اوراسیو کیروگا؛ ترکیب شگفتی از خلاقیت و دردمندی

گزارشگر:فتح الله بی‌نیاز/ دوشنبه 31 جوزا 1395 - ۳۰ جوزا ۱۳۹۵

mandegar-3دریغم آمد که روی سه کار از نویسندۀ بسیار بااستعداد اروگویه‌یی مطلبی ننویسم. منظورم کسی نیست مگر اوراسیو کیرو گا (۱۸۷۸- ۱۹۳۷) نویسندۀ دردمند اروگویه‌یی که اگر آثارش به‌طور کامل ترجمه شوند، خواننده‌گان فارسی‌زبان بدون این‌که دچار شیفته‌گی گردند، او را نویسنده‌یی با خلاقیتِ بسیار بالا خواهند شمرد.
کودک بود که پدر و برادرش در برابر چشم‌هایش مردند، چندی بعد ناپدری‌اش که به بیماری فلج مبتلا بود، خودکشی کرد. بهترین دوستش زمانی که کنار هم سرگرمِ بررسی یک سلاح بودند، به طور تصادفی با همان سلاح کشته شد. همسر اول اوراسیو دچار جنون شد. خود اوراسیو زمانی که پنجاه‌وهشت سال داشت، از شدت بیماری دست به خودکشی زد. او هم مانند بورخس و ده‌ها نویسندۀ دیگر قویاً تحت تاثیر ادگار آلن‌پو نابغۀ ادبی قرن نوزدهم امریکا بود. هیچ مقاله و کتابی نیست که از این تأثیر شدید سخن نگفته باشد. بسیاری جاها به‌وضوح همان پنهان‌کاری‌های هنرمندانه، همان دگرگونه‌نمایی‌های ادبی، همان زمان‌گسستی‌های مبتنی بر مؤلفه‌های زیباشناختی در آثار او دیده می‌شود. از این نویسندۀ رنج‌کشیده، دو رمان، هفت مجموعه داستان و یک دفتر شعر چاپ شده است. او نه تنها در اروگویه که در تمام سرزمین امریکای لاتین از محبوبیت زیای برخوردار است و هنوز آثارش تجدید چاپ می‌شوند. گرچه بیشتر منتقدین عنایتی به رمان‌هایش نداشته‌اند، اما به تقریب همۀ آن‌ها او را یکی از شاخص‌ترین نویسنده‌گان داستان کوتاه می‌دانند و معتقدند که تأثیر زیادی بر نسل‌های بعد از خود داشته است. داستان‌های کوتاه او عموماً خصلت اجتماعی دارند، اما در هر یک از آن‌ها با درون‌مایۀ خاصی روبه‌رو هستیم.
نکتۀ بسیار مهم این‌که: شماری از منتقدین نخستین نشانه‌های روایی «روش» (متد) یا «شیوه» (نه سبک یا تکنیک یا شگرد یا ژانر) ریالیسم جادویی از «مکتب ریالیسم» را در داستان کوتاه «مرد مرده» اثر اوراسیو کیروگا می‌دانند که در سال ۱۹۲۰ نوشته شده است و شماری دیگر از منتقدین، خصوصاً بعد از تعریف نویسنده‌یی ونزویلایی به نام «ارتور اوسلار پیتری» در سال ۱۹۴۸، اولین متن ریالیسم جادویی تمام و کمال را «قلمرو این دنیا»، اثر آلخو کارپانتیه کیوبایی می‌دانند که در سال ۱۹۴۸ نوشته شده است.
