گزارشگر:رحمت الله بیگانه/ دوشنبه 24 جوزا 1395 - ۲۳ جوزا ۱۳۹۵
من منتقدِ حرفهیی سینما نیستم، اما یقیناً مخاطبِ جدیِ آن به شمار میروم. از منتقدانِ حرفهیی و چیزفهم عذر میخواهم و بهتأکید میگویم: این یادداشت برداشتهای یک مخاطبِ سینما است، نه یک منتقد حرفهیی!
***
خاک و خاکستر، فلم جذاب و جالبی است با کارگردانی عتیق رحیمی و بازیگریِ دو هنرپیشۀ موفق: جوانمرد پاییز و پیرمرد روستایی، و دیگر هنرپیشههای خوب. این فیلم ده سال قبل ساخته شده، اما من آن را تازه دیدهام. این فلم صحنههای رنجِ بیکران و بزرگِ مردم افغانستان را به نمایش میگذارد. کارگردانِ این فلم هنری و زیبا، هنرمندانه صحنه ها را میآراید و به تصویر میکشد. زمینهای خشک، بایر و بیآب و علف، چهرههای غمزدۀ پیر و فرتوت، فقر، هوا و فضای دلزده، همه صحنههای زیبای این فلم اند. صحنهها جالب و عجیب اند؛ طفل ناشنوا، شهرِ بدون امکانات انسانی، اقتصاد ویران، سرگردانی مردم در این جغرافیای خاکآلود، همه با هنرنمایی پیرمرد و نواسۀ باهنرش، به تصویر میرود. معدن در این فلم، کنایه از امکاناتِ خفته در دلِ این سرزمین است که با بیاسبابی، همچنان در اعماق خاک مانده است، اما یگانه امید برای زندهگیست.
تصویرگری در صحنههای مختلفِ این فلم، تحسینبرانگیز است، از همه مهمتر، بازی جوانمرد پاییز و پیرمرد که شخصیتهای اصلی این داستان اند، به زیبایی صحنهها میافزاید. صحنهها سمبولهای مستعاریاند که به ذهنِ بینندۀ تیزهوش میتواند برداشتهای مختلفی را ارایه کند.
فلم خاک و خاکستر، با خاک آغاز میشود، با خاکستر به اوج میرسد و با غم و رنج به پایان میرسد. خاک و خاکستر، تصویر واقعی ملتی را نشان میدهد که حاکمانِ عیاش و بیخرد این سرزمین، از بیخبری و غفلتِ آنها سود برده اند. پُل شکسته، دکان قدیمی، زمین خاره، اتاقهای محقر و ابتدایی، فضای خشکِ خاکآلود و دلگیر، صحنههای اصلیِ زندهگی مردم را به تصویر میکشد.
دهکده و شهری را که خاک و خاکستر تصویر میدهد؛ ویرانی، دربهدری، خون، مرگ و جنایت است. روزگار مردمِ این شهر در پیدا کردن لقمهنانی میگذرد و آنهم بدون رنج میسر نیست. باشندهگان در این جغرافیا، گندم خواب میبینند و مردان پیر، در خلوتِ خود چیستان آرد و گندم و آسیا را ناخودآگاه زمزمه میکنند: «دهقان به مه گندم داد، گندمه به آسیابان دادم، آسیابان به مه آرد داد…».
نقش همایون پاییز به جای دیوانه، یکی از نقشها و پردههای استثنایی بازیگری در این فلم است. مردم سرگردان، آدمهای معیوب، گورستان، دیوانه و شهرِ در گرفته؛ تصویرهای غمانگیزِ این مصیبتآباد است. در جا جای فلم، هنرپیشهها با سکوت و خاموشی صحنه را میآرایند. این شهر مصیبتزده، مردان بیدرد و بیغمی هم دارد که به جای تصمیم گرفتن برای تغییر سرنوشت، به خانقاه میروند و تنها راهِ ذکر و تسبیح را پیش گرفته اند، در حالی که در آنسوی خانقاه، دختری بیسیرت میشود، برهنه خود را به آتش میزند و شهری در تجاوز و بیتفاوتی میسوزد!
