خـوانش تطبیقـیِ دیدگاه‌های افلاطون و فروید در بابِ انسان، زنده‌گی و جامعه

گزارشگر:میلاد پورعیسا/ یکشنبه 10 اسد 1395 - ۰۹ اسد ۱۳۹۵

بخش دوم و پایانی/

mandegar-3انسان فقط موجودی نرم و نیازمند به عشق نیست که تنها وقتی به او حمله می‌شود از خود دفاع کند، بلکه سهمی زیاد در گرایش به پرخاش‌گری نیز باید جزوِ استعدادهای غریزیِ او به شمار رود. در نتیجه به نظر فروید، همنوع برای انسان کسی است که او را وسوسه می‌کند تا نیاز پرخاش‌گری را با او ارضا کند، از نیروی کارش بی‌دستمزد سوءاستفاده کند، دارایی او را به تملک خود درآورد، او را تحقیر کند، باعث رنجش شود و او را شکنجه کند و بکشد. فروید با این توضیحات از وجود غریزۀ مرگ که پرخاش‌گری نیز از جلوه‌های اصلی آن است، پرده برمی‌دارد که البته با عنصر تندی در نظریۀ افلاطون تا حدی همخوان است.
فروید روش مورد توصیۀ افلاطون مبنی بر رفتار سگ‌وار با بیگانه‌گان را به عنوان راهکاری مناسب برای ارضای میل پرخاش‌گری آن‌ها ارزیابی می‌کند هنگامی که می‌گوید: «مزیت یک جمع نسبتاً کوچک فرهنگی، که با دشمنی نسبت به کسانی که خارج از این جمع هستند، امکان بروز این غریزه را می‌دهد، نباید دست‌کم گرفته شود. ما ارضای سهل ونسبتاً بی‌خطر میل به پرخاش‌گری را در آن مشاهده می‌کنیم که اتحاد اعضای جمع را آسان‌تر می‌کند.»
فروید «درهم‌آمیخته‌گی» غرایز زنده‌گی و مرگ را دارای ماهیتی «تعدیل‌کننده» می‌داند و تأکید می‌کند: این درهم آمیخته‌گی است که هدف را تعدیل یا تحت شرایطی نیل به آن را ممکن می‌سازد. برای مثال دفاع از خود که مسلماً منبعث از غریزۀ زنده‌گی است ولی دقیقاً همین غریزه اگر بخواهد به منظور خود دست یابد، نیازمند پرخاش‌گری می‌باشد. هم‌چنین غریزۀ عشق، به هر شکلی برای وصال معشوق نیازمند «غریزۀ تصاحب» است.
بنابراین فروید خشونت و خشم، تصاحب و ویران‌گری و البته جنگ میان انسان‌ها را ناشی از غریزۀ مرگ، و نوع‌دوستی و محبت را ناشی از غریزۀ عشق می‌داند و درست مانند استاد خود از عهد باستان، یعنی افلاطون، پرداختن به اموری مانند ورزش و هنر، و البته تعاون و همکاری میان انسان‌ها را زمینه‌ساز پالایش و تخلیۀ این دو میل باطنی آدمی ارزیابی می‌کند.
فروید خشونت بر «دیگری» را برای رهایی از «تباهی» خویشتن محترم می‌شمارد، اما افلاطون «بی‌باکی» در برابر دشمن خارجی را.