البته شماری از نظریه‌پردازان هم‌چون «آمریل چندی» و «استافن اِسلمان» ریشه‌های عمیق ریالیسم جادویی را در آثار کافکا می‌بینند. استناد آن‌ها به این گفتۀ «تزوِتان تودوروف» است که که مسخ کافکا امری خیالی نیست؛ زیرا امر خیالی، فقط و فقط آن زمانی خیالی است که خواننده در خوانش و برداشتِ خود از رخدادها به مثابۀ اموری فراطبیعی از یک‌سو و اموری واقعی از سوی دیگر تردید کند. آن‌طور که تودوروف می‌گوید، «آثار کافکا از این منظر خیال‌بافانه نیست؛ زیرا خواننده در پذیرش رخدادهای فراطبیعی از نوع مسخ «گره گور» به سوسک [= ‌مادرکیک] به هیچ‌وجه تردید نمی‌کند. این گونه خوانش متن، نشان می‌دهد که امر خیالی را باید با دیدگاه معنایی گسترده و عمیق‌تری به کار برد. این برداشت کافکایی را می‌توان در مورد ریالیسم جادویی هم به کار برد. اکنون در تأویل امر خیال، تفاوت چندانی میان فراطبیعی و واقعی نیست؛ حتا فراتر رفته می‌توان گفت میان آن دو، یک نوع هم‌زیستی وجود دارد.»
به باور من (نگارندۀ این سطور) اگر به جمع‌بندی جامعی از آرای نظریه‌پردازانی چون رابرت اسکولز، خورخه لوییس بورخس، خولیو کورتار، اویکتور براوو، ایرلمار جیامپی، اوخه دا بورگوس، لئون لیتواک و دیگر نظریه‌پردازان دقت کنیم، می‌بینیم که شماری از آثار کافکا با آن نبوغ عظیم، در ژرف‌ساخت خود، آثار پست‌مدرنیستی هستند و «هستی‌های» دیگر را بازنمایی می‌کنند و در جاهایی هم هم‌چون محاکمه از گونۀ غریب (exotic) می‌باشند و در محدودۀ متد (روش) ریالیسم جادویی قرار نمی‌گیرند. باری در این مورد بحث‌های زیادی هست که در این مقاله نمی‌خواهم وقتِ خواننده را صرفِ آن‌ها کنم. آن‌ها را در جای دیگری خواهم آورد. فقط اشاره می‌کنم که این داستان کوتاه با نظریات بیشتر صاحب‌نظران همخوانی دارد و یک متن ریالیسم جادویی است. ناگفته نگذارم که چند منتقد امریکایی هم کوشیدند که رمان «مرگ سراغ اسقف اعظم هم می‌آید» نوشتۀ هم‌وطن‌شان خانم «ویلا کاتر» را که در سال ۱۹۲۷ میلادی چاپ شده بود، اولین داستان ریالیسم جادویی معرفی کنند که به گمان من چندان منطقی نبوده و نیست و بضاعت ادبیِ من می‌گوید که این رمان اصلاً ریالیسم جادویی نیست؛ همان‌طور که آلمانی‌تبارها می‌خواهند رمان «عطر: قصۀ یک آدم‌کش» اثر «پاتریک زوسکیند» آلمانی را که یک پاورقی «خیالی» و در بهترین حالت و با اغماض زیاد، یک داستان بلندِ سرگرم‌کنندۀ «ماورای طبیعی» است، ریالیسم جادویی معرفی ‌کنند.
باری، در این‌جا به بررسی سه داستان کوتاه از او می‌پردازم؛ برحسب الفبای نام خانواده‌گیِ مترجم‌های محترم.
«مرد مُرده» با ترجمۀ اسدالله امرایی: این داستان بدون پلات مردی بی‌نام را به خواننده نشان می‌دهد که داس در دست، سرگرم هرسِ باغ موز [= کیله] است. تازه کارِ هرس ردیفِ پنجم را تمام کرده و باید دو ردیفِ دیگر را هم وجین کند. آن دو ردیف به نظر ساده می‌آید، از این‌رو راضی به نظر می‌رسد. می‌خواهد از حصار سیمی بگذرد تا روی علف‌های کوتاه دراز بکشد و نفسی تازه کند. اما موقع گذشتن از روی سیم خاردار، پایش روی پوستینی سُر می‌خورد [می‌لغزد]. همان زمان داسش را می‌اندازد. وقتی دارد می‌افتد، «خاطره‌های گنگ و وهم‌آلودی از این داس که صاف روی زمین نیافتاده بود، در سر دارد.»
