سلفیت از دیروز تا امـروز

گزارشگر:محمد محق/ دوشنبه 8 سنبله 1395 - ۰۷ سنبله ۱۳۹۵

بخش دوم/
mandegar-3آن‌چه در عمل اتفاق افتاد این بود که مسلمانان در زنده‌گی روزمرۀ خود نیازمند قوانین و مقرراتی بودند که به نظم و نسقِ امور اجتماعی‌شان کمک برساند و روش اهل حدیث در این عرصه نمی‌توانست راهگشا باشد. فقها توانستند با تدوین فقهی احکام، عملاً نوعی از قانون‌گذاری را سامان ببخشند و زنده‌گی مردم را با فقه و شریعت پیوند دهند. به مرور، فقهای اهل رأی در مرکز رهبریِ دینیِ مسلمانان قرار گرفتند و اهل حدیث به حاشیه رفتند. حتا مذهب حنبلی که صورت فقهی‌یافتۀ مکتب اهل حدیث بود، گذشته از آن‌که به لحاظ شمار کمترین پیروان را در میان اهل سنت از آن خود کرد، شماری از چهره‌های علمی آن خود تحت تأثیر اشاعره و ماتریدیه، وارثان اهل رأی در عرصۀ کلام، قرار گرفتند؛ مانند ابن الجوزی و ابوالوفاء ابن عقیل. حتا کسی مانند امام ابن حزم، برجسته‌ترین چهرۀ علمی ظاهرگرایان، علی‌رغم مخالفت با قیاس فقهی، در رویکرد کلی خود به مکتب اشاعره گرایش داشت.
در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم، خلافت عباسی و شاخه‌های هم‌پیمانش بر این شدند که از میان مذاهب و نحله‌های موجود، به پاره‌یی از آن‌ها رسمیت ببخشند و برای متخصصان آن مواجب و مزایایی در نظر بگیرند. از این طریق، هم حمایت بخش نسبتاً وسیعی از فقها و عالمان دینی تأمین می‌گردید و هم به تبع آن، مشروعیتی برای حاکمان در میان توده‌ها حاصل می‌شد. رسمیت یافتن چهار مذهب فقهی مشهور اهل سنت، به این دورۀ تاریخی برمی‌گردد. بیرون ماندن برخی گرایش‌های کم‌جمعیت‌تر، مانند شیعیان اثناعشری و شیعیان اسماعیلی، به بروز شورش‌ها و حتا شکل‌گیری حکومت‌هایی مخالف خلافت انجامید، مانند حکومت فاطمی در مصر، اما نتوانست به جریان عمده تبدیل شود. توده‌های مسلمان، کمابیش از مکتب اهل رأی در میان اهل سنت پیروی می‌کردند، و در میان اهل تشیع نیز غلبه از آنِ جریانی بود که روش معتدل داشت و در تقسیم‌بندی‌های بعدی به‌نام جریان اصولی در مقابل جریان اخباری شناخته گردید و نام یافت.

