گزارشگر:حلیمه حسینی - ۱۹ عقرب ۱۳۹۱
ترسها و تردیدها همهجا را آغشته است و به جز خاکستریِ بدرنگی که چهره غبارگرفته شهر را پوشانده، هیچ طراوتی بر چهرهها و لبخندی بر لبها باقی نمانده است. آیا حق شهروندان این دیار با درد به دنیا آمدن و با درد از دنیا رفتن است و هیچ حقی برای شاد بودن و لذت بردن از لحظات زندهگی برای آنها متصور نیست؟
برگهای زرد پاییزی که زیرِ قدمهای عابرانِ سرگشته، تُرد و شکننده به نظر میرسند و ریزششان که روزگاری پرجاذبهترین صحنههای عاشقانه را تصویرگر بود، امروز هیچ روایتی جز فرا رسیدنِ سرمایی سخت و تکان دهنده ندارد.
این روزها مادرانی که سرپرست خانوادههایشان هستند، یتیمان، فقرا، معلولین و بیکارانی که با سلامت کامل جسمانی از صبح تا چاشت بر سر هر چهارراهی در انتظار یافتنِ کاری ایستادهاند تا لقمهنانی حلال برای خانواده خویش مهیا کنند، همه از یک چیز صحبت میکنند و آن هم قیمت چوب و سوختِ زمستان. جالب است، چهقدر مکالمات و بحثهای درونمردمی با دغدغهها و مشاجراتِ درونپارلمانی و درونکابینهیی متفاوتاند! آنقدر دغدغهها از هم فرق دارند که این روزها سخت است باور کنی این دولت و این پارلمان برای این مردم کار میکنند. آیا آنها به نام همین مردم در حال فعالیت و فربه شدن هستند که بزرگترین دغدغهشان هنوز هم یک وعده غذای گرم و جایی امن برای خوابیدن است؟
در حیرت میمانی که پس از یک دهه دموکراسی و بعد از میلیاردها دالر خرج شدن در این کشور، چه گلی بر سر مردم افغانستان زده شده است که هنوز هم دسترخوانها خالی، خانهها نمور و سرد و تعداد پابرهنهگان بیشتر از کسانی است که پاپوشی با سرپوش گذاشتن بر روی خیلی از ندانمکاریها و دزدیها توانستهاند تهیه کنند. به یاد این شعر زیبا میافتی که «میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است» و بازهم شکاف عجیب و غریبی که میان دولت و ملت افتاده را نظاره میکنی که یکی به فکرِ نان و سوخت و جای زندهگی است و دیگری به فکر پر کردنِ جیب و افزودن بر تعداد ساختمانهایش. و سپس میپرسیم چرا امنیت و رفاه و سعادت در این وطن فقط از آنِ زورمندان و صاحبانِ سود و سرمایه است و برای دیگران این چیزها نه وجود دارد و نه قابل تصور میباشد؟
امروز چرا همه نگران فرا رسیدنِ سال ۲۰۱۴ هستند؟ مگر غیر از این است که دهه گذشته، بهارِ حضور خارجیها در افغانستان بود و همه بیپروا و بدون حساب و کتاب، فقط به فکر پول بیشتر و رقم درشتتری در افغانستان خرج کردن و در ناتو قدرتمندانهتر ظاهر شدن بودند؛ اما با همه این رقابتها و هزینهها، نتیجه این شد که میبینیم! پس سالهای بعد چه خواهد شد؟
امروز ملت در یک بلاتکلیفی و ناامیدیِ محض به سر میبرد، حتا دیده میشود که وقتی صاحبخانه گِلکاری را برای کاهگل کردنِ بام خانهاش میآورد، به او میگوید همانقدر کاه و گل مصرف کن که امسال بگذرد و از چکک بیغم شویم؛ تا سال دیگر معلوم نیست که چه بر سر این وطن میآید. حال باید دید با یک چنین تفکر و اندیشه مسمومی که مملو از نگرانی و عدم اعتماد به نفس است، چهگونه میخواهیم از فرار سرمایههای حاضر جلوگیری کنیم و افغانستان را سرپا نگه داریم؟
امروز همه میدانند که حوادث غیرمترقبه زیادی در راه است، اما اینکه کی و کجا آنها را غافلگیر خواهد کرد، هیچکس چیزی نمیداند. گویا میلیونها شهروند افغانستان بر سرِ آب خانه ساختهاند که با آمدنِ هر طوفان و یا وزشِ تندبادی، قرار است غرق شدن تنها گزینه باشد. درست تحت چنین شرایطی، زورمندان پشت تریبیونها میایستند و از حق ملت، کار برای ملت و دلسوزی برای مردم میگویند و وعدههای سر خرمن میدهند و هیچ شرم و هراسی هم از اینهمه فریب و دروغ به خود راه نمیدهند. و بازهم وقتی به مردمیترین لایههای جامعه سری میزنی، این حقیقتِ تلخ را درمییابی که تمامِ این هایوهویهای سیاسی، این حقطلبیها، این لفاظیها و این بر سر و کله هم زدنهای داخل کابینه یا پارلمان، نه برای مردم آب میشود نه نان و نه حتا سوخت زمستان که بتوانند اطفالشان را از سرمای کُشنده محافظت کنند.
پدر دردمندی را میبینی که چند ماه است در خانهشان کمتر خوردهاند و حتا از مقدار روغنی که در غذایشان همیشه استفاده میکردند، کاستهاند تا هزینه لازم برای سوخت زمستانِ خود را تهیه کنند. و بالاخره به خریدنِ چوب رفته و دست از پا درازتر، با کوهی از غم برگشته و اطفالِ او فهمیدهاند که دوباره قیمت چوب بالاتر رفته و این ماه نیز باید صرفهجویی کنند و کمتر بخورند تا پول یک خروار چوب آماده گردد!
اطفال از پدر میپرسند مگر چوبفروشها با ما مسابقه میدهند که تا پول یک خروار چوب را جمع میکنیم، قیمتش را بالاتر میبرند؟ طفل خُردتر به مادر میگوید این ماه به کاکا چوبفروش بگوییم که ما چوب خریدیم، وگرنه ماهِ بعد بازهم قیمت را بالا می برد!
Comments are closed.