رفیقِ شفیق فرماندهی میکنیم. میز عزیز هم مانندِ عکسهایِ برای دیگران بیجان و برای ما جاندارترینهای جهان، برهنه بود و ما بی هیچ سرمیزی و دستمالی روزها را با هم دیدار تازه میکردیم. یک رادیوی کوچک که مادر کلان فقط برای شنیدن بانگ نماز آن را روشن میکرد، آن روزگاران همچون مال بیصاحب، متعلق به این عزلتگزیده که به تماشا حاجت نداشت، شده بود. به بهانۀ درس خواندن، کتاب و کتابچه و قلمی بر روی میز میگذاشتیم و رادیوی کوچک را روشن میکردیم و منتظر و گوش به راه پخش موسیقی میشدیم. این کار را هر روز میکردیم. عادتی بود که با هیچ دارویی درمان نمیشد. چشمها بر سطرها میلغزید و گوشها منتظر شنیدن آواز گوشنوازِ سازها میبود. گمان نکنیم که برای واژۀ بازیگوشی مصداق بهتری از آن هم گاهی پیدا شود، ولی هر چه بود، به زبان اقرار میکنیم که چشمها آنقدر به سطرها نمیچسپید که گوشها به صدای موسیقی.
روزگار را بر همین منوال میگذشتاندیم. میزان چسپیدن چشمها بر سطرها در مقابل چسپیدن گوشها بر سازها، به نفع گوشها تغییر کرده میرفت. نمیدانیم سال سیزده صد و پنجاه و چند خورشیدی بود که برای ماهها و ماهها این گوشهای منتظر، فقط گوش به راهِ شنیدن یک آهنگ میبود. اگرچه چشمها گاهی به سومنات و زمانی به بخارا و چند صباحی هم به سرزمینهای هایدروجن و آکسیجن و مالیکول و ضرب و تقسیم و چنین چیزهایی سر میزد، اما گوشها مثل اینکه دلبستۀ چیزی بود که با هیچ چیزِ دیگری نمیخواست عوضش کند. ذوق ما تسلیم یک آهنگ شده بود. تمام یلهگردیهای ذهنی ما یک نقطۀ اوج یافته بود و گوشها هم فقط انتظار شنیدن همان میبود. وقتی آن آهنگ پخش میشد، ما از سرِ همنوایی بر روی میز مینواختیم و همانگونه که آن وقتها خیال میکردیم، تبله میزدیم. یعنی جای تبلهنوازی را با میزنوازی بدل کرده بودیم.
دوران شهرتِ آن آهنگ بود. هر بار که پشت میز میبودیم، دو ـ سه باری آن را نشر میکردند و ما هم هر بار، نوازندهتر از پیش بر میز مینواختیم و نمیگذاشتیم که آهنگ دلخواه ما بدون میزنوازیهای ما احساسِ تنهایی کند. هنوز بهار شهرتِ آن آهنگ خزان نشده بود که یک روز دیدیم آنچه را که ندانستیم در کدام لحظۀ نامبارک از ایام مبارکِ نوازندهگیهای ما به وقوع پیوسته بود. در مقابل خندههای ملیح عکسهای هنرپیشههایی که خود با دستانِ خود بر دیوارها زده بودیم، دیدیم میز نازنین از اثر ضربنوازیهای ما شکسته است. معمولاً شکستِ یکی از وسایل و اسباب خانه، چند شکستِ دیگر از پی خود میداشت. ترسیدیم از توبیخ برای آن بازیگوشی که بیخبران احتمالاً اهمیتِ آن را درک نمیکردند. ولی در عین زمان کمی مغرور شدیم. مغرور از ذوق سلیم خود؛ از انتخاب بیهمتای خود. دیدیم که حتا میز محکم و استوار و کهنسال هم از شنیدن آنهمه زیبایی از پا درآمد و تاب شنیدن آهنگ برگزیدۀ ما را نداشت. برای آنکه بزرگترها متوجه آن شکستهگی نشوند و از شکستنهای دیگر جلوگیری شود، به هزار نیرنگ یک سرمیزی یافتیم و میز را در حجاب کردیم؛ میزی که چندین سال مکتب را برهنه خدمت کرده بود. پس از آن محتاط شدیم. وقتی آن آهنگ را نشر میکردند، زانوها را زیر تختۀ میز شکسته میگرفتیم و به یاد روزهای سلامتی، چنان میکردیم که گویی در همنوایی با آن بر میز تبله میزنیم و اما نمیزدیم.
آن آهنگ با همۀ زیبایی، به خاطرهها پیوست. آن خواننده در همین آلمان غریب مرگ شد. آن میز با احترام تمام، دوباره ترمیم شد. آن عکسها جزوِ دارایی جوانترهایِ ما شد. آن روزها چنین بودند که بودند و ما چنان بودیم که بودیم!
Comments are closed.