در خاک و خاکستر، همهجا قصه از درد و مرگ است؛ درد و غم چون سایه و تاریکی شب، بر همه جا چیره شده است. گورستان، جنازه، گنگ، کر، مرده، بمبارد، دیوانه و ویرانی، صحنههای دیگریست که توجه بیننده را به خود جلب میکند. تصویربرداری به حدی زیبا و عالی است که آدم فکر میکند خود در صحنۀ فلم حضور دارد. صداها، افکتها و موزیک، همچنان خیلی طبیعی و عالیست.
در فلم خاک و خاکستر، تصویرِ آدمهای فرصتطلب خیلی زیبا به نمایش گذاشته شده؛ آدمها حیواناتی را که ماین زخمیشان میسازد، کشته و قصابی میکنند. این صحنه نشان میدهد که جنگ با وجود زشتی و ویرانی، برای تعدادی آدمها، سودآور و منفعتآفرین است.
پشت کردنِ جوانمرد در یکی از صحنهها توسط پیرمرد، تصویر دیگریست که به باور من کنایه از حمایت بزرگان دارد.
پُل کانکریتیِ ویران و شکسته نیز حکایت از روزگارِ گذشتۀ باثبات دارد. پُل، پیوندهای خوبِ این سرزمین را نشان میدهد که گذشتِ زمان و آسیبهای روزگار، آن را از کارِ اصلیاش باز نمانده است.
نمادها خیلی غمانگیز و سمبولیک اند؛ تانکهای سوخته و ویران، شعارهای انقلابی، خرابی و بیامکاناتی، بخشهای دیگریست که در این فلم به آنها پرداخته شده است. صحنۀ گفتوگوی جوانمردِ ناشنوا با دخترکِ نوجوانِ گدا در پهلوی پل، حکایت از نشنیدنِ گپِ یکدیگر دارد. هر کسی حرفِ خود را میگوید اما کسی شنونده نیست، حرف دیگر شنیده نمیشود.
معدن در این فلم کنایه از سرمایه و امکاناتِ افغانستان است که ما در آن زندهگی میکنیم اما غم روزگار، سرمایهها و امکاناتِ معدن را از یاد ما برده است.
نماز خواندنِ قاتل که دو سرباز مسلح او را همراهی میکنند، گوشۀ دیگری از واقعاتِ نادرِ افغانستان است؛ یعنی عبادت ما به درد زندهگی ما نمیخورد. ناشنوایی طفل، کنایه از بیخبری و نشنیدنِ تاریخ گذشته و جفاهای انجامشده در حقِ مردم را دارد.
در این فلم جوانمرد همۀ آدمها را بیصدا میپندارد، بیصدایی به معنای خاموشی، عدم اعتراض و نخواستن حق و پذیرفتن ظلم است. بیصدایی یعنی قبول و پذیرفتن هرگونه بیعدالتی و استبداد. وقتی سرباز حقالعبور، از خرابی ساعتِ خود میگوید، در حقیقت بیارزش بودن زمان، یکنواختیِ روزها و بیکاری و بیروزگاریِ آدمها را نشانه میگیرد.
این فلم حکایتگر و روایتگرِ سرگردانیها، غمها و نابسامانیهای جامعۀ افغانیست که با صحنههای خیلی جالب و تصویربرداری مسلکی و زیبا آدم را به خود میکشاند.
بازیگران اصلیِ این صحنهها همان جوانمرد پاییز و پیرمرد، با نقشآفرینی محنصر به خود، به زیباییها میافزایند و آنها واقعاً بازی خوب و استثنایی دارند. و اما با اینهمه زیبایی و پیامهای جالب و ماندگار، به باور من، فلم خاک و خاکستر، کوتاهی های اندکی نیز دارد:
ـ در اولین صحنه بهاصطلاحِ فلمسازان، کانتینتی یا همان هماهنگ بودنِ صحنهها را کارگردان فراموش میکند؛ در شات اول پیرمرد در کنار راستِ پل نشسته اما در همان شات بعد از دمه و خاکباد، دیده میشود که در عین جا در همان گونه نقشه و شعار، در قسمت چپِ پل دیده میشود. این صحنه آدم را گیچ میکند.
