مقام محمد

گزارشگر:عبـدالحفیظ منصـور/ شنبه 9 اسد 1395 - ۰۸ اسد ۱۳۹۵

بخش نخســت/
mandegar-3در میان شخصیت‌های جهان از دید من، پیامبر خاتم نسبت به همه گرامی‌تر و محمد در میان نام‌ها نیکوترینِ همه است؛ به حقانیتِ او ایمان دارم به او هزاران‌هزار سلام و صلوات می‌فرستم، در زنده‌گی از جنابِ ایشان سرمشق می‌گیرم و در روز رستاخیز، به شفاعتِ او امیدوار هستم.
اما چرا نسبت به همۀ شخصیت‌های بزرگ تاریخ، مقام و جایگاهِ محمد رفیع و مبارک است؟
کثیری از سیره‌نویسان به غزواتِ پیامبر تأکید می‌ورزند، از کاردانی و نبوغِ جنگیِ پیامبر داد سخن می‌دهند و از آن جناب به زبانِ امروزی یک جنگ‌سالارِ بزرگ ترسیم می‌دارند. لیکن من آشکارا می‌بینم که در تاریخ سردارانِ جنگی فراوان‌اند که از رهگذر جنگ، پیامبر هرگز به آن‌ها نمی‌رسد. شماری دیگر از شمایلِ او می‌گویند، از خوبی روی و مویِ او حرف می‌زنند، از قدوبالایِ او می‌گویند و اشعار عاشقانه در این‌باره می‌سرایند. در حالی که به گواهی قرآن مجید، پیامبر انسانی مانندِ سایر انسان‌ها بود و تفاوتِ چشم‌گیری در بلندی قامت و در پوستِ صورت با سایرین نداشت و اگر هم می‌داشت، به مقامِ او چیزی نمی‌افزود و گرهی از کارها نمی‌گشود. خوب‌رویی جز این‌که برای مصاحبان جاذبه ایجاد کند، چه ثمرِ دیگری می‌تواند به‌بار آورد؟
در نظرِ پاره‌یی از نویسنده‌گان، معجزاتِ پیامبر مهم افتاده و به شرح و بسطِ آن‌ها تمایل نشان داده‌اند. آن اعمالِ فوق‌العاده را سندِ محکمی برای اثباتِ برتریِ مقام پیامبر می‌انگارند. از دید من، ظهور معجزات برای اقناع مشتی افرادِ خیره‌سر در همان زمان به‌وقوع پیوسته است؛ خیره‌سرانی که از دیدن فضایل اخلاقی و کمالات معنویِ محمد ناتوان بودند. اما به صدا آمدنِ سنگ‌ریزه یا به گریه افتادنِ ستون و یا هم سیراب شدنِ چندین تن از یک جام، چه معضلی از معضلاتِ حامعه بشری را حل می‌کند؟ اندکی از پژوهش‌گران به‌ویژه در سده‌های پسین به نظام اداری و تشکیلاتیِ محمد ابراز علاقه کرده‌اند و در این باب آثاری به یادگار گذاشته‌اند. این محققان خواسته‌اند استعداد و توانایی پیامبر را در امر مدیریت و اداره نشان دهند، ولی هرگز چنین کوشش‌هایی اسباب قناعتِ مرا فراهم نیاورده است؛ زیرا اداره‌یی که محمد در زمانِ خود به وجود آورد، نه منظم‌تر از دربارِ روم بود و نه شکوهمندتر از تشکیلات فارس. پس جاذبه و برتری پیامبر در چیست؟
آن‌چه گفته آمد، توانایی‌های فرعیِ محمد اند، نه کمال اصلیِ او. به عقیده من، آن‌چه محمد را محمد ساخت، نه معجزاتِ او بود و نه غزواتش. او مانند سایر انسان‌های روی زمین می‌خورد، می‌آشامید، خسته می‌شد، به خواب می‌رفت، شادمان می‌گردید، به غصه می‌افتاد، حرفش را کسانی می‌پذیرفتند، عده‌یی هم رد می‌کردند، از مادر و پدری متولد گردید، عمر معینی را در این کره خاکی سپری کرد و سرانجام در سن ۶۳ ساله‌گی به رفیق اعلی پیوست. آن‌چه محمد