تیـوریزه‌سازی سلفیت
با حمایت عباسیان، سلجوقیان و دیگر دستگاه‌های حکومتی از فقهای اهل رأی، با دو گرایش اشعری و ماتریدی، اهل حدیث به مثابۀ یک مکتب، حضور کم‌رمقِ خود را در جوامع مسمان تنها در قالب تلاش‌های تخصصی عالمان علم حدیث و شماری از حنابله تداوم می‌بخشید، و جایگاهی فراتر از این نداشت تا آن‌که ابن تیمیه، دانشمندی نابغه، در نیمۀ دوم قرن هفتم هجری پا به عرصه نهاد. او توانست با تربیت شاگردانی مانند ابن القیم، ابن کثیر، حافظ ذهبی، حافظ بزار، ابن دقیق العید، ابن مفلح، ابن عبدالهادی و دیگران، و همچنین با نگارش کتاب‌ها و رسایل متعدد، روح تازه‌یی به مکتب اهل حدیث بدهد.
ابن تیمیه موفق گردید که بخش اعظم میراث علمی گذشته‌گان را از نظر بگذراند و میان آن‌چه با گرایش اهل حدیث همخوانی داشته و آن‌چه با آن ناسازگار بوده است، به‌صورتی دقیق خط‌کشی نماید. وی همچنان با حماسه و جدیت، به ترویج و تبلیغ مکتب اهل حدیث روی آورد و آن را به عنوان بهترین روش برای فهمِ دین معرفی کرد. او کوشید اعتبار مکتب اهل حدیث را تقویت کند و آن راه و روش را به مثابۀ راه و روش سلف/گذشتگان امت اسلامی عرضه بدارد. وی در این راه برش‌های فراوانی از تاریخ صدر اسلام و نسل‌های اولِ مسلمانان را برگزید تا تبار تاریخی و فکریِ اهل حدیث را معرفی کند. همو بود که اهمیت سلف را، به مثابۀ بالاترین و معتمدترین مرجع فهم دین، برجسته ساخت و مشروعیت مکتب اهل حدیث را به انتساب به آن متکی نمود.
با آن‌که تلاش ابن تیمیه به لحاظ نظری تلاشی عظیم بود و به احیای مکتب اهل حدیث کمک شایانی کرد، زیرا برای نخستین‌بار آن را به‌صورت مدون و منظم بسته‌بندی و عرضه نمود، اما عملاً به پیدایش جنبش یا جریانی نینجامید که حضور سیاسی یا اجتماعی داشته باشد. نظرات و آثار ابن تیمیه و شاگردانش تا چند سده بعد نیز از شهرت و رواج کافی برخوردار نبود و چیزی به‌نام سلفیت به عنوان یک جریان در میان مسلمانان شناخته نمی‌شد.
این بار محمد بن عبدالوهاب بود که در قرن دوازدهم هجری، در روزگار ضعف خلافت عثمانی و آشفته‌گی اوضاع در حجاز، جنبشی را به‌راه انداخت که مایه‌های فکری‌اش را اندیشه‌های اهل حدیث تشکیل می‌داد. او اگر چه خود به نگارش کتاب‌ها و رسایلی دست زد، اما اهمیتِ او نه به لحاظ علمی، بلکه به لحاظ ایجاد و رهبری جنبشی است که برای اولین‌بار بر پایۀ مکتب اهل حدیث بنیان نهاده شد و تا امروز نیز به همین هویت شناخته می‌شود. او از نظر جایگاه علمی به پیشوایش ابن تیمیه و شاگرد ارشدش ابن القیم نمی‌رسد، و کار نظریِ وی بیشتر تکرار همان افکار به صورتی دیگر است.
شاید بشود اهمیت این رویداد تاریخی برای زنده کردن مکتب اهل حدیث را با اهمیت رسمیت یافتن مذهبِ تشیع از سوی شاهان صفوی مقایسه کرد. تشیع امامی نیز پیش از آن، مانند مکتب اهل حدیث، توفیق نیافته بود که حکومت شیعیِ خالصی تأسیس نماید و به‌صورتِ مقتدرانه دوام ببخشد. پیش از آن، این هر دو جریان، از نظر سیاسی و اجتماعی در حاشیه قرار داشتند و جریان مسلط در تمام جهان اسلام، تنها قرائت فقیهانۀ اشاعره – ماتریدیه بود، از هند و آسیای میانه گرفته تا عراق و آسیای صغیر، شمال افریقا و حتا اسپانیا.
اشعری و ماتریدی دو شاخۀ کلامی هستند که تفاوتِ اندکی از هم دارند، و در حقیقت تداوم تاریخی مکتب اهل رأی تلقی می‌شوند. پیش از این تحول، حوزۀ ترک‌زبان، فارسی‌زبان و هندی عمدتاً در فقه پیرو مذهب حنفی و در کلام به مکتب ماتریدی تعلق داشتند. مناطقی مثل شام و مصر عمدتاً در فقه پیرو مذهب شافعی و در کلام دنباله‌رو مکتب اشعری بودند، و مناطقی مانند شمال افریقا و اسپانیا در فقه مالکی و در کلام اشعری بودند. یعنی اگر دورۀ فاطمیان در مصر را که اسماعیلی بودند و چند مورد مختصر دیگر را استثنا کنیم، مکتب اهل رأی برای چند سده اقتدار سیاسی و اجتماعی را در سراسر جهانِ اسلام در دست داشت و بخشی عمده از تمدن اسلامی در همین دوره پدید آمده است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.