ـ در صحنۀ دیگری پیوسته طفل از پدر خود در جریانِ راه آب میخواهد، اما وقتی ولی تلاش (دکاندار) به پیرمرد آبِ ناخواسته را پیش میکند، در حالی که باید پیرمرد از دکاندار آب میخواست و به نواسهاش میداد، به عوضِ اینکه آب را به نواسۀ خود تعارف کند، خودش آن را نوش جان میکند.
– به باور من، بخش قابل دقتِ دیگر این فلم، دیالوگی بود که کارگردان به ولی تلاش داده بود. هنرپیشۀ خوبِ کشور؛ ولی تلاش آن را به زیبایی ادا کرده است، اما به باور من چیزی اضافی بود که باید نمیبود: «در کابل یک آدم با رسوخه میشناختم، یک بچه داشت، بچهاش را عسکری بردند، عسکری را خلاص کرد باید میامد خانه، کار و بارِ پدر خوده پیش میبرد، مگم اتو نشد، بچه تفنگ و معاش و دریشی عسکری خوشش آمد، نمیفهمم ضابط ماشینی شد، پدرش خوشش نامد، بچه خوده عاق کرد، مادرش از غم و غصه زیاد زهرهکفک شد و مرد …»
ـ سرگردانی جوانمرد و پیرمرد در دایرۀ بسته و منطقۀ مشخص که تنها پیرمرد از آن بهسختی عبور کرد، به باور من عیب دیگرِ این فلم بود.
ـ کار دیگری که به باور من آنقدر جالب نبود، حرف دریورِ کاماز بود. دریور به پیرمرد میگوید، اگر مانده استی یک چشم خواب کن. هیچ نیازی به این دیالوگ نبود.
ـ فلم جلوههای ضعیفِ دیگر هم داشت. دریور هنگام پایین شدن از موتر، به پیرمرد میگوید که «برو از آمر معدن پرسان کن». اما نیاز به گفتن این حرف نبود، اصلاً چرا پیرمرد اینجا آمده بود؟ واضح است که بهخاطر پالیدن پسرِ خود و این گپ کاملاً اضافه بود!
ـ موضوع دیگری که رابطۀ محکم با این فلم نداشت، نشر آهنگی بیمورد در اخیر فلم بود. به باور من، این آهنگ با فلم پیوند خوب نداشت: «او یار کدت کار دارم، یک لحظه گفتار دارم، یک زمان پیشم بشین، گله بسیار دارم، گله بسیار…». اما میشد پایانِ فلم را با آهنگ تراژدیِ دیگری زیبا ساخت که با صحنهها همخوانی میداشت.
***
یادداشت: قرار اطلاع، پیرمرد حالا در این دنیا نیست، وی خود را در این فلم ماندگار کرد و رفت. اما همایون پاییز، پدر جوانمرد پاییز گفت: جوانمرد حالا هفده سال دارد و متعلم صنف اولِ یکی از دانشگاههای خصوصی است. جوانمرد از بازیگری در فلمها مأیوس و دلگیر است. به قول همایون پاییز، جوانمرد که در این فلم از بین دهها طفل همسن و سالش انتخاب شده بود، بهخاطر کممهریها و بیلطفیهای روزگار، از تمثیل و بازیگری کاملاً بد برده و از سینما نفرت پیدا کرده است. جوانمرد با استعداد عجیبی که داشت، در جشنوارۀ «کن» که از بااعتبارترین جشنوارههایی سینمایی دنیاست، شرکت کرد و فلم خاک و خاکستر در این جشنواره بیش از بیست جایزۀ بینالمللی را گرفت.
Comments are closed.