اوراسیو کیروگا؛ ترکیب شگفتی از خلاقیت و درد مندی

گزارشگر:فتح الله بی‌نیاز/ چهارشنبه 2 سرطان 1395 - ۰۱ سرطان ۱۳۹۵

 

بخــش سوم پایانی/

mandegar-3هفت روز بعد، کاییه که طی آن مدت شکمش را با جوانه‌های مختلف و کرم‌ها سیر کرده بود، در حالی که از سرما و گرسنه‌گی رو به مرگ بود، سوار یک کشتی عبوری شد. گریه‌کنان به ناخدا گفت: «از تو تقاضا می‌کنم مرا در بندر پیاده نکنی! آن‌جا مرا می‌کشند! صادقانه از تو خواهش می‌کنم!»
اما ده دقیقه بعد از آن‌که قدم به خشکی گذاشت، مست بود، قرارداد تازه‌یی امضا کرده بود و تلو تلو خوران می‌رفت که عطر بخرد ـ پایان‌بندیِ هنرمندانه‌یی که نمی‌توان از تمجیدِ آن خودداری ورزید.
نویسنده خیلی ساده به خواننده می‌گوید که قشری هم‌چون منسو با ساختار موجود سیاسی اقتصادی ـ اجتماعی ـ فرهنگی فقط سه آینده پیشِ رو دارد: یا تن به وضعِ موجود بدهد و مطیع‌وار برده‌گی کند؛ یا در راه آزادیِ خود از وضعِ موجود بمیرد؛ یا اگر آزاد می‌شود، بازهم در نتیجۀ بقای آن ساختار و ناآگاهی شخص خودش، قرارداد اسارت‌بار تازه‌یی بنویسد و خود را با مشروب از دنیای واقع دور کند و از فراموشی موقتی لذت ببرد. داستان فقط چهارده صفحۀ رقعی است، اما از حیث معنایی در حد و اندازه‌های یک رمان است. داستان بلند یا با کمی اغماض نوولت «موژیک‌ها» اثر چخوف، یا رمان‌های امیل زولا خصوصاً «زمین»، «ژرمینال» و «آسوموار» به خوبی و به نحوی استادانه بازتولید فقر مالی و فرهنگیِ تودۀ زحمت‌کش را بازنمایی می‌کنند. حتا آن‌جا که ارباب حضور ندارد تا به آن‌ها دستور خودویران‌گری بدهد، به دلیل ارزش‌ها و معیارها و الگوهای رایج، باز این زحمت‌کشان راه رفته را تجربه می‌کنند. اگر کاییه و استبان هر دو سالم و عادی به بندری وارد می‌شدند، باز زنده‌گی آن‌ها همین شکلی را داشت که نویسنده برای ما تصویر کرده است؛ چون به قول یکی از اندیشمندان، سن بلوغِ قشرها و طبقات انقیاد، از برده‌ها گرفته تا کارگران صنعتی و ساختمانی و کشاورزی دوران مدرن، صد سال است. تا این سن به علت فقرِ آگاهی فردی و فقر فرهنگی، مدام در حال چرخیدن به دور خود اند. فرارِ این دو نفر که استعاره‌یی بود برای آزاده‌گی و رهایی و خروج از قید و بند، با صحنۀ پایانی که استعارۀ متضادی است از غریزۀ گرایش به بنده‌گی، کامل می‌شود. قرارداد تازه و تلو تلو خوردن کاییه، آن‌هم فقط ده دقیقه پس از پا گذاشتن به خشکی، گویای این حقیقت است که او بازهم محکوم است که منسو بماند و منسووار برده‌گی کند و تا زمانی که مناسبات اجتماعی خصلت عادلانه پیدا نکنند، او هم‌چنان اسیر این برده‌گی باقی بماند ـ حتا اگر از نظر فرهنگی رشد کند و نوش‌خواری و ول‌خرجی را کنار بگذارد.