قضیۀ خودآگاهی و ناخودآگاهی
«بعضی از امیال و مشتهیات غیرضروری به نظر من با قوانین مخالفت دارد. این امیال و شهوات در هر انسانی یافت می‌شود. مقصود من مخصوصاً آن دسته از امیالی است که هنگام به خواب رفتن قوۀ عاقله و نیروی مسلط و حاکم بر شهوات بیدار می‌شود. همچو حیوان وحشی طبیعت که از غذا و شراب سیراب شده است، از جای برمی‌خیزد و عریان راه می‌افتد. در این‌جا هرگونه شرم و آزرم را کنار می‌گذارد و و از هیچ جنایتی، اگرچه میل به محارم یا پدرکشی باشد، روگردان نمی‌شود. در هریک از ما، حتا در اشخاص نیک، طبیعتی وحشی و درنده نهفته است که هنگام خواب بیدار می‌شود».
بعید نیست برخی از خواننده‌گان پس از مطالعۀ مطالب بالا، گمان کرده باشند این عبارات از میان آثار فروید استخراج شده است. زیرا در این متن هم از وجود میل به پدرکشی در میان پسران پرده برداشته شده است، و از همه مهم‌تر، جایگاه این امیال شرم‌آور را در «ضمیر ناخودآگاه» انسان می‌داند.
اما در نهایتِ شگفتی این‌ها همه از کشفیاتِ افلاطون در بیست‌وچهار قرن پیش است. او خود می‌گوید: «الهام و شهود حقیقی در «آگاهی» و «باخودی» نیست، بلکه هنگامی است که قوای ذهنی به خواب رفته است و یا در اثر مرض و جنون دربند افتاده است». گواه افلاطون بر وجود شهود حقیقی در فضایی خارج از آگاهی و با خودی به‌روشنی گویای آن است که او از وجود «ناخودآگاهی» در روان انسان اگر نه درست به همین نام، اما دقیقاً با همین مضمون، به‌خوبی آگاهی داشته است. شگفتی بیشتر آن‌جاست که افلاطون، درست مانند فروید پایه‌گذار مکتب روان‌کاوی، هجوم این افکار به ذهن انسان را، در زمان خواب تشخیص داده است. شاید بتوان ادعا کرد میزبانی یونان باستان، کشور اجدادی اواز اسطورۀ «ادیپوس»، باعث شده است که افلاطون یکی از نخستین افراد تاریخ باشد. تحلیلِ او مبنی بر وجود این امیال در همۀ انسان‌ها «حتا اشخاص نیک»، یقیناً سبب می‌شود که تیزبینی او را قابل ستایش بدانیم.
عقدۀ ادیپ از جمله عقده‌هایی است که در روان‌کاوی اهمیتی فراوان دارد. به موجب طرح این عقده، نخستین معشوق هر کودکی، مادرش می‌باشد و این جریان تا دوران بلوغ ادامه می‌یابد. اما هرگاه شخص در دوران معینی بتواند این عقده را در خود منکوب کرده و واپس زند، شکل متعارف را می‌پیماید. اما هرگاه موفق نشود، گرفتار اختلالات عصبی بعدی می‌گردد.
ناخودآگاهی نیز پایه و بنیاد روان‌کاوی است. ناخودآگاه تمام غرایز بشر را در بر می‌گیرد که برخی از این عوامل ارثی و برخی دیگر بر اساس تکامل دوران کودکی به‌وجود آمده‌اند. پاره‌یی از بیماری‌های روانی از دیدگاه فروید، ناشی از تلاش میل سرکوب‌شده برای ورود به بخش خودآگاه ذهن است. یکی از منابع مهمِ اثبات وجود ضمیر ناخودآگاه، معانی نهفته در رویاهاست. همان‌جا که به قول افلاطون، هرگونه شرم و آزرمی به کنار می‌رود و شهوات هم‌چون حیوانی وحشی، بیدار و از هیچ جنایتی روی‌گردان نمی‌شود.
به نظر فروید، ناخودآگاه نه تنها در خواب و رویا، بلکه در قسمت اعظمِ رفتارهای انسان هنگام بیداری، نقش هدایت‌کننده را ایفا می‌کند. از دیگرسو از آن‌جا که تمامی نیروهای موجود در ناخودآگاه انسان از نظر فروید، دارای ویژه‌گی‌های غریزی، غیرمنطقی و احساسی است، فروید نتیجه می‌گیرد: «چون فرایندهای روانی در اصل ناآگاهانه است و فرآیندهای آگاهانه تنها به بخش کوچکی از روان آدمی محدود می‌شوند، پس انسان، حاکمِ مطلق بر محرک‌های درونی خویش نیست و در اصل، موجودی غیرمنطقی است.»
و درست همین‌جاست که افلاطون، مردمان را موجوداتی حسود، جنگ‌جو و شهوت‌پرست معرفی می‌کند و می‌پرسد: چه‌گونه می‌توانیم اطمینان داشته باشیم که آنان به نحو احسن با هم رفتارخواهند کرد؟ و خود پاسخ می‌گوید باید پولیس و نیروی نظامی همه جا حاضر باشد که این خشن، پرخرج و تحریک‌آمیز است. پس از نیروی فوق طبیعی یاری می‌جوید: مذهب. و فروید نومیدانه یکی ازآن دو نیروی آسمانی یعنی عشق را به یاری می‌طلبد تا بکوشد در مبارزه با ضد خود، پیروز شود.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.