حالا که افتاده است، دهان باز مانده‌اش یک‌باره هم می‌آید و پای چپش تا شده است و دستش روی سینه‌اش است. دسته و نیمی از تیع داس، از پشت ساعد، درست زیر کمربندِ او بیرون مانده است و نصف دیگرِ داس دیده نمی‌شود. مرد از گوشۀ چشم به داس نگاه می‌کند. با یک حسابِ سرانگشتی فهمید که کارش تمام شده است.
به موشکافیِ متن بپردازیم.
نویسنده ابتدا یک کلمۀ مرگ می‌آورد و البته پُررنگ‌تر از متن اصلی. ذیلِ آن حدود دوازده سطر دربارۀ مرگ می‌نویسد. طرفۀ کلامش در این دوازده سطر این است که «شاید حرف‌هایی که از مرگ می‌زنیم، محض دل‌خوشی باشد. مرگ، آن‌قدر دور است و زنده‌گی چنان نامنتظر که به هر حال هنوز باید زنده‌گی کرد.» ظاهراً جمله مبهم است و حالت پارادوکسیکال دارد. در حقیقت نویسنده می‌گوید که بعد از مرگ هم می‌توان به زنده‌گی ادامه داد و بین رفت‌وآمد به این جهان حضور داشته باشد. (همان‌طور که ملکیادس در رمان صد سال تنهایی بین دو جهان در رفت‌وآمد است) فاصلۀ دور مرگ، بیان‌گر این باور و حتا اسطوره است که مرگی این چنینی، برای مدتی گذشته را می‌کاود. حتا ناگهان «معما برایش حل شد؛ او رو به مرگ بود. سپس در متن کلمه مرده می‌آید با فونت درشت‌تر. با این حال، از دیدگاه بیرونی، او مرده است و مرد چشم باز کرده و دنیای پیرامون را می‌نگرد. تنش سرد بود و با خود فکر کرد که شاید کابوس می‌بیند؛ چیزی که امروزه هم علم آن را ثابت می‌کند: «کسانی که تا زمان مرگ چند لحظه‌یی فرصت دارند، فکر می‌کنند دچار وهم و کابوس شده‌اند.»
مرد حتا صدای سوت [= اشپلاق] یکی را می‌شنود، اما نمی‌تواند او را ببیند. با توجه به تجربه‌های پیشین، حتا می‌داند کسی که سوت می‌زند، از پانزده متریِ او عبور می‌کند. یقین داشت که مثل بقیۀ نیمروزها، مرتع و باغش با دیگر روزها فرق ندارد و علف‌های کوتاه و تپه‌ها، سکوت و هُرم آفتاب عوض نشده‌اند. این‌ها را نویسنده می‌گوید، اما خواننده ممکن است با خود بگوید که در واپسین لحظه‌های حیات، هنوز تصاویرِ روز یا روزهای گذشته در مغزِ او حضور دارند. علم امروزی با اسکن‌های بسیار پیچیده ثابت کرده است که چینن پدیده‌یی وجود دارد و گاه اگر مغز آسیب ندیده باشد، می‌توان از روی این اسکن‌ها حتا به تصویر قاتل یا قاتلین دست‌رسی پیدا کرد.