البته نویسنده با هوشمندی خاصی نشان می‌دهد که بار فقر فرهنگی، کمتر از رنجِ کار و گذران زنده‌گیِ روزمره نیست. خریدهای آن‌چنانی و قمار و عیاشی‌های چندروزه، مالِ کسی نیست که از زحمات فکری و یدیِ خود گذران می‌کند. بلکه به کسانی تعلق دارد که حاصل کارِ منسوها را تصاحب می‌کنند و در واقع صاحب‌اختیارِ منسو هستند. آزادی در چنین شرایطی، واژه‌یی فاقد معناست. آزادی زمانی وجود حقیقی پیدا می‌کند که نهادهایی مانند سیستم ستمگرانۀ اربابی بر منسوها مورد پرسش قرار گیرد و ضرورت یا عدم ضرورت آن، از نظر یک اقتصاد مدرن تحلیل شود.
«جوجۀ سرکنده» با ترجمۀ عبدالله کوثری، یکی از وحشت‌آورترین داستان‌هایی است که مشابه آن را فقط می‌توان در کارهای ادگار آلن‌پو دید. در این داستان غیر خطی، مردی با نام مازینی و زنی به نام برتا، با عشقی پُرشور ازدواج می‌کنند. پس از چهارده ماه صاحب پسری می‌شوند، اما پسرشان در بیستمین ماه زنده‌گی، به شکلی طبیعی دچار فلج مغزی می‌شود و عقلش زایل می‌گردد. چون زوج عاشقانه به‌هم علاقه داشتند، صاحب فرزند دیگری شدند که صدای خنده‌هایش فضای خانه را پُر می‌کرد و به پدر و مادرش امید می‌بخشید. اما این یکی هم در هجدهمین ماه حیات، دچار وضع اولی شد. زجر این زوج بیش از حد بود، اما هر طور بود، به فرزندان‌شان می‌رسییدند. زمانی که مرد بیست‌وهشت‌ساله و زن بیست‌ودو ساله بود، به این امید نبودند که فرزندشان زیبا و چنین و چنان باشد، بلکه امیدوار بودند که فرزند سوم مثل اولی و دومی نشود. برتا این‌بار دوقلو زایید. هر دو هم پسر. و در کمال ناباوری دیدند که این دو هم مثل آن دو تا شده‌اند. هر چهار پسر نمی‌توانستند چیزی را ببلعند، راه بروند یا حتا بنشینند. بالاخره راه رفتن را یاد گرفتند، اما مدام به اشیای سر راه‌شان می‌خوردند، چون اصلاً به آن‌ها توجه نمی‌کردند. وقتی می‌شستندشان، آن‌قدر سر و صدا درمی‌آوردند و غش غش می‌خندیدند که صورت‌شان گل می‌انداخت. فقط وقتی جان می‌گرفتند که غذا می‌خوردند یا رنگ تندی می‌دیدند، یا صدای رعد را می‌شنیدند. آن‌وقت به خنده می‌افتادند؛ با شعفی حیوانی، زبان‌شان را بیرون می‌آوردند و آب دهان‌شان راه می‌افتاد. از طرف دیگر، نوعی استعداد تقلید داشتند، اما همه‌اش همین بود و بس.
شروع داستان از همین‌جاست؛ یعنی از جایی که هر چهار پسر با لب‌ولوچۀ آویزان و ریزش آب از دهن، روی نیمکت نشسته‌اند. پسر بزرگ دوازده‌ساله است، دومی ده ساله و دوقلوها هشت‌ساله. چهرۀ هر چهار تا به نحو تکان‌دهنده‌یی معصومانه است و بیننده، البته رهگذر و عابری که فقط به شکل گذرا آن‌ها را رؤیت می‌کند ـ باید خیلی سنگدل باشد که دلش به حال آن‌ها نسوزد. اما آن‌ها با زحمتی که به والدین‌شان می‌دهند، به‌وضوح خون پدر و مادرشان را مکیده‌اند و در یک کلام، جان آن‌ها را به لب آورده‌اند.
وقتی بدبختی‌های مشترک از حد معینی بیشتر می‌شود، آن وحدت و اتحادی که افراد در آغاز تحملِ رنج با هم داشتند، رو به ضعف می‌گذارد و جای خود را به نوعی دوری و حتا جدایی و چه بسا بگو مگو می‌دهد. معمولاً به قول نویسنده، ظاهرِ ماجرا با «ضمایر» شروع می‌شود: پسرهای تو و امثالِ آن و سپس مُچ‌گیری و تغییر حال‌وهوای خانه. برتا می‌گفت: «دفعۀ اول است که می‌بینم نگران پسرهایت هستی.» و مازینی می‌گفت: «حتماً قصد نداری بگویی تقصیر من است.» و طعنه از پی طعنه. اما آشتی هم در میان بود و در همین کش‌وقوس زوج جوان فرزند دیگری پیدا می‌کنند. دختری که از قضای روزگار یا هر عامل دیگر، سالم و بدون مشکل به زنده‌گی ادامه می‌دهد. با تولد این دختر که نام «برتیتا» را برای او انتخاب می‌کنند، پسرها پاک از یاد می‌روند. در مقابل، کمترین نشانه‌یی از بیماری، ترس از دست دادنِ او را هم‌چون زهری به جان برتا و شوهرش مازینی می‌ریزد. البته این زوج بعد از اولین دعوای کینه‌توزانه، برای همدیگر احترامی قایل نبودند، اما حالا که صاحب یک دختر شده بودند، هر کدام‌شان موفقیت را به خود نسبت می‌دادند «و مصیبت و بدنامی چهار پسر ناقص‌الخلقه را که دیگری بر او تحمیل کرده بود، بیش از پیش احساس می‌کردند.»
این احساس و اصولاً موجودیت چهار پسر چنان بود که خدمتکار خانه هم با خشونت با آن‌ها رفتار می‌کرد؛ هم در غذا دادن و لباس پوشاندن و هم در خواباندن. تقریباً آن‌ها را حمام نمی‌برد. هر چهار موجود تمام روز رو به دیورا می‌نشستند و از هر محبتی محروم بودند.
دختر که حالا عزیز دُردانه است، در شب چهارمین سال تولد خود، در خوردن شیرینی زیاده‌روی می‌کند و مریض می‌شود. این اتفاق می‌توانست در حد یک «تجربۀ روزمره» باقی بماند و عنوان کنش داستانی به خود نگیرد. اما نویسنده از آن به مثابۀ جزیی از پلات استفاده می‌کند؛ چون بیماری دخترک موجب می‌شود که پنهانی‌های زوج جوان نسبت به هم بار دیگر عریان شود. ابتدا سه چهار ساعتی با هم حرف نمی‌زنند. بعد مازینی شروع می‌کند به راه رفتن بی‌وقفه. بالاخره زن اعتراض می‌کند و می‌گوید آهسته‌تر راه برود. بحث بالا می‌گیرد و مرد می‌گوید: «من هیچ‌وقت باور نمی‌کنم که تو …عوضی مسلول!» زن می‌پرسد: «چی؟ چی گفتی؟» عنوانی که مرد به زن داده بود، حاصل حدس‌وگمان پزشکی بود که دیرزمانی پیش دربارۀ وضعیت پسرها نظر داده بود. حالا بیماری «احتمالی ریه» چه ارتباطی با ناقص‌الخلقه شدن بچه‌ها دارد، معلوم نیست، اما نویسنده آن را سطرها پیش ذکر کرده بود تا چنین روزی از آن استفاده کند. بحث تندتر می‌شود و برتا می‌گوید حاضر است هزار نوع مصیبت را تحمل کند، اما شوهری چون او نداشته باشد و شوهر او را افعی می‌خواند و می‌گوید: «بالاخره حرف دلت را ریختی بیرون.» برتا می‌گوید: «پدر من از هذیان و جنون نمرد.» مازینی او را افعیِ مسلول می‌خواند و مدعی می‌شود: «از دکتر بپرس، بیماری آن چهار تا بچه تقصیر چه کسی است؟»
هر چه خواستند در منتهای کین و بغض به هم گفتند. چند ساعت بعد که حال دختر خوب شد، زن و شوهر هم که در عین حال عاشق هم بودند، با هم آشتی کردند و به‌خاطر نیش‌هایی که به هم زده بودند، در عشق‌بازی سنگِ تمام گذاشتند.
نویسنده بدون حاشیه‌پردازی با گزینش واژه‌ها و جمله‌های حساب‌شده، آن‌چه را می‌خواهد از زنده‌گیِ این زوج به خواننده می‌گوید؛ از تجاربِ روزمره گرفته تا کنش، رخداد و واقعه و در صورتِ نیاز فاجعه.
یک روز بعد از ناهار که خدمتکار به شهر می‌رود، زن و شوهر هم با دخترشان می‌روند و گشتی در شهر می‌زنند. غروب موقع بازگشت، زن و شوهر با همسایه گرمِ صحبت می‌شوند و دخترک خسته از پنج‌ساعت پیاده‌روی به خانه می‌آید. کلید ندارد. می‌خواهد از روی دیوار بپرد داخل حیاط [= حویلی]. هشت چشم که به نور خورشید نگاه می‌کردند، او را دیدند و حرص خوردن به جان‌شان افتاد. به طرفِ او رفتند. دخترک خواست به آن طرف دیوار بپرد، اما دید یک پایش را گرفته‌اند. تا آمد به خود بیاید، در دست‌های آن‌ها بود. یکی‌شان گردنِ او را پیچاند و بعد او را به آشپزخانه کشاندند و همان‌جا کار را تمام کردند. آن‌گاه جوی خون بود و هراسی شوم و مرگ‌بار. کار تمام شده بود. آن‌ها به همان شیوه‌یی که خدمتکار پیش از ناهار سر جوجه‌یی را کنده بود و مانع فورانِ خون شده بود، سر خواهرشان برتیتا را بریده بودند. به عبارت دیگر، آن دو سطری که نویسنده در دو صفحه پیش دربارۀ کندنِ سر جوجه آوده بود ـ تجربه‌یی که مادر برتا برای تازه ماندنِ گوشت به دخترش یاد داده بود ـ این‌جا در روایت معنا پیدا می‌کند؛ خصوصاً به این دلیل که آن روز به شکلی استثنایی هر چهار پسر در آشپزخانه بودند و شاهد این نوع سر بریدن.
این داستان هول‌ناک، اوج خودخواهیِ بشر را به نمایش می‌گذارد. محبت والدین دروغی بنیست و آن‌ها فقط زمانی فرزند خود را دوست دارند که او سالم باشد و البته هرچه زیباتر باشد، به همان نسبت دوست‌داشتنی‌تر است. فرقی که پدر و مادرها بین فرزندان خوش‌سیما و باهوش با فرزندان نازیبا و برخوردار از هوش معمولی می‌گذارند، داستانی است قدیمی که عمرش در حد عمر انسان است. بهترین خدمتی که این زوج می‌توانستند در حق آن پسر انجام دهند، سر به نیست کردنِ آن‌ها بود. در جهانی که حتا آدم‌های سالم ـ اما نه چندان زیبا و نه چندان هوشمند و نه چندان سر و زبان‌دار ـ از تبعیض و نادیده گرفتن رنج می‌برند و چنان به ستوه می‌آیند که دست به خودکشی می‌زنند، بهترین خدمتی که می‌شد به این چهار موجود نگون‌بخت کرد، کشتن آن‌ها بود. اما مازینی و زنش نه از سرِ ترحم، بلکه به دلیل «احساس مالکیت» تن به این کار نمی‌دهند، در نتیجه مایملک اصلی‌شان ـ یعنی دخترشان ـ از دست می‌رود.
داستان تأویل‌های مختلف دارد. مثلاً می‌تواند این معنا را افاده کند که موجوداتی که به ناحق بر آن‌ها ستم می‌رود، از این حق برخوردارند که از غاصب، انتقام بگیرند. یا زن و مردی که به‌رغم ظاهر عاشقانۀشان در باطن تا آن حد ستم‌پیشه‌اند که حتا همسر خود را به دلیل «جرم مرتکب نشده» سرزنش می‌کنند و مجرم می‌شمرند، مسحق عذاب و تنبیه‌اند. تأویل دیگر می‌تواند این باشند که دختر به تنهایی دارد سهمِ هر چها برادر را مالک می‌شود و به نوعی آن‌ها را از حیث مادی و عاطفی «استثمار» می‌کند و در مقام یک استثمارگر باید تمهیدات لازم و کافی برای دفاع از خود را آماده می‌کرد، و یا به چشم دشمن به آن‌ها می‌نگریست و دمی از کنار والدینش دور نمی‌شد. پس حالا باید تاوان بی‌احتیاطی‌اش را بدهد. تأویل دیگر این است که به همان سان که می‌توان سر از تن جوجه‌یی «بی‌گناه» کند، می‌توان سر از بدن دختر بی‌گناهی هم جدا کرد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.