را نسبت به همه برگزیده ساخت و در دلِ میلیاردها انسان جا داد، از این جهت نیست که اثری هنری همچون تاج‌محل از خود به یادگار نهاده باشد و یا ذخیره بزرگی از سیم و زر به میراث گذاشته باشد. او کاخی با پیام‌های خویش در عالمِ بشریت بنا نهاد که با هیچ اثرِ دیگری قابل مقایسه نیست و هیچ ثروتی با آن همسری کرده نمی‌تواند. این پیام‌ها، خلعتِ پیامبری را بر تنِ او کرد و آتش عشقِ او را در جانِ من و میلیون‌ها انسانِ دیگر فروزان گردانید. ویژه‌گی‌های پیامِ آن حضرت از این قرارند:

یک: خدایی بودن
شاه‌بیتِ پیام محمد خدایی بودن است و این شاه‌بیت محورِ همه پیام‌های جنابِ ایشان است. رهروان صدیقِ حضرت محمد؛ نماز، قربانی، زنده‌گی و مرگِ خود را از خدا می‌دانند. اگر چیزی درمی‌یابند و یا توان اجرای امری را پیدا می‌کنند، آن را از فضلِ خداوند می‌شمارند و اگر به مشکلی گیر می‌افتند و یا چیزی را از دست می‌دهند، اراده خداوند را در آن دخیل دانسته و آن را آزمونی از جانب پروردگار می‌دانند. اینان با یاد خدا سرِ سفره می‌نشینند و با حمد و ستایش حضرت باری، لب از طعام برمی‌گیرند، سفر و حضرشان، خواب و بیداری‌شان، با یاد خدا و طلبِ معاونت از او آغاز می‌گردد. زنده‌گی و حیات از نظرشان معنی و مفهومِ مثبتی دارد؛ آن‌ها خود را از خدا می‌دانند و به سوی او در حرکت می‌باشند. اگر صدقه‌یی می‌دهند و یا در اجرای یک امر اجتماعی سبقت می‌جویند، دستگیری از مستمندان و رسیده‌گی به حال نیازمندان به لحاظ نوع‌دوستی صورتِ مسأله است، معنی اصلیِ آن در نظرِ رهرو راستینِ محمد کسب رضایت خدای متعال است.
من بی‌خدایی را به رسمیت نمی‌شناسم، آن‌چه وجود دارد؛ یک خدایی، دوخدایی، چنـدخدایی و همه‌خدایی است. آن‌هایی هم که اعتقادی به خدای واحد و لاشریک ندارند، به گونه دیگر این خلا را پُر می‌سازند و به دربارِ دیگری سر خم می‌کنند؛ از همین‌روست که بسیاری از جامعه‌شناسان باور دارند «جوامعِ بی‌شهر، بی‌قصر و بی‌تمدن در تاریخ وجود داشته، اما هرگز جامعه بدون معبد وجود نداشته است». هر انسانی می‌تواند درک کند که اعتقاد به توحید شایسته است، یا به ثنویت و تثلیث، باور به ذاتِ حکیم نیکوتر است، یا به خدایانی مهمل و مبهم که کثریت‌گرایان به آن معتقد اند. ایمان به دو خدا و بیشتر از آن، انسان را به منابع متعددی وصل می‌کند و او را به سرگردانی روحی و روانی سوق می‌دهد. در بودیسم به مظاهری از خدا سرِ تعظیم فرو می‌آرند و از آن طلبِ آمرزش می‌کنند. در هندوییسم بت‌ها و الهه‌های زیادی وجود دارند که شمارشان به ۳۳ کرور می‌رسد و هر یک از آن‌ها به امری می‌پردازد؛ و یک هندوی پارسا باید خاطرِ همه آن ها را بخواهد. شما تصور کنید که در درونِ یک هندو چه آشوبی برپا است! و یک بودیست برای اغفالِ خویش از چه حیله‌هایی استفاده می‌برد؟ در دین شینتو، بیش از ۸ میلیون خدا وجود دارد و در صورت ضرورت، خدایانِ دیگری هم برمی‌گزینند.
یوسف قرضاوی در باب نیاز ایمان به خدا معتقد است: «خلای فطریِ اولیه در انسان وجود دارد که پُر کردنِ آن نه از علم برمی‌آید، نه از فرهنگ، هنر و فلسفه؛ تنها چیزی که می‌تواند آن خلا را پُر سازد و آن کاستی را جبران کند، ایمان به خداست و بس».
ابن قیم در «مدارج‌السالکین» این موضوع را چنین شرح می‌دهد:
«در قلب، آشفته‌گی و پراکنده‌گی وجود دارد که جز روی کردن به سوی خدا، کارِ دیگری آن را به‌سامان نخواهد کرد. و احساسِ تنهایی و بی‌پناهی موجود در آن را، جز انس با خدا زایل نخواهد ساخت. اندوه موجود در قلب را جز سرورِ خداشناسی و صداقت در برابر پروردگار، از دل نخواهد برد. دغدغه و نگرانیِ قلب را جز همیشه با خدا بودن و شتافتن به سوی او، به آسوده‌گی خاطر تبدیل نخواهد کرد. در قلب زبانه‌های سوزناک و اخگرهایی از حسرت وجود دارند که تنها رضایت به امر و نهیِ خداوند و خشنودی از مقدرات الهی و صبر همیشه‌گی بر این روش، تا هنگامه دیدار پروردگار، چیزِ دیگری هرگز آن را فرو نخواهد نشاند. فقر و نیازمندی قلب را چیزی جز دوست داشتن خدا، بازگشت به سوی پروردگار، مداومت بر ذکرِ او و اخلاصِ صادقانه نسبت به او جبران نخواهد کرد؛ چنین فقری حتا با همۀ ثروتِ دنیا از قلب زدوده نخواهد شد.»
ایدیولوژی‌های عصرِ جدید مانند مارکسیسم و لیبرالیسم، انسان را بر کرسی خدا می‌نشانند؛ یکی کسبِ رضایتِ فرد و دیگری جلب منفعتِ جمع را باعث رضایتِ خود می‌دانند. در چنین مکاتبی، انسان پشتوانه‌یی ندارد، همه چیز به خودش منتهی می‌شود؛ لذا در مواقع بحرانی نمی‌تواند به جایی تکیه کند. انسانِ بی‌خدا به‌غیر از پولیس از کسِ دیگری نمی‌تواند یاری بطلبد، از این‌رو معتقدانِ این مکاتب همیشه آسیب‌پذیرند. در بهترین صورت، اگر کارِ خیری انجام می‌دهند، ذخیره‌یی برای خود حاصل نمی‌دارند، فقط تمجید و لبخندِ آن نیازمند و در حد اعلی، اخذ تحسین‌نامه‌ها و گردن‌بندهای فلزی که طی یک مراسم رسمی به آن‌ها اهدا می‌گردد، دقایقی دل‌شان را به خرسندی می‌رساند، لیکن ساعاتی بعد انسان‌هایی که کارِ ایشان خدایی نیست، دوباره حیرت‌زده و نگران به‌جا می‌مانند. تنها در اعتقاد به توحید و ربانی بودنِ کارهاست که انسان آرامشِ واقعی را می‌یابد، از زنده‌گی لذت می‌برد، در هر کاری؛ پیروزی یا ناکامی، خود را صاحب دستاورد می‌بیند؛ زیرا به باورِ او ذاتی حکیم تدبیرِ امور را به‌دست دارد، او قصدونیتِ هر کسی را به‌خوبی می‌داند و ذره‌یی خیر و شر از نظرش پنهان نمی‌ماند.
آن‌گاه که علامه سلجوقی به بحث ربانی بودن وارد می‌شود، به وجد می‌آید و از سرِ شادی ندا در می‌دهد: «یا رسول‌الله! نمی‌توانم میان خدایی بودن و انسانی بودنِ کارها جدایی اندازم؛ زیرا در پیام نازنینِ تو چنان این دو با هم تاب خورده‌اند که از خوردن، آشامیدن، خوابیدن، راه رفتن، کار کردن، همسر گزیدن و همه و همه وقتی به نیتی صورت گیرد که انسان عبادتِ خدا را به‌جا آورد، خدایی به حساب می‌آید.
نازنین من! این نکته‌یی از پیام تو بود که تو را محمد ساخت، محبوب قلب‌ها گردانید و مرا و میلیون‌ها همچو مرا شیفته و شیدای تو گردانید. صلوات و سلام بر تو و یارانت باد!

یک دهن خواهم به پهنای فلک
تا بگویم مدحت ای رشک ملک»

دو: انسانی بودن
پیام‌هایی که حضرت محمد آورده‌ است، در عین خدایی بودن، دارای ویژه‌گی انسانی هم می‌باشد و هیچ‌گاه این دو در تضاد و تناقض با هم قرار ندارند. دانای یونان، افلاطون، انسان را حیوانی ناخن‌پـهن می‌شمرد، وقتی نوبت به شاگردش، ارسطو رسید، انسان را حیوانِ ناطق تعریف کرد. در سده‌های پسین، توماس هابس با بدبینی به انسان نگریست و انسان را موجودی شرور و جنایت‌پیشه خواند. داروین زیر عنوان نظریه علمی، میمون را جد اعلایِ بشرِ کنونی قلمداد کرد. ایبکور، کمالِ انسان را در لذت‌جویی او دانست و عزت، شرافت و کرامتِ انسان در نظرش هیچ نیامد. قرن‌ها بعد، جرمی بنتام در انگلیس آتش خاکستر شده اپیکور را دوباره فروزان کرد و شرحی بر لذت‌جویی انسان نگاشت. بنتام، خیر و سعادتِ انسان را در لذتِ او دانست و برای آن واژه تجربی وضع کرد و منفعت را برابر لذت قرار داد و از آن به بعد، منفعت‌جویی و سودطلبی در رأس اهداف شیفته‌گانِ مکتب بنتام قرار گرفت. این مکتب پایه‌های فلسفی سرمایه‌داری را شکل داد، به توجیهِ زراندوزی پرداخت، بهره‌کشی از کارگرانِ بی‌چاره را منطقی جلوه داد و سرانجام از رهگذر فکری، راه را برای استثمار، استعمار و غارت افریقا، آسیا و امریکای لاتین هموار کرد.
هربرت اسپنسر، یکی دیگر از اندیشمندان است که جهان را محلِ کشمکش و درگیری دوام‌دار دانست. از نظر او، درگیری و نزاع میان جانداران به‌ویژه میان نسل آدمی، امری اجتناب‌ناپذیر است. به باور او، آن یکی پیروز میدان می‌گردد که نیرومند بوده باشد. بی‌هیچ کم‌وکاستی، اسپنسر زور را حق شمرد و یاری به تهیدستان و از پا افتاده‌گان را نهی کرد و برای بقا در نظام هستی، کسب قدرت را به هر شیوه ممکن توصیه داشت. گفته‌های این فیلسوف، ارزش‌های اخلاقی را لگدمال کرد، خدعه و فریب، ریا و دورویی، بی‌رحمی و خودخواهی را تنها به‌خاطر باقی ماندن در صحنه به‌شدت تقویت نمود، که در فرجام این نظریه، پایه نظریِ رقابت تسلیحاتی و منفعت‌جویی افراطی را در سطح فرد و اجتماع مساعد کرد.
محمد در تعریفِ انسان و ارتقای جایگاهِ او گامی را برداشته است که فراتر از آن در تصور نمی‌گنجد. در پیام‌های محمد، انسان «خلیفه»ی خدا معرفی گردید؛ خلیفه‌یی که خداوند از روحِ خود در آن دمیده و به بهترین صورت او را خلق کرده و تاج «کرمنا» را بر سرِ او نهاده است. به انسان توانِ بهره‌برداری از مخلوقات را عطا کرده و قدرت تسخیرِ ماه و خورشید را به او سپرده است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.