اما در سال ۱۹۲۰ آن‌چه به مثابۀ اطلاعات و دانش به کارِ این نویسنده می‌آید، باورها و اعتقادات بومی است. نویسنده به خواننده نمی‌گوید که این مرد می‌میرد یا زنده می‌ماند، بلکه فرایند پیچیدۀ مرگ را به‌صورت یک روایت داستانی بیان می‌کند. طبق باورهای بسیاری از اقوام و قبایل جهان ـ از جمله امریکای لاتین، چین و هند و چند قوم ایرانی ـ روح آدمی تا مدتی پس از مرگ جسم افراد، مکان‌ها، اشیا و پدیده‌های مورد علاقه‌اش را می‌بیند. حتا سرخ‌پوست‌های گواتمالا پس از مرگ چشم‌های‌شان در درون گور را باز نگه می‌دارند و زمانی که عدالت برقرار شد، آن را می‌بندند. میگل آنخل آستوریاس این باور را در رمان «چشم‌های به خاک سپرده‌گان» بازنمایی کرده است. نکتۀ بسیار جالب این‌که: در ماه‌های آغازین قرن بیست‌ویکم، دانشمندان به این نتیجه رسیدند که مغز انسان تا چندی پس از مرگ جسم، آخرین تصاویر رؤیت شده را حفظ می‌کند و افراد زنده می‌توانند با نصب سنسورهای خاص در مغزِ شخص مرده و ارتباط آن‌ها به یک دستگاه پیچیدۀ آنالیزکنندۀ امواج و یک دستگاه مانتیور، این تصاویر را مشاهده کنند.
به هر حال، این مرد بعد از ده سال کار در جنگل، می‌دانست چه‌طور با داس کار کند. این موضوع به ذهنِ در حالِ افول مرد خطور می‌کند، پس دچار این وهم می‌شود که «احتمالاً کار سنگین صبح، او را از پا انداخته، و حالا طبق معمول مختصر چُرتی می‌زد.»
آیا این خواننده است که دچار وهم شده است و مرد از مرگ فاصله دارد؟ چون ساعت یک ربع به دوزاده، زن و دو بچه‌اش از آن بالا راه می‌افتند تا او را برای ناهار [= غذای چاشت] ببرند. همیشه اول صدای پسر کوچکش را می‌شنید. پسرک زور می‌زد که از دستِ مادر خلاص شود و فریاد می‌زد: «پدر، پدر!» آیا این‌ها خاطرات دیروز نبودند؟ اما مرد حالا هم همان صدا را می‌شنود. پس با خود می‌گوید که دچار کابوس شده است. بعد به یاد می‌آورد که بارها از خسته‌گی دچار همین حالت شده بود. اما این بار تکان نمی‌خورد و اسب که از فرط گرما عرق کرده است، مرد افتاده بر زمین را می‌بیند و جرأت نمی‌کند به باغ موز [= کیله] نزدیک شود. با این حال، گوش خواباند و بعد آرام به طرفِ جسمِ بی‌حرکتِ مرد رفت و با خیال راحت از روی مرد و دیرک گذشت. آیا طبق بعضی از افسانه‌های امریکای لاتین ـ و جاهای دیگر ـ حیوانات مرگ انسانی را که با آن‌ها آشنا هستند، زودتر از انسان‌ها تشخیص می‌دهند؟ اصولاً زن و دو فرزندِ این مرد چه شدند؟ شاید هنوز ظهر نشده بود و این وهم فقط در ذهنِ محتضرِ مرد شکل گرفته بود؟ اصولاً وقتی چهارپایی از روی یک انسان عبور می‌کند، بی‌آن‌که آسیبی به برساند، چه معنایی در اسطوره‌ها و افسانه‌ها و ادبیات شفاهیِ ملت‌ها دارد؟ در ایران وقتی شخصی دراز کشیده و فرد دیگری از روی او عبور می‌کند، دیگران به او اعتراض می‌کنند، چون باور دارند که این عمل بدیُمن و نحس است و انسان فقط وقتی از روی بدنِ درازشدۀ کسی عبور می‌کند که آن‌کس مرده باشد. این باور در امریکای لایتن هم وجود داشته است و البته در مورد عبور حیوانات، این باور نزد ما و ملت‌های امریکای لاتین شدت و حدت پیدا می